❀ رمان در حال ترجمه ✎ آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای
◀ نام رمان
آن سوی دریا
◀ نام مترجم
ملیکا قائمی
◀ نام نویسنده
L.H. Cosway

TifanI

☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
عنوان: آن سوی دریا: یک عاشقانه مدرن گوتیک
عنوان اصلی : Beyond the Sea: A Modern Gothic Romance

نویسنده: L.H. Cosway
مترجم: تیفانی
ناظر: @shagha79

خلاصه:
روی صخره‌ای تنها کنار دریای پهناور، خانه‌ای قرار دارد.
در آن خانه دختری زندگی می‌کند، و در دل آن دختر، رویایی جریان دارد.
به‌زودی آزاد می‌شود؛ آزاد مثل ماهی‌هایی که زیر آب شنا می‌کنند.
اما تا آن روز، صبورانه منتظر است و بی‌صدا زندگی می‌کند. هر حرکتش زیر سایه‌ی نامادری‌ای بی‌رحم و بی‌احساس است.
امید به آزادی، تنها چیزی‌ست که دارد.
آن‌قدر نزدیک که انگار می‌تواند طعمش را بچشد.
اما وقتی برادر کوچکتر و سال‌ها دورمانده‌ی نامادری به آن خانه می‌آید، با خود رازی را می‌آورد که دل دختر را به سمت خودش می‌کشاند.
او نمی‌داند گاهی پشت رمز و راز ناشناخته‌ها، چیزهای ترسناک پنهان شده‌اند.
و وقتی به دنبال حقیقت می‌گردد، ممکن است دلش مثل سنگ، در دلِ دریای تاریک و عمیق سقوط کند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل یک

پدرم تمام عمرش بر این باور بود که نفرین شده است.
این باور از زمانی شکل گرفت که در ده‌سالگی، مادرش به سرطان مبتلا شد. او به خدا قول داد که اگر او مادرش را از این بیماری وحشتناک نجات دهد، کشیش خواهد شد. مادرش بهبود یافت و سرنوشت پدرم در آن لحظه رقم خورد.
اما وقتی شانزده ساله بود، با مادرم آشنا شد و آن قول را به فراموشی سپرد.
آن‌ها عاشق یکدیگر شدند و یک سال بعد، مادرم باردار شد و دقیقا نه ماه بعد، مادرم به‌خاطر عوارض زایمان جانش را از دست داد.
پس از آن، سرطان مادر پدرم دوباره برگشت و این بار دیگر نتوانست با آن مقابله کند.
این دو مرگ قلب پدرم را شکاند و او اعتقاد داشت که این‌ها مجازات خداوند به‌خاطر نپذیرفتن کشیشی بوده است. در سال‌های بعد، آن‌طور که در زندگی‌اش پیش می‌رفت، تنها خویشاوندان اندکش از دنیا رفتند و او تنها ماند، تنها با کودکی که باید از او مراقبت می‌کرد. مدت‌ها فقط من و او بودیم تا زمانی که با وی ازدواج کرد. من یک نامادری پیدا کردم که وجودم را تحمل می‌کرد، اما هیچ‌گاه مرا دوست نداشت و تحملش، کم‌کم به نفرت بدل شد. نفرین پدرم بالاخره به نتیجه رسید و دو سال پیش در یک تصادف با راننده‌ای مست، جان خود را از دست داد و من شدم سیندرلای دنیای مدرن؛ بدون هیچ امیدی به پری مهربانی که مرا نجات دهد. تنها چیزی که داشتم، نامادری‌ای شرور بود.
وی کنار میز چوبی قدیمی آشپزخانه نشسته بود و سیگاری در دستش داشت. با حالتی همچون «کروئلا دو ویل» که دودش را با ظرافت بیرون می‌داد. گفت:
- برادرم قراره به دیدنم بیاد. باید براش یکی از اتاق‌های مهمان رو آماده کنی.
از حرفش شگفت‌زده شدم.
- تو برادر داری؟
ل*ب‌هایش را جمع کرد و پُفی دود بیرون داد.
- بله، یه برادر کوچیک‌تر. سیلویا، مادرش، خیلی دیر حامله شد. خیلی وقته که به خونه نیومده.
سیلویا مادر وی بود، اما همیشه او را با اسم کوچک می‌خواند. نه “مامان”، نه “مادر” و حتی نه “ماما”. همیشه کمی سرد و بی‌روح به نظر می‌رسید. من از این برخورد بی‌احساس با سیلویا غمگین می‌شدم، که باید با چنین دختر بی‌عاطفه‌ای زندگی می‌کرد.
وی همیشه مثل یک خدمتکار ناخوشایند با من برخورد می‌کرد، اما دست‌کم این وضعیت دائمی نبود. چند ماه دیگر مدرسه تمام می‌شد و بالاخره می‌توانستم از زیر سلطه او فرار کنم.
با صدای آرامی پرسیدم:
- اسمش چیه؟
به خودم گفتم که نگاهش نکنم؛ چون مثل یک جانور وحشی، گاهی اوقات نگاه مستقیم را تهدید تلقی می‌کرد.
از کابینت سوپ، نان و موز بیرون آوردم تا برای خودم شام درست کنم. همیشه چند تکه شکلات زیر تشکم قایم می‌کردم، فقط به این دلیل که وی آن‌ها را پیدا نکند و مرا به‌خاطر خوردن “خوراکی‌های بی‌ارزش” سرزنش نکند. وی هرگز علاقه‌ای به خرید مواد غذایی نداشت، یا اصولاً به غذا توجهی نمی‌کرد. به‌جز زیتونی که در مارتینی خود می‌ریخت، ندیدم هیچ‌گاه چیزی بخورد. بنابراین معمولاً باید خودم از پس تغذیه‌ام برمی‌آمدم.
وی به کشیدن سیگار ادامه داد و با چشمان سبز باریکش، بی‌وقفه به من نگاه می‌کرد.
با لحن خشک و بی‌رحم گفت:
- لباس فرم مدرسه‌ات یکم تنگ شده. بهتره آخر هفته بری فولی و گشادش کنی.
- هوم.
زبانم را به دندان گرفتم تا جواب تندتری ندهم. دستم را روی لباس فرم سرمه‌ای و سبز رنگم کشیدم که نشان مدرسه‌ی “Loreto Convent” بر سینه‌ام دوخته شده بود. نشان شامل صلیب بود (نماد رستگاری)، قلب عیسی (نشانه‌ی عشق او به ما)، قلب مجروح مریم (نمادی از شجاعت او در هدایت ما) و لنگر (که نماد اطمینان به خداوند بود).
