پارت شصتم
(پایان فصل دوم: زیر پوست آرامش)
خورشید درست وسط آسمان بود. نه آنقدر گرم که بسوزاند، نه آنقدر ملایم که از یاد برود. سایهی کوتاه اجسام روی زمین افتاده بود و همهچیز را مشخصتر از همیشه نشان میداد. مثل اینکه خود جهان هم دیگر چیزی برای پنهانکردن نداشت.
رادین کنار پناهگاه نشست. خاک روی صورتش، ردهای باریکی از خون خشکشده روی بازو، اما چشمها… آرام. آن آرامش عجیبی که فقط وقتی با چیزی مواجه میشوی که از آن زنده بیرون آمدی، در نگاه آدم مینشیند.
زن و پسر نوجوان کمی دورتر نشسته بودند. هنوز با فاصله، هنوز با آن تردیدی که اولینبار از پناهگاه بیرون میزنی و نمیدانی که قرار است در امان باشی یا فقط دیرتر شکار شوی.
سامیار لیوانی آب به دست زن داد. با چشمهایی محتاط اما صادق. زن با ل*بهایی خشکشده گفت:
- هیچکسی نگفت برگرد. فقط یه علامت بود. روی یه درخت. یه جمله: «اگه هنوز خودتی، بیا سمت نور.»
هلیا با لبخندی محو گفت:
- اون جملهی تو بود رادین…
رادین سر تکان داد.
- نمیدونستم دیده میشه. ولی فهمیدم حتی یه جمله، اگه واقعی باشه، مسیر عوض میکنه.
رؤیا کنار پسر نوجوان نشست.
- اسمت چیه؟
پسر زیر ل*ب گفت:
- نیما.
بعد از چند لحظه مکث، اضافه کرد:
- فکر میکردم فقط منم. اونقدر صدای دروغ شنیده بودم که دیگه باورم نمیشد کسی واقعاً بتونه بخواد نجاتت بده بدون اینکه اول بپرسه "ارزشش رو داری یا نه".
مهرانا آرام گفت:
- اینجا کسی دنبال ارزش نمیگرده. چون همهمون یه روزی از چشم یه سیستم افتاده بودیم.
زن سر بلند کرد.
- پس اینجا چیه؟ واقعاً چیه؟ چون شبیه هیچچیزی نیست که بشه اسمشو گذاشت اردوگاه یا مقر. این فقط... یه پاکسازی وسط ویرانیه.
رادین جواب داد:
- اسمش خونه نیست. نه کمپه، نه مرکز. ما بهش میگیم "تصمیم". چون اینجا انتخاب نمیشیم... اینجا خودمون انتخاب میکنیم.
هلیا با لبخند گفت:
- میخوای بمونی؟
زن نگاهش را از آنهمه چوب و خاک و دود برداشت و فقط یک کلمه گفت:
- آره.
و نیما بدون حتی مکث، سر تکان داد.
بعدازظهر، سامیار، رادین و هلیا شروع به گسترش پناهگاه کردند. سقف دوم، فضای خواب جدید، و تقویت دیوارهها. رؤیا و مهرانا سراغ نشانهگذاری مسیر رفتند. یک حلقهی سفید سنگی، که از دور هم دیده شود.
مهرانا موقع چیدن سنگها گفت:
- حالا دیگه هرکی بیاد، میفهمه اینجا یه نشونهست. نه برای فرار. برای شروع.
هلیا شب هنگام، کنار آتش، روی چوبی نوشت:
"اگر هنوز زندهای،
تو انتخاب میکنی که بمونی یا برگردی.
ما اینجا هنوز انسانایم."
و وقتی شب کامل شد، همه کنار هم بودند. نه چون مجبور بودند. نه چون ترس کنارشان نشسته بود.
بلکه چون حالا
داشتند چیزی میساختند.
و فردا…
قرار نبود مثل دیروز باشد.
نه چون هیچ تهدیدی نبود،
بلکه چون دیگر
هیچچیز را تنهایی نمیخواستند تحمل کنند.
🜂 پایان فصل دوم
ادامه دارد…