وی خوب میدانست که من پولی برای رفتن به خیاطی فولی ندارم. همان اندک پولی که گهگاه میداد، فقط کفاف خوراکم را میداد. و البته، من لاغرترین دختر دنیا نبودم، اما تنگی لباس مدرسهام ربطی به اضافهوزن نداشت. دلیلش ساده بود: چهار سال بود که همان یونیفرم را میپوشیدم.
بدن دختر در هجدهسالگی با بدن چهاردهسالگیاش یکی نیست. این تنگی لباس برایم خجالتآور بود، چون ظاهر من زمین تا آسمان با وی فرق داشت. سینهاش صاف بود، باسنش باریک، اندامی مثل مانکنهای کتواک.
وقتی سوپم گرم شد، ظرف و کتابهایم را برداشتم، به اتاقم رفتم و در را بستم. اتاقم در طبقهی همکف قرار داشت؛ کوچکترین اتاق خانه، که درواقع اصلاً اتاق نبود، بیشتر شبیه انباری متروکهای بود که وی سعی کرده بود با کمی رنگ و پرده، آن را به عنوان «اتاق خواب» جا بزند. فقط به اندازهی یک قدم فاصله بین تخت و دیوارها بود، و تنها روزنهی نور، پنجرهای کوچک درست بالای تخت بود.
قبل از مرگ پدر، در اتاق بزرگ طبقهی بالا میخوابیدم. اما چند هفته بعد از رفتنش، وی به بهانهای دربارهی کپکزدگی دیوارها، مرا به این دخمه منتقل کرد. گمان میکنم این ظلمهای کوچک، لحظاتی لذت پنهان به دل سیاهش میبخشید، اما من شکایتی نکردم. صبر پیشه کرده بودم.
فعلاً شلاقخور او بودم.
تا روزی که همهچیز تغییر کند.
روی تشک نازک نشستم، سوپم را قاشققاشق خوردم، همزمان مشغول حل تمرینهای ریاضی و جغرافی بودم، و بعد سراغ درس مورد علاقهام رفتم: تاریخ. عاشق این بودم که همهچیز دربارهی گذشته را بدانم —نه برای جنگها و وقایع مهم— بلکه برای تغییرات فرهنگی و تکنولوژیکی، و این حقیقت تلخ که رفتار انسانها هیچگاه واقعاً تغییر نمیکند.
روانشناسی این روزها شده بود وسواس ذهنیام؛ هرچه بیشتر میخواندم، بیشتر عطش دانستن داشتم. شاید چون نامادریام زنی مثل وی بود و فهمیدن دلایل رفتارهایش، حتی بهترین روانپزشکها را هم تا مرز جنون میکشاند.
مثلاً همین نفرتش از من. من هرگز کاری نکرده بودم که به او آسیبی بزند، اما با این حال، از من متنفر بود. یا رفتارش با مادر خودش، سیلویا، که در دههی شصت زندگیاش بود و با بیماری اماس دستوپنجه نرم میکرد. بدنش توسط سیستم ایمنی خودش نابود میشد و به صندلی چرخدار محدود شده بود. پرستارش، آیرین، هر صبح میآمد تا به کارهای روزانهاش برسد، درحالیکه وی تقریباً او را به کلی نادیده میگرفت.
اگر پدرم زنده بود و چنین بیماریای داشت، لحظهای از کنار او دور نمیشدم. آنقدر دلتنگش میشوم که بعضی روزها حتی نمیتوانم نفس بکشم. حاضرم هرچه دارم بدهم تا فقط یکبار دیگر او را ببینم.
وقتی پدرم با ورونیکا ازدواج کرد، من چهارده سال داشتم، و پس از مرگش، هرچه داشت به او رسید. از پول بیمه و غرامت تصادف گرفته تا هر دارایی کوچکی که داشت. فقط مبلغی اندک برای من کنار گذاشته شده بود، و طبق وصیتنامهاش، تا زمانی که مدرسهام تمام نشود، نمیتوانم آن را دریافت کنم. با اینکه از سال پیش هجدهساله شدهام. این محدودیت عذابآور بود، چون با اینکه قانوناً بزرگسال بودم و توانایی مراقبت از خودم را داشتم، نه درآمدی داشتم و نه جایی برای رفتن. چارهای جز ماندن زیر سقف وی نداشتم.
با این حال، سعی میکردم به جنبههای مثبت فکر کنم.
به اینکه روزی خواهد آمد که بالاخره از این خانهی بزرگ آزاد خواهم شد. خانهای که انگار صدای وحشتهای قدیمیاش شبها در دیوارها میپیچد.
چیز زیادی دربارهی تاریخ “آرد نا مارا” نمیدانستم، فقط اینکه در زبان ایرلندی یعنی “خانهای بر بلندا که دریا را مینگرد.” اسمش زیبا بود، اما زیبایی این خانه تنها در منظرهاش خلاصه میشد. در اعماق استخوانهایم حس میکردم که اینجا مکانی آلوده است. اتفاقات وحشتناکی اینجا افتاده بود. اتفاقاتی که نفس آدم را بند میآورد. این خانهی ششخوابهی ویکتوریایی درست در لبهی صخرهای در ساحل شرقی ساخته شده بود، مشرف به دریای بیپایان ایرلند.
گاهی خواب زنی را میدیدم که از خانه فرار میکند، به سمت صخره میدود و خود را به آغـ.ـوش آب میسپارد.
مرگ، ترسناکتر بود یا آنچه از آن فرار میکرد؟ این فکر لرزه بر تنم میانداخت. گاهی هم کابوس مردی را میدیدم که در حال غرق شدن بود، تقلا میکرد برای نفس کشیدن، اما دستانی ناپیدا او را به زیر میکشیدند.
با تلاش ذهنی، خودم را از چنگال این کابوسها بیرون کشیدم و دوباره تمرکزم را بر تکالیفم گذاشتم. چند ساعت بعد، وی هنگام عبور از راهرو، به در اتاقم زد. صدایش مانند همیشه، کشیده و توخالی، مثل زوزهی شبحی سرگردان در شب، به گوشم رسید.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»