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
وی خوب می‌دانست که من پولی برای رفتن به خیاطی فولی ندارم. همان اندک پولی که گهگاه می‌داد، فقط کفاف خوراکم را می‌داد. و البته، من لاغرترین دختر دنیا نبودم، اما تنگی لباس مدرسه‌ام ربطی به اضافه‌وزن نداشت. دلیلش ساده بود: چهار سال بود که همان یونیفرم را می‌پوشیدم.
بدن دختر در هجده‌سالگی با بدن چهارده‌سالگی‌اش یکی نیست. این تنگی لباس برایم خجالت‌آور بود، چون ظاهر من زمین تا آسمان با وی فرق داشت. سینه‌اش صاف بود، باسنش باریک، اندامی مثل مانکن‌های کت‌واک.
وقتی سوپم گرم شد، ظرف و کتاب‌هایم را برداشتم، به اتاقم رفتم و در را بستم. اتاقم در طبقه‌ی همکف قرار داشت؛ کوچک‌ترین اتاق خانه، که درواقع اصلاً اتاق نبود، بیشتر شبیه انباری متروکه‌ای بود که وی سعی کرده بود با کمی رنگ و پرده، آن را به عنوان «اتاق خواب» جا بزند. فقط به اندازه‌ی یک قدم فاصله بین تخت و دیوارها بود، و تنها روزنه‌ی نور، پنجره‌ای کوچک درست بالای تخت بود.
قبل از مرگ پدر، در اتاق بزرگ طبقه‌ی بالا می‌خوابیدم. اما چند هفته بعد از رفتنش، وی به بهانه‌ای درباره‌ی کپک‌زدگی دیوارها، مرا به این دخمه منتقل کرد. گمان می‌کنم این ظلم‌های کوچک، لحظاتی لذت پنهان به دل سیاهش می‌بخشید، اما من شکایتی نکردم. صبر پیشه کرده بودم.
فعلاً شلاق‌خور او بودم.
تا روزی که همه‌چیز تغییر کند.
روی تشک نازک نشستم، سوپم را قاشق‌قاشق خوردم، همزمان مشغول حل تمرین‌های ریاضی و جغرافی بودم، و بعد سراغ درس مورد علاقه‌ام رفتم: تاریخ. عاشق این بودم که همه‌چیز درباره‌ی گذشته را بدانم —نه برای جنگ‌ها و وقایع مهم— بلکه برای تغییرات فرهنگی و تکنولوژیکی، و این حقیقت تلخ که رفتار انسان‌ها هیچ‌گاه واقعاً تغییر نمی‌کند.
روان‌شناسی این روزها شده بود وسواس ذهنی‌ام؛ هرچه بیشتر می‌خواندم، بیشتر عطش دانستن داشتم. شاید چون نامادری‌ام زنی مثل وی بود و فهمیدن دلایل رفتارهایش، حتی بهترین روان‌پزشک‌ها را هم تا مرز جنون می‌کشاند.
مثلاً همین نفرتش از من. من هرگز کاری نکرده بودم که به او آسیبی بزند، اما با این حال، از من متنفر بود. یا رفتارش با مادر خودش، سیلویا، که در دهه‌ی شصت زندگی‌اش بود و با بیماری ام‌اس دست‌وپنجه نرم می‌کرد. بدنش توسط سیستم ایمنی خودش نابود می‌شد و به صندلی چرخ‌دار محدود شده بود. پرستارش، آیرین، هر صبح می‌آمد تا به کارهای روزانه‌اش برسد، درحالی‌که وی تقریباً او را به کلی نادیده می‌گرفت.
اگر پدرم زنده بود و چنین بیماری‌ای داشت، لحظه‌ای از کنار او دور نمی‌شدم. آن‌قدر دلتنگش می‌شوم که بعضی روزها حتی نمی‌توانم نفس بکشم. حاضرم هرچه دارم بدهم تا فقط یک‌بار دیگر او را ببینم.
وقتی پدرم با ورونیکا ازدواج کرد، من چهارده سال داشتم، و پس از مرگش، هرچه داشت به او رسید. از پول بیمه‌ و غرامت تصادف گرفته تا هر دارایی کوچکی که داشت. فقط مبلغی اندک برای من کنار گذاشته شده بود، و طبق وصیت‌نامه‌اش، تا زمانی که مدرسه‌ام تمام نشود، نمی‌توانم آن را دریافت کنم. با اینکه از سال پیش هجده‌ساله شده‌ام. این محدودیت عذاب‌آور بود، چون با اینکه قانوناً بزرگ‌سال بودم و توانایی مراقبت از خودم را داشتم، نه درآمدی داشتم و نه جایی برای رفتن. چاره‌ای جز ماندن زیر سقف وی نداشتم.
با این حال، سعی می‌کردم به جنبه‌های مثبت فکر کنم.
به این‌که روزی خواهد آمد که بالاخره از این خانه‌ی بزرگ آزاد خواهم شد. خانه‌ای که انگار صدای وحشت‌های قدیمی‌اش شب‌ها در دیوارها می‌پیچد.
چیز زیادی درباره‌ی تاریخ “آرد نا مارا” نمی‌دانستم، فقط اینکه در زبان ایرلندی یعنی “خانه‌ای بر بلندا که دریا را می‌نگرد.” اسمش زیبا بود، اما زیبایی این خانه تنها در منظره‌اش خلاصه می‌شد. در اعماق استخوان‌هایم حس می‌کردم که این‌جا مکانی آلوده است. اتفاقات وحشتناکی این‌جا افتاده بود. اتفاقاتی که نفس آدم را بند می‌آورد. این خانه‌ی شش‌خوابه‌ی ویکتوریایی درست در لبه‌ی صخره‌ای در ساحل شرقی ساخته شده بود، مشرف به دریای بی‌پایان ایرلند.
گاهی خواب زنی را می‌دیدم که از خانه فرار می‌کند، به سمت صخره می‌دود و خود را به آغـ.ـوش آب می‌سپارد.
مرگ، ترسناک‌تر بود یا آن‌چه از آن فرار می‌کرد؟ این فکر لرزه بر تنم می‌انداخت. گاهی هم کابوس مردی را می‌دیدم که در حال غرق شدن بود، تقلا می‌کرد برای نفس کشیدن، اما دستانی ناپیدا او را به زیر می‌کشیدند.
