♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

پارت شصتم


(پایان فصل دوم: زیر پوست آرامش)


خورشید درست وسط آسمان بود. نه آن‌قدر گرم که بسوزاند، نه آن‌قدر ملایم که از یاد برود. سایه‌ی کوتاه اجسام روی زمین افتاده بود و همه‌چیز را مشخص‌تر از همیشه نشان می‌داد. مثل اینکه خود جهان هم دیگر چیزی برای پنهان‌کردن نداشت.
رادین کنار پناهگاه نشست. خاک روی صورتش، ردهای باریکی از خون خشک‌شده روی بازو، اما چشم‌ها… آرام. آن آرامش عجیبی که فقط وقتی با چیزی مواجه می‌شوی که از آن زنده بیرون آمدی، در نگاه آدم می‌نشیند.
زن و پسر نوجوان کمی دورتر نشسته بودند. هنوز با فاصله، هنوز با آن تردیدی که اولین‌بار از پناهگاه بیرون می‌زنی و نمی‌دانی که قرار است در امان باشی یا فقط دیرتر شکار شوی.
سامیار لیوانی آب به دست زن داد. با چشم‌هایی محتاط اما صادق. زن با ل*ب‌هایی خشک‌شده گفت:
- هیچ‌کسی نگفت برگرد. فقط یه علامت بود. روی یه درخت. یه جمله: «اگه هنوز خودتی، بیا سمت نور.»
هلیا با لبخندی محو گفت:
- اون جمله‌ی تو بود رادین…
رادین سر تکان داد.
- نمی‌دونستم دیده می‌شه. ولی فهمیدم حتی یه جمله، اگه واقعی باشه، مسیر عوض می‌کنه.
رؤیا کنار پسر نوجوان نشست.
- اسمت چیه؟
پسر زیر ل*ب گفت:
- نیما.
بعد از چند لحظه مکث، اضافه کرد:
- فکر می‌کردم فقط منم. اون‌قدر صدای دروغ شنیده بودم که دیگه باورم نمی‌شد کسی واقعاً بتونه بخواد نجاتت بده بدون اینکه اول بپرسه "ارزشش رو داری یا نه".
مهرانا آرام گفت:
- اینجا کسی دنبال ارزش نمی‌گرده. چون همه‌مون یه روزی از چشم یه سیستم افتاده بودیم.
زن سر بلند کرد.
- پس اینجا چیه؟ واقعاً چیه؟ چون شبیه هیچ‌چیزی نیست که بشه اسمشو گذاشت اردوگاه یا مقر. این فقط... یه پاکسازی وسط ویرانیه.
رادین جواب داد:
- اسمش خونه نیست. نه کمپه، نه مرکز. ما بهش می‌گیم "تصمیم". چون اینجا انتخاب نمی‌شیم... اینجا خودمون انتخاب می‌کنیم.
هلیا با لبخند گفت:
- می‌خوای بمونی؟
زن نگاهش را از آن‌همه چوب و خاک و دود برداشت و فقط یک کلمه گفت:
- آره.
و نیما بدون حتی مکث، سر تکان داد.
بعدازظهر، سامیار، رادین و هلیا شروع به گسترش پناهگاه کردند. سقف دوم، فضای خواب جدید، و تقویت دیواره‌ها. رؤیا و مهرانا سراغ نشانه‌گذاری مسیر رفتند. یک حلقه‌ی سفید سنگی، که از دور هم دیده شود.
مهرانا موقع چیدن سنگ‌ها گفت:
- حالا دیگه هرکی بیاد، می‌فهمه اینجا یه نشونه‌ست. نه برای فرار. برای شروع.
هلیا شب هنگام، کنار آتش، روی چوبی نوشت:
"اگر هنوز زنده‌ای،
تو انتخاب می‌کنی که بمونی یا برگردی.
ما اینجا هنوز انسان‌ایم."