با تلاش ذهنی، خودم را از چنگال این کابوس‌ها بیرون کشیدم و دوباره تمرکزم را بر تکالیفم گذاشتم. چند ساعت بعد، وی هنگام عبور از راهرو، به در اتاقم زد. صدایش مانند همیشه، کشیده و توخالی، مثل زوزه‌ی شبحی سرگردان در شب، به گوشم رسید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- یادت نره اتاق مهمون رو تمیز کنی، استلا.
صدای وی توی راهرو پیچید و اخمی روی صورتم نشست. واقعاً فراموش کرده بودم. درست لحظه‌ای که داشتم به خواب می‌رفتم. هنوز با لباس فرم مدرسه بودم و کتابی زیر چانه‌ام گذاشته بودم.
با بی‌حوصلگی از جا بلند شدم، چشم‌هامو با نوک انگشت مالیدم و رفتم تا وسایل نظافت را بردارم.
در انتهایی‌ترین بخش طبقه‌ی بالا، وارد اتاق مهمان شدم و چراغ را روشن کردم. اتاق بزرگ بود، با سقف‌های بلند. پرده‌ها کنار زده شده بودن و منظره‌ی تاریک دریا از پشت پنجره نمایان بود. یاد خواب ان زن افتادم که به سمت صخره دویده و خودش را به دل دریا انداخته بود. لرز کوچکی در تنم دوید.
بوی کهنگی می‌امد. مثل همه‌ی اتاق‌های این خانه. پنجره را باز کردم تا هوای سرد شب وارد شود. صدای موج‌هایی که به ساحل برخورد می‌کردن، در سکوت شب ترسناک به نظر می‌رسید.
پرستار سیلویا، آیرین، احتمالاً ساعت‌ها پیش او را به تختش برده بود و وی هم طبق معمول دفترش قفل بود، مشغول مست کردن. اون از همون وقتی که بابا زنده بود اهل نوشیدن بود، ولی این روزها دیگه حتی زحمت پنهان کردنش رو هم به خودش نمی‌داد.
بابا سعی کرده بود کمکش کنه، با روش‌های کوچیک، ولی قبل از اینکه نتیجه بده، ازمون گرفته شد. مردی بود مهربون و دل‌نازک. یه عاشق واقعی. دقیقاً همون‌جور آدمی که وی، عاشق شکارش بود.
با این حال، یه جورایی حس می‌کردم که واقعاً دوستش داشت.
ولی چیزی که دوست نداشت، دختر اون مرد بود.
تلخ و خنده‌دار بود که آخرش من همون کسی بودم که نصیبش شد.
اتاق رو از بالا تا پایین تمیز کردم، گوشه‌به‌گوشه رو جاروبرقی کشیدم و ملحفه‌های تازه رو روی تخت انداختم. همزمان با کار، ذهنم سمت برادر وی رفت . او که قرار بود بیاید. گفته بود سیلویا او را دیر به دنیا آورده... یعنی خیلی از وی کوچیک‌تر بود؟ تصور یک نسخه‌ی مردانه از وی باعث شد مو به تنم سیخ شود.
فرقی نمی‌کرد چند سالش باشد، مطمئن بودم از او فاصله خواهم گرفت.

***
وقتی بعدازظهر روز بعد وارد کلاس ادبیات می‌شدم؛ سالی اوهیر این را بلند گفت:
- اوووه، انگار یکی پریود شده! بوش رو حس می‌کنم!
خواهر دوروتی با لحنی خشک و جدی درحالی که عینک لاک‌پشتی‌اش نوک بینی‌اش آویزون بود؛ گفت:
- این‌که می‌دونی پریود چه بویی می‌ده، یعنی خودتم همین مشکل ماهانه رو داری. پس با دختری که الآن داره از رحمش خونریزی می‌کنه؛ یکم هم‌دردی داشته باش.
با شنیدن این توصیفِ خیلی واضح، بینی‌ام چین افتاد و کنار بهترین دوستم، آیفه، نشستم .
خواهر دوروتی همیشه رک‌گو بود. به‌خصوص به عنوان یک راهبه! ولی فکر می‌کنم این بار یک ذره زیاده‌روی کرد. سالی طوری شده بود که انگار می‌خواهد ساندویچ خیارشورِ ناهارش را بالا بیاورد.
- از رحم، خواهر؟ واقعاً؟ می‌خواید حالمونو بهم بزنید؟
- اگه نتیجه‌ش این باشه که دیگه ور‌ور‌ت رو نشنوم، بله، شاید این هدفم باشه.
چندتن از بچه‌ها خندیدند. سالی با دهان باز به او زل زد.
- می‌رم به مدیر هاوکینز گزارش می‌دم. حق ندارید این‌طوری با من حرف بزنید.
کلر مک‌براید که مثل سایه پشت سالی راه می‌اومد؛ هم اضافه کرد.
- آره، شما نمی‌تونید این‌جوری حرف بزنید،»
- هرطور که بخوام حرف می‌زنم.
خواهر دوروتی جواب داد، و خب حق هم داشت. واقعاً هرجور که می‌خواست با ما حرف می‌زد.
مدرسه‌ی کاتولیک دخترانه‌ای که می‌رفتم، احتمالاً بالای صد سال قدمت داشت و مطمئنم خواهر دوروتی حداقل پنجاه سالش را انجا گذرانده بود. خودش یک مؤسسه‌ی زنده بود. هیچ‌کس اخراجش نمی‌کرد و اگه هم یک روزی اخراجش می‌کردند، تصور می‌کردم با افتخار از مدرسه خارج می‌شود. بازویش را از پنجره‌ی ماشین قرمزِ فورد فوکوسش بیرون می‌گیرد و به ما انگشت وسطی‌اش را نشان می‌دهد؛ یک پیرزن هفتاد ساله‌ی کله‌خر.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- خب، بچه‌ها، لطفاً کتاباتون رو باز کنین صفحه‌ی پنجاه. امروز قراره با شعر قرون وسطی آشنا بشیم.
چند نفر ناله‌ی اعتراض کردند. گوشه‌های ل*ب خواهر دوروتی بالا رفت، و با خودم فکر کردم نکند یه رگه‌ی سادیسمی در وجودش دارد.
آن روز عصر، در مسیر برگشت به خانه، کنار ساحل قدم می‌زدم و چند عدد صدف زیبا که چشمم رت گرفت، جمع کردم. صدف‌های براق و صدفی‌رنگ مورد علاقه‌م بودند. بعضی وقت‌هاا که حوصله‌ام سر می‌رفت، از آن‌ها جواهر یا چیزهای تزئینی درست می‌کردم و خب، وقتی آدم هجده ساله‌ای باشی که در یک خانه‌ی تقریباً دویست ساله زندگی می‌کند، بدون موبایل و اینترنت، این اتفاق زیاد می‌افتد. واقعاً کلکسیون جالبی از ساخته‌هایم داشتم.
یک چیز براق دیگر در نور ملایم غروب، جلوی خونه برق زد و توجهم را جلب کرد. معمولاً از در پشتی وارد خانه می‌شدم، ولی آن روز کنجکاوی باعث شد دور بزنم به سمت جلو. درست کنار ورودی، کنار سدان آبی‌رنگی که وی خیلی کم از آن استفاده می‌کرد، یک موتور مشکی براق پارک شده بود. با دقت نگاهش کردم و اسم Yamaha را کنار بدنه‌اش دیدم.
دست‌هایم را محکم دور بند کیفم حلقه کرده بودم. برگشتم تا بروم داخل خانه، ولی ناگهان دود غلیظی به صورتم برخورد کرد. یک پسر جوان به دیوار تکیه داده بود، یک پایش را به آجرها زده بود و با نگاهی خونسرد من را برانداز می‌کرد.
گلویم را صاف کردم و نگاهی به او انداختم. از سر تا پا مشکی پوشیده بود که چشم‌های سبز درخشانش را برجسته‌تر می‌کرد. موهایش تیره بود و حالت چهره‌اش قابل‌درک نبود. بدون شک، آدم خاصی بود که ناگهان وارد دنیای من شده بود. هیچ‌وقت در ارتباط با پسرها یا مردها اعتماد‌به‌نفس نداشتم، و در اون لحظه عملاً زبانم بند اومده بود. آنقدری که خیره نگاهم می‌کرد، صورتم قرمز شده بود.
- پس اونی که سرپرستشه تویی.
گفت و سیگارش را بالا برد و یک پُک زد.
چند ثانیه خیره‌اش ماندم، تا بالاخره یک کلمه از دهانم بیرون اومد:
- سرپرست؟
- همون تعهد کوچولوی خواهر بزرگم،
توضیح داد و تازه برایم روشن شد.
- تو داداش وی‌ای؟
خندید، ولی یک چیزی درن آن خنده کم بود.
- چیزی نبود که انتظارشو داشتی؟
- اصلاً به هم شبیه نیستین.
با بی‌حسی گفت:
- من به بابام رفتم.
بعد ته‌مونده‌ی سیگارش را زمین انداخت و با پوتینش خاموشش کرد. دوباره نگاهم کرد، ولی این بار با دقت‌تر. از پا‌هایم شروع کرد و نگاهش را به‌آرومی بالا کشاند تا به صورتم رسید.
ابرو بالا انداختم و حرف خودش را، ولی این بار زیر ل*ب، تکرار کردم:
- چیزی نبود که انتظارشو داشتی؟
- نه.
جواب داد و بعد چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد. تنها کلمه‌ای که شنیدم «یونیفورم» بود. لعنت... واقعاً اینقدر بد بود؟ می‌دانستم لباس مدرسه‌ام تنگ شده‌است، ولی امیدوار بودم تا آخر سال دوام بیاورد.
همان‌طور که هنوز سر جایم ایستاده بودم و بند کیفم را چسبیده بودم، یک تاکسی رسید و جلوی خانه نگه داشت. درب جلویی باز شد و وی بیرون امد. برخلاف بیشتر روزها، این بار واقعاً به خودش رسیده بود. موهای قرمز کوتاهش تمیز و مرتب بودند و یک لباس پولک‌دار پوشیده بود که ظاهرش را شبیه زن‌های شیک‌پوش دهه‌ی ۱۹۲۰ کرده بود.
از وقتی بابا زنده بود، این‌قدر آراسته ندیده بودمش.
وقتی چشمش به من افتاد، با نگاهی که رگه‌ای از نارضایتی در آن بود؛ گفت:
- می‌بینم که با استلا آشنا شدی! ما داریم می‌ریم بیرون. آیرین امروز زود رفت، پس تو باید حواست به سیلویا باشه. باید سوندش عوض شه.
سری تکان دادم و سعی کردم اخمم را قورت بدهم.
- راستی، لطفاً فر رو هم تمیز کن. انقدر ولش کردی که لایه‌های چربی چند اینچ ضخامت پیدا کردن.
برادر وی که هنوز اسمش را نمی‌دانستم، با نگاهی کنجکاو به من خیره شد. شاید داشت فکر می‌کرد چرا دارم مثل یک موش کوچک و بی‌صدا از وی دستور می‌گیرم. نمی‌فهمید که این، یک راه برای زنده‌ ماندن است. ولی همین‌که فارغ‌التحصیل شوم، دیگر با وی و دستوراتش خداحافظی می‌کنم. شاید قبل از رفتن، یک گوشمالی کلامی هم به او بدهم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- از آشنایی باهات خوشحالم، استلا.
گفت و همان‌طور که وی با قدم‌های تند به سمت تاکسی می‌رفت؛ نگاهش دوباره روی من نشست.
- من نوحم.
با بی‌فکری پرسیدم:
- مثل نوح و کشتی نوح؟
اوه، چرا این رو گفتم اصلاً؟
لبخندی زد، اما باز هم در آن چیزی کم بود؛ گرمایی که هیچ‌وقت در لبخندش نبود.
- آره، فقط من وقتم رو صرف نجات حیونا نمی‌کردم.
وی با خنده‌ای بلند سوار تاکسی شد، انگار این شوخی بی‌مزه، بامزه‌ترین حرفی بود که توی عمرش شنیده. من همان‌طور مات و مبهوت ایستاده بودم، در حالی که نوح هم برگشت و به او پیوست.
- وی رفته بیرون. خوبه که امشب خونه فقط مال خودمونه،
این را آرام به سیلویا گفتم، همان‌طور که نوار سوندش را با احتیاط عوض می‌کردم. نگاهم را با چشمان سبز و دانایش پاسخ داد. چشمانی که در چهره‌ی وی و نوح هم دیده بودم. حرفی نزد. این روزها کمتر حرف می‌زد؛ گفتن جمله‌ها برایش سخت شده بود و هر کلمه از گلویش به‌زحمت عبور می‌کرد.