و وقتی شب کامل شد، همه کنار هم بودند. نه چون مجبور بودند. نه چون ترس کنارشان نشسته بود.
بلکه چون حالا
داشتند چیزی می‌ساختند.
و فردا…
قرار نبود مثل دیروز باشد.
نه چون هیچ تهدیدی نبود،
بلکه چون دیگر
هیچ‌چیز را تنهایی نمی‌خواستند تحمل کنند.
🜂 پایان فصل دوم
ادامه دارد…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت شصت و یکم


(فصل سوم: شعله‌ی زیر خاکستر – آغاز)


صبح زود، زمانی‌که شب هنوز از پشت کوه‌ها کاملاً عقب نکشیده بود، بوی دود تازه از آتش نیم‌سوزِ شب گذشته در هوا مانده بود. نسیم سرد، از میان بوته‌ها می‌گذشت و صدای زنگ‌دار فلزات پناهگاه تازه‌ساخت را با خود می‌برد.
پناهگاه حالا بزرگ‌تر شده بود؛ دو بخش اصلی برای استراحت، یک انبار کوچک با سقف نمدی، و حصاری نیمه‌کاره از چوب و سنگ.
رادین نشسته بود کنار آتش، با چاقوی کوچک در حال تراشیدن نوک یک تکه چوب. نیما، کمی دورتر، خواب‌آلود کنار دیوار نشسته بود و با چشم‌های نیمه‌باز به شعله‌های باقی‌مانده نگاه می‌کرد.
سامیار از راه رسید، یک دسته شاخه‌ی خشک روی دوشش.
– باید یه مسیر دائمی برای آوردن چوب پیدا کنیم. این اطراف داره کم می‌شه. نمی‌خوام یه روز بیدار شیم و ببینیم دیگه چیزی برای سوزوندن نداریم.
رادین گفت:
– امروز باید سه نفر بزنیم بیرون. نه برای آوردن چوب فقط، برای شناسایی اطراف. شاید یه گروه دیگه هم باشه که گم شده.
هلیا که پشتش به جمع بود و داشت دیواره‌ی حصار را تقویت می‌کرد، بلند گفت:
– اگه می‌خوایم پناه واقعی باشیم، باید دیده بشیم. صدا، نور، نشونه… اگه بی‌صدا بمونیم، این‌جا مثل همه‌ی پناهگاه‌های قبل می‌شه. بسته. بسته یعنی شکننده.
مهرانا که تازه بیدار شده بود، آرام کنارشان آمد. چشم‌بسته، اما مطمئن، پاهایش را طوری روی زمین می‌گذاشت که انگار همه‌ی مسیرها را می‌شناخت.
– امشب خواب عجیبی دیدم. تو خواب، زمین داشت می‌لرزید. ولی نه از زلزله... از قدم‌های آدم‌ها. آدم‌هایی که داشتن نزدیک می‌شدن، اما نه برای پناه، برای خاموش‌کردن چیزی که ما این‌جا روشن کردیم.
رویا که کنار باغچه نشسته بود و خاک را نرم می‌کرد، سرش را بلند کرد:
– پس وقتش رسیده که از حالت دفاعی دربیایم.
ساکت موندن دیگه فایده نداره. یا قراره گسترش پیدا کنیم، یا نابود می‌شیم.
رادین به چاقویش نگاه کرد.
– من، سامیار، و رؤیا امروز می‌ریم شناسایی. نیما این‌جا می‌مونه پیش شما. کسی باید کنار پناه بمونه که اگه اتفاقی افتاد، تصمیم بگیره، نه فقط وحشت کنه.
نیما اخم کرد.
– منم می‌تونم بیام.
رادین با لبخندی محو گفت:
– و برای اینکه یه روز بتونی بیای، امروز باید بدون ما بتونی وایسی.
چند ساعت بعد، سه نفر از مسیر شرقی خارج شدند. هرکدام با کوله‌ای سبک، کمی غذا، چاقو، و طناب. از دور، فقط شانه‌هایشان دیده می‌شد که میان مه ناپدید می‌شد.
در پناهگاه، سکوت سنگینی بود. اما این‌بار، نه از ترس.
از انتظار.
مهرانا برگشت سمت نیما.
– حس می‌کنی اونا تنها رفتن؟
نیما ل*ب زد:
– نه. چون ما پشتشونیم.
هلیا خیره به افق گفت:
– و اگه برنگردن؟
مهرانا زمزمه کرد:
– اون‌وقت ما هم راه می‌افتیم. این‌بار نه برای فرار... برای روشن نگه‌داشتن چیزی که هیچ‌کس دیگه جرئت نکرد روشنش کنه.
و حالا، اولین قدم‌های فصل جدید برداشته شده بود.
جایی میان ترس قدیم
و امیدی که هنوز… کامل زاده نشده بود.
شعله‌ی زیر خاکستر، هنوز زنده بود.
و زنده‌ها، حالا می‌دانستند چطور از آن محافظت کنند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت شصت و دوم

(فصل سوم – آغاز تراژدی)