وقتی کارم تمام شد، برای هردویمان شام درست کردم. غذای خودم را در فر گرم نگه داشتم و اول سیلویا را سیر کردم. تا جایی که می‌دانستم، بیماری MS در پنجاه‌سالگی سراغش آمده بود و حالش از آن زمان رو به وخامت گذاشته بود. دست‌هایش گاهی آن‌قدر می‌لرزیدند که خوردن برایش سخت می‌شد، ولی همیشه تشویقش می‌کردم خودش تلاش کند. چیزی در نگاهش بود که می‌گفت غذا دادن با قاشق برایش تحقیرآمیز است.
از آن‌جا که به‌نظر می‌رسید وی و برادرش امشب برنمی‌گردند، فرصتی شد تا کمی در نشیمن استراحت کنم. دلم نمی‌خواست بدون اجازه‌ی سیلویا چیزی برای دیدن بگذارم. پس دی‌وی‌دی‌ها را یکی‌یکی بالا گرفتم تا انتخاب کند. جالب این‌که «بافی، قاتل خون‌آشام‌ها» توجهش را جلب کرد. اعتراضی نکردم. خودم هم همیشه علاقه‌ای پنهان به اسپایک داشتم.
حمامی کوتاه گرفتم. تنها دوش خانه، در حمام وی بود و استفاده از آن برای من قدغن. پس مثل همیشه، به همان وان قدیمی بسنده کردم. بعد از حمام، لباس خواب پوشیدم، روی کاناپه جا خوش کردم و پخش فیلم را شروع کردم. حدود چهار قسمت گذشته بود که صدای کلید توی قفل پیچید.
خشکم زد.
خنده‌های بلند، بازگشت وی و نوح را اعلام کرد. نگاهی به سیلویا انداختم و دیدم عجیب است، ولی او هم به‌نظر به اندازه‌ی من از بازگشت زودهنگام‌شان ناراحت بود.
لباس خوابم طرح پاندا داشت. برای خدا، واقعاً؟
دوتایی تقریباً تلوتلوخوران وارد نشیمن شدند، مست و شاد. پاهایم را جمع کردم زیرم و نگاهم را به صفحه‌ی تلویزیون دوختم. دلم می‌خواست به اتاقم پناه ببرم، اما نمی‌خواستم وی بفهمد که از حضورش می‌ترسم.
- داری چی می‌بینی، استلا؟
صدای تحقیرآمیزش در گوشم زنگ زد، همان لحظه که کسی کنارم روی مبل نشست. نوح. بوی ویسکی و نمک دریا می‌داد. شاید ترکیب عجیبی به‌نظر برسد، ولی چیزی در آن بود که جذبم می‌کرد. مثل ترکیب شکلات و فلفل. یا ناگت مرغ و بستنی.
شاید یک مرد دریایی بود که برای مدتی به خشکی آمده تا نقش برادر کوچکتر وی را بازی کند... .
سرم را کمی به طرفش چرخاندم. نگاه نافذش بر صورتم نشسته بود و گونه‌هایم از گرما سرخ شدند.
- بافی، قاتل خون‌آشام‌ها.
زیر ل*ب گفتم و جابه‌جا شدم.
چیزی در نوح بود که باعث می‌شد حس کنم در پوست خودم نمی‌گنجم. سنش را دقیق نمی‌دانستم، اما حدس می‌زدم جایی حوالی بیست و چند ساله باشد.
- خب، خاموشش کن. وقت خوابت گذشته.
- ساعت تازه نه و سی و پنج دقیقه‌ست.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- جواب نده. برو بخواب.
- بذار بمونه، وی.
نوح مداخله کرد و من ناخودآگاه اخم کردم. بوی الکل از نفسش دوباره به مشامم خورد.
در حالی که می‌ایستادم، زیر ل*ب گفتم:
- به‌هرحال باید سیلویا رو برای خواب آماده کنم.
نوح بالاخره نگاهش را از من گرفت و با شنیدن نام مادرش، نگاهش را به او دوخت. حرفی نزد، اما تمرکزش سیلویا را معذب کرد. چیزی در چهره‌اش تغییر کرد... نه، این فقط معذب بودن نبود؛ شبیه ترس بود. چی بود این؟ چرا از پسرش می‌ترسید؟
دست‌هایم را روی دسته‌های ویلچر گذاشتم تا او را از اتاق بیرون ببرم، اما وی با سیگاری از گوشه‌ی لبش آویزان، دستم را کنار زد،
- ولش کن. خودم بعداً می‌برمش.
با شک پرسیدم:
- خودت؟
از وقتی که اینجا زندگی می‌کردم، حتی یک‌بار هم ندیده بودم وی مادرش را برای خواب آماده کند. همیشه یا من این کار را می‌کردم یا آیرین.
با تندی گفت.
- آره. حالا گمشو. حوصله‌ی دیدن اون قیافه‌ی زشت و احمقت رو ندارم.
ابروهای نوح بالا پرید. انگار از خشونت لحن خواهرش متعجب شده بود. نمی‌دانستم وقتی با هم زندگی می‌کردند وی چه‌جور آدمی بود، اما حالا... آدم خوبی نبود. گلویم از بغض می‌سوخت و اشک به چشمم هجوم آورد.
زشت بودم؟ نه، نبودم. وی فقط می‌خواست من را خرد کند چون خودش از درون فاسد بود. از او متنفر بودم.
دست‌هایم را دوباره روی ویلچر گذاشتم و با اصرار گفتم:
- بذار من انجامش بدم، وی.
- با من کل‌کل نکن استلا، جدی می‌گم. دلت که نمی‌خواد وقتی از کوره در می‌رم ببینیم؟
چیزی که من نمی‌خواستم، این بود که سیلویا را به حال خودش بگذارم، تسلیم این دو نفر. اما نگاه وی... حالتی داشت که انگار منتظر دعواست. و من… توان جنگیدن نداشتم.
با آخرین نگاه به نوح که بی‌احساس نگاهم می‌کرد، برگشتم و اتاق را ترک کردم.

***
صبح روز بعد، با زنگ ساعت بیدار شدم. دوش گرفتم، لباس پوشیدم و راه افتادم سمت راهرو. درب ورودی را باز کردم، روزنامه را برداشتم و مثل همیشه گذاشتمش روی میز داخل برای وی.