باد از سمت شمال می‌وزید. تندتر از روزهای قبل، با بویی که آشنا نبود. نه خاک، نه آتش.
بویی سرد، فلزی، مرطوب… شبیه زنگ‌زدگی چیزی که مدت‌ها خاموش بوده، اما حالا دوباره فعال شده.
هلیا اولین کسی بود که متوجه شد. ایستاده بر فراز تپه‌ی خاکی که به تازگی برای دیدبانی ساخته بودند، دست روی چشم گرفت و به دوردست خیره شد. چیزی آن پایین حرکت می‌کرد. آرام، کند، منظم. نه یک نفر، نه دو نفر. یک ردیف. شاید بیشتر.
نیما کنار او ایستاد، بی‌خبر از آنچه دیده می‌شود، اما با حسی که در صدای هلیا پیچیده بود، فهمید اوضاع معمولی نیست.
– اون‌جا رو نگاه کن. پایینِ دره، کنار خط درخت‌ها… می‌بینی؟
نیما چشم تنگ کرد. لحظه‌ای چیزی در مه تکان خورد. نقطه‌ای سیاه. نه حیوان، نه پرنده. بیشتر شبیه آدم، ولی بدون حرکت طبیعی انسان. خطی ایستاده. منتظر.
– کیان؟ – صدایش لرزید.
هلیا فقط یک کلمه گفت:
– نمی‌دونم. ولی ایستادن. انگار… ما رو دیدن.
در همان لحظه، پشت سرشان صدای نفس‌های بریده شنیده شد. مهرانا از سمت باغچه می‌آمد. دستش را به تنه‌ی درخت گرفته بود، نفسش عمیق بود و چهره‌اش سفیدتر از همیشه.
– برمی‌گردن… رادین، سامیار، رویا… یکی‌شون… زخمی شده.
همه برگشتند. سکوت شکست.
هلیا دوید سمت مسیر. نیما دنبالش. مهرانا، بدون این‌که کسی راه را به او بگوید، از همان مسیر رفت، بی‌تردید، بی‌عصا، بی‌چشم.
از دور، قدم‌هایی شنیده می‌شد. قدم‌هایی که سنگین‌تر از همیشه بودند. و بعد، سایه‌هایی که از دل مه بیرون آمدند.
رادین اول از همه پدیدار شد. چهره‌اش خاک‌آلود، آستینش پاره، و چشم‌هایش دوخته به زمین.
پشت سرش، سامیار… پُر از خراش، اما سرپا. و بعد رویا…
رویا نبود.
بازوی رادین خونی بود. دست راستش را محکم روی شکمش فشار داده بود. با هر قدم، درد در صورتش می‌دوید. اما نمی‌ایستاد.
نیما دوید سمت‌شان.
– چی شده؟ رؤیا کو؟ شما…
رادین گفت:
– کمین. از مسیر جنوب شرقی. کسی اونجا بود. با لباس‌های خودمون. ولی ساکت… وقتی نزدیک شدیم، شروع کردن. بدون هشدار، بدون صدا.
هلیا گفت:
– چرا برگشتید اون سمت؟ قرار نبود از شرق برید؟
سامیار زیر ل*ب گفت:
– رفتیم شرق. ولی بوی آتش اومد از جنوب. رادین خواست بررسی کنیم… فقط چند دقیقه رفتیم سمتش.
رادین با صدایی شکسته گفت:
– رویا… جلوتر بود. اولین ضربه رو خورد. افتاد. خواستم بکشمش کنار، ولی صدای تیر دوم اومد. نفهمیدم از کجا.
مهرانا نزدیک شد. آرام، با دست‌هایی لرزان، روی بازوی خونی رادین دست گذاشت.
– زنده‌ست؟
سکوت.
هیچ‌کس چیزی نگفت.
رادین فقط نشست. مثل کسی که پشتی برای ایستادن ندارد.
– نمی‌دونم. آخرین چیزی که دیدم، چشمش باز بود. ولی نمی‌دونم… بعدش نفهمیدم. مجبور شدم برگردم. اگه می‌موندم، بقیه‌مونم نمی‌رسیدن.
هلیا آهی کشید، سنگین.
– پس حالا فقط سه‌تا برگشتن.
مهرانا به دوردست نگاه کرد. به همان نقطه‌ای که هلیا دیده بود.
– اونا اونجا نیستن چون گم‌شدن. اونجا وایستادن چون می‌خوان دیده بشن. یعنی بازی…
دوباره فعال شده.
سکوتِ پناهگاه شکست. و ترسی که دیگر فراموش