وقتی از کنار نشیمن رد می‌شدم، قلبم فرو ریخت. سیلویا هنوز همان‌جا بود. توی همان لباس دیشب، روی همان صندلی چرخ‌دار.
خشم درونم مثل آتش زبانه کشید.
اون جادوگرِ بی‌رحم و پست!
وی هیچ قصدی برای بردن مادرش به اتاق نداشت. حتی حاضرم قسم بخورم از اول تصمیم گرفته بود عمداً او را همان‌جا رها کند.
- می‌کُشمش!
گفتم. وارد نشیمن شدم و به چشمان پر از درد سیلویا خیره شدم.
- حالت خوبه؟ متأسفم. نباید تنهات می‌ذاشتم.
سیلویا نفسی بیرون داد. ل*ب‌هایش به نشان از خستگی و رنج، به تلخی جمع شده بودند.
- خوبم... .
با صدای ضعیفی گفت. اما دروغ می‌گفت، می‌دانستم. نمی‌خواست شکایت کند، با این‌که کاری که وی کرده بود از مرز بی‌رحمی گذشته بود. دستم را روی ویلچر گذاشتم تا او را به اتاقش ببرم که در باز شد و آیرین وارد خانه شد. وقتی نگاهم کرد، نزدیک بود اشکم دربیاید.
- استلا، چی شده؟
با نگرانی پرسید. حق هم داشت. معمولاً خودش سیلویا را از تخت بیرون می‌آورد، نه این‌طور برعکس.
- وی تمام شب گذاشتش تو نشیمن، آیرین. خواستم ببرمش بخوابه ولی وی اجازه نداد، بعدم ولش کرد همین‌جا بمونه.
آیرین با نگرانی به‌سمت سیلویا رفت.
- اوه عزیزم، برو خودتو برسون مدرسه. من مراقب سیلوی بیچاره‌م.
با سری تکان داده، گفتم:
- قبلاً فقط نادیده‌ش می‌گرفت، اما حالا انگار تصمیم گرفته عمداً آزارش بده. اگه یه بار دیگه تکرار شه، خودم گزارششو می‌دم به سازمان بهداشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- واقعاً؟
صدای مردانه‌ای در فضا پیچید و وقتی سر بلند کردم، نوح را دیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. شلوار جین مشکی و تی‌شرتی به همان رنگ به تن داشت؛ پاهایش بــ*ره*نه بود و موهای آشفته‌اش طوری می‌نمود که انگار تازه از خواب بیدار شده.
محکم ایستادم و گفتم:
- آره، واقعاً.
بعد با خشم ادامه دادم:
- و تو هم بهتر از اون نیستی. چطور تونستی همچین ظلمی در حق مادرت بکنی؟ با این وضع، روزها درد می‌کشه، اونم با بیماری‌ای که از قبل زندگیش رو به جهنم تبدیل کرده.
نوح مدتی طولانی بی‌حرکت نگاهم کرد. نگاهش برای لحظه‌ای به سیلویا چرخید، سپس دوباره به من برگشت. سایه‌ای تاریک از چهره‌اش گذشت، اما به‌سرعت محو شد، انگار هرگز آن‌جا نبوده. وقتی بالاخره ل*ب باز کرد، بی‌توجه به سؤالم فقط گفت:
- صبح‌ها پرانرژی‌ای.
با عصبانیت گفتم:
- و تو نفرت‌انگیزی. اگه تو و خواهرت می‌خواید تا دیروقت بیرون بمونید و مست کنید، مختارید. فقط لطفاً دیگرانو قربانی نکنید.
این را گفتم و با خشم پا به آشپزخانه گذاشتم.
هرگز، حتی در یک میلیون سال، جرأت نمی‌کردم با وی این‌گونه حرف بزنم. شاید چون نوح برام بیگانه بود، حس شجاعت می‌کردم. دو برش نان در تُستر انداختم و از کابینت، کره‌ی بادام‌زمینی برداشتم. واقعاً اشتهایی نداشتم، اما نمی‌خواستم اجازه بدهم رفتار وی ذهنم را به هم بریزد.
وقتی کتری را روشن کردم تا برای چای آب جوش بیاید، صدای کشیده شدن صندلی را شنیدم. نوح داخل آشپزخانه آمده بود و پشت میز نشست. نگاهش نکردم. از همان اول هم می‌دانستم چیزی توی وی کمه، یه بخش حیاتی از روان انسانی. اما حالا داشتم به این فکر می‌کردم که شاید این خلأ، ریشه‌دارتر و خانوادگی باشد.
- برای من شیر، بدون شکر، مرسی.
این را با آرامش گفت و من دلم می‌خواست کل ظرف شکر را توی صورتش پرت کنم. اما نکردم. فقط گذاشتم خشمم زیر پوست جمع شود. صورتم سرخ شد و دلم از اضطراب گره خورد.
سعی کردم خودم را آرام کنم. صدای پدرم در ذهنم طنین انداخت، در حال قرائت یک آیه از انجیل:
«خداوند دیر خشم است، پر از رحمت و آمرزش‌گر گناه و طغیان. اما گناهکار را بی‌کیفر نمی‌گذارد... .»
شاید این من نبودم که باید از دست نوح و وی عصبانی باشم. شاید عدالت الهی بالاخره آن‌ها را به سزای اعمالشان می‌رساند.
اما رها کردن این خشم، ساده نبود. کنار پیشخوان ایستاده بودم، در سکوت، تُست را گاز می‌زدم و با لجاجت از نشستن کنار نوح پرهیز می‌کردم. او پاهای بلندش را دراز کرد. تکیه داد و بازوهایش را روی پشتی صندلی‌های اطرافش انداخت و پرسید.
- چند سالته؟
با نگاهی سرد و تنگ به او خیره شدم، اما پاسخی ندادم. خندید.
- حرف نمی‌زنی، نه؟
گفتم:
- با کسی که از رنج دیگران لذت می‌بره، حرف نمی‌زنم.
با لحنی بی‌تفاوت گفت:
- پس بهتره واقعاً با من حرف نزنی.
چیزی در نگاه آرام و بی‌تفاوتش واقعاً اذیتم می‌کرد.
با ناباوری زل زدم به صورتش.
- واقعاً از اذیت کردن آدم‌ها لذت می‌بری؟
شانه‌ای بالا انداخت.
- فقط اگه لیاقتشو داشته باشن.
خب، این یکی اصلاً نگران‌کننده نبود!
ابروهایم بالا پرید.
- سیلویا توی زندگیش به اندازه‌ی کافی عذاب کشیده. بیشتر از این سزاوار نیست.
وقتی جوابی نداد، نگاهم تیزتر شد. پرسیدم:
- اصلاً چرا برگشتی این‌جا؟ بعد از این همه سال، چرا دوباره سر و کله‌ت پیدا شده؟
با طعنه ل*ب گزید و گفت:
- سؤال منو جواب بده، بعد بهت می‌گم.
نفس عمیقی کشیدم. باید از اتاق بیرون می‌رفتم. بی‌اعتنایش می‌کردم، اما آن بخش خشمگین وجودم بیش از حد کنجکاو شده بود. می‌خواستم بیشتر از برادر وی بدانم، هرچند نمی‌فهمیدم چرا. بالاخره گفتم:
- هجده سالمه. البته نمی‌دونم چرا این باید برات جالب باشه.
نوآ خندید.
- اسمشو بذار کنجکاوی بیمارگونه.
خیره نگاهش کردم، اما نفهمیدم چی توی حرفم خنده‌دار بود. لبخندش عریض‌تر شد، چشمش هنوز به من دوخته شده بود. اما در آن لبخند چیزی طبیعی نبود. به چشم‌هایش نمی‌رسید.
در نهایت، من بودم که نگاه را شکست دادم و به پنجره خیره شدم. چشم‌هایش حالم را به هم می‌ریخت. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم زیبا بودند یا ترسناک. مژه‌هایش تیره بودند و همین، سبزی عجیب عنبیه‌اش را بیشتر جلوه می‌داد. برعکس وی که مژه‌هایی روشن و پوستی تقریباً گچی‌رنگ داشت و چشمانش اصلاً آن‌قدر گیرا نبودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
گفتم:
- هنوز جواب سوالمو ندادی. چرا برگشتی خونه؟
با لحنی رمزآلود، طوری که انگار کلید در دست اوست اما در را باز نمی‌کند، گفت:
- چون وقتش رسیده بود.
نگاهش کردم.
- خب، این دقیقاً هیچ چیز به من نمی‌گه.
لبخند کم‌جانی گوشه‌ی ل*ب‌هایش نشست؛ چیزی بین طعنه و دل‌بستگی. پرسیدم:
- شغلت چیه؟
امیدوار بودم پاسخ واضحی بدهد و شاید هم تردیدهای درونم را خاموش کند. راستش را بخواهی، ظاهرش بیشتر شبیه خلاف‌کارها بود. یا دست‌کم چیزی در همان نزدیکی. یکی از ابروهای تیره‌اش اندکی بالا پرید.
- لوکیشن‌یابم، برای فیلم‌ها.
لقمه‌ی تُست را جویدم.
- واقعاً؟
پوزخند زد، گویی ساده‌لوح‌تر از آنم که فکر می‌کرد.
- نه.
نگاهش به نشان روی یونیفرمم افتاد.
- از لورتو خوشت میاد؟
نگاهم را دزدیدم و با مکثی کوتاه گفتم:
- هم بله، هم نه. یادگیری رو دوست دارم، ولی وقتی همه‌چیز زنونه و دخترونه‌ست، گاهی آدم احساس خفگی می‌کنه.
امید داشتم اگر خودم را کمی گشوده‌تر نشان بدهم، او هم مایل شود چیزی از خودش نشان دهد.
با لحنی متفکرانه گفت:
- فکر کنم یه بار فیلمی با همین عنوان دیدم.
چشم چرخاندم.
- خیلی بامزه‌ای. معمولاً کجا زندگی می‌کنی؟
- هیچ‌جا. مدام در حال جابجایی‌ام.
- مثل کولی‌ها؟
سرش را به آرامی تکان داد.
- ترجیح می‌دم توی هتل بمونم.
زیر ل*ب گفتم:
- من هیچ‌وقت توی هتل نموندم.
وقتی پدرم مرا سفر می‌برد، همیشه مهمان‌خانه‌ها یا کلبه‌های اجاره‌ای را انتخاب می‌کرد. بودجه‌مان محدود بود و او مکان‌های بی‌تشریفات را بیشتر دوست داشت.
نوح گفت:
- نه؟
پاکت سیگارش را از جیب شلوارش بیرون کشید و یکی آتش زد.
- من عاشق اون شکلات نعناعیای کوچولوام که روی بالش می‌ذارن. حس خاص بودن می‌ده بهم. صبر کن و ببین. یه روزی، شب توی یه هتل بالشو مرتب می‌کنی، چشمت می‌خوره به اون شکلات ریزا و با خودت می‌گی: «نوآ راست می‌گفت. واقعاً حس خاصی داره.»
با ابرویی بالا انداخته نگاهش کردم.
- یه‌کم عجیب نیستی؟
دود را بیرون داد و بین دو انگشتش فاصله‌ی کوچکی نشان داد.
- فقط یه‌کم.
لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش نقش بست.
چند لحظه‌ای سکوت حکمفرما شد. او سیگار می‌کشید، من تُستم را می‌خوردم. صدای خش‌خش و قدم‌هایی آرام از اتاق وی بالای سرمان شنیدم. اخم کردم. هیولا بیدار شده بود. وی تقریباً هیچ‌وقت نمی‌خوابید، نهایتاً چهار یا پنج ساعت در شب. برای همین همیشه زیر چشم‌هایش سایه‌های خاکستری بود.
نوح پرسید:
- خواهرم رو خیلی دوست نداری، نه؟
پلک زدم. از صراحتش جا خوردم. لحظه‌ای مردد ماندم، بعد تصمیم گرفتم راستش را بگویم.
- اگه زندگی من یه افسانه بود، خواهرت اون ملکه‌ی شیطانی بود که تنها مأموریتش نابود کردن خوشبختی منه.
نوح سرش را کمی کج کرد. جرقه‌ای از کنجکاوی در نگاهش جست.
همان لحظه، پشیمان شدم. اگر این را برای وی بازگو می‌کرد چه؟
با چشمانی درشت‌شده، ملتمسانه گفتم:
- فقط به وی نگو، خواهش می‌کنم. وگرنه مجبورم می‌کنه یه کار وحشتناک کنم، مثلاً ناخن‌های پاشو کوتاه کنم یا دودکش رو تمیز کنم.
نوح سرش را به طرفی خم کرد. با لحن آرامی پرسید:
- مگه الان هم همین کارها رو نمی‌کنی؟
جمله‌ی نانوشته‌ی پشت حرفش واضح بود:
- برده‌ی وی هستی. هنوز یه روز نگذشته، ولی حتی منم می‌بینم.
از این‌که مرا ضعیف می‌دید خوشم نیامد. چیزی عمیق درونم از تصورش به لرزه افتاد. اما واقعیت داشت. من زیر دست وی بودم و تا وقتی مدرسه می‌رفتم و سقفی بالای سرم لازم داشتم، انتخاب دیگری نداشتم.
بی‌صدا برگشتم و باقیمانده‌ی چایم را در سینک خالی کردم.
زیر ل*ب گفتم:
- فقط بهش نگو، باشه؟ زندگی‌م همین حالا هم به اندازه‌ی کافی داغونه. نمی‌خوام از این بیشتر داغون شه، خیلی ممنون.
چشم‌هایش تعقیبم کرد وقتی کیفم را برداشتم و به سمت در پشتی رفتم. گفت:
- زبون‌داری برای خودت.
جوابی ندادم. مطمئن بودم اگر جواب می‌دادم، جمله‌ای نیش‌دار تحویلم می‌داد.
در عوض، طبق معمول، مسیر ساحل را برای رفتن به مدرسه انتخاب کردم.
خنده‌ی آرام و پرشری‌اش پشت سرم طنین انداخت؛ مثل پچ‌پچی که آدم را تا عمق روحش می‌سوزاند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
( فصل دو)

آویف، در حالی‌که کنارم قدم برمی‌داشت و چشمانش مثل دو ماه کامل می‌درخشیدند؛ گفت:
- مامانم می‌گه دیشب وی با یه پسربچه خوش‌تیپ اومده بود بار، کلی نوشیدنی سفارش داد و نزدیک دویست یورو خرج کرد.
مادر آویف مدیریت بار اوهیرز را در شهر به‌عهده داشت؛ همان باری که به مت اوهیر، پدرِ سالی اوهیرِ منفور، تعلق داشت. با این حال، خرج کردن وی برایم تعجب‌برانگیز نبود؛ او همیشه دستش به نوشیدنی‌های بالای قفسه می‌رفت و خوب بلد بود چطور لیوان پشت لیوان سر بکشد.
- اون پسر، پسربچه‌ی بازیچه نبود. برادرشه. اسمش نوحه.
- نمی‌دونستم برادری داره.
شانه‌ام را بالا انداختم.
- منم نمی‌دونستم. یه‌دفعه اینو گفت. الانم تو خونه‌ست و معلومه که تمیز کردن و آماده‌ کردن اتاق مهمون افتاد به دوش من.
- تو باید دست از این همه از خودگذشتگی براش برداری، استل. واقعاً دلم می‌سوزه وقتی می‌بینم چطوری باهات رفتار می‌کنه.
- منم گاهی از خودم عصبانی می‌شم. ولی راستش، فکر نکنم بلد باشه مهربون باشه. یه‌جورهایی عجیبه… انگار از همون لحظه‌ای که به دنیا اومده، با اخم و فرمان شروع کرده.
با لحنی تلخ و طناز گفتم و آویف نگاهی پر از دل‌سوزی به من انداخت، بعد با نرم‌خویی موضوع را عوض کرد.
- خب، برادره چه جور آدمیه؟
- نمی‌دونم هنوز. یه حس مرموز دورشه، مثل غباری روی آینه. نمی‌تونم بفهمم حضورش دلگرم‌کننده‌ست یا نگران‌کننده.
- چه شکلیه؟ مامانم گفت خوش‌قیافه‌ست.
- هست. ولی شباهتی به وی نداره. فقط چشم‌هاشون یه جورین، یه‌جور درخشش خاص... .
درست همان لحظه، سالی اوهیر و دار و دسته‌ی پر زرق‌وبرقش به طرف‌مان آمدند. همین که چشمش به من افتاد، برق شرارت در نگاهش جرقه زد و دلم فرو ریخت. می‌دانستم که آماده‌ی حمله است. نفس حبس‌کرده‌ام را فرو دادم و انتظار زخم زبانی دیگر را کشیدم؛ اما چیزی نگفت. یک ثانیه بعد، دلیلش آشکار شد؛ بطری آب خالی‌ای جلو پایم پرتاب کرده بود. پایم لغزید و با زانو و کف دست روی کفِ سرد و سختِ راهرو فرود آمدم. صدای خنده‌ی کلر مک‌براید، صمیمی‌ترین یارش، مثل تیغ در گوشم پیچید. بغضی سنگین گلویم را بست و با تمام قوا تلاش کردم اشک‌هایم را فرو بخورم. آویف دستم را گرفت و بلندم کرد. اخمی نگران بر صورتش نشست.
- اون تجسم شیطانه، به خدا.
- آره... بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید با وی یه رگ و ریشه‌ای دارن.
صدایم می‌لرزید، همان‌طور که با دست، زانویم را که درد گرفته بود، جایی که می‌دانستم تا چند ساعت دیگر کبودی‌اش گل خواهد کرد را می‌مالیدم، آویف با جدیت گفت:
- اصلاً بعید نیست.
وقتی وارد کلاس شدیم، سالی و کلر با لبخندهای موذی و پچ‌پچ‌های خفه دنبال‌مان آمدند. اما ذهنم درگیر بود که صدای آقای کندی مرا از افکارم بیرون کشید.
- استلا، می‌خواستم بهت تبریک بگم بابت نمره‌ی عالی‌ات توی آزمون فتوسنتز. نفر اول شدی.
گفت و لبخندی گرم به رویم پاشید. آقای کندی مردی کوتاه‌قامت با موهایی قهوه‌ای روشن و عینک بود. مهربانی در چهره‌اش موج می‌زد، و همیشه لبخندی آماده برای شاگردانش داشت؛ چیزی که در زندگی من، مثل الماس، کمیاب بود.
آویف در گوشم زمزمه کرد و با آرنج، آهسته ضربه‌ای به بازویم زد.
- آفرین، استل.
گلوی خراش‌دیده‌ام را صاف کردم و سعی کردم از زیر سایه‌ی خجالت بیرون بیایم.
- مرسی.
لبخند لرزانی زدم، مثل نوری نحیف پشت ابر.
آقای کندی برگه‌ام را داد، دستی مهربان روی شانه‌ام گذاشت و رفت تا برگه‌های بقیه را هم پخش کند. من در جای همیشگی‌ام، کنار آویف نشستم که درست، مقابل میز سالی اوهیر بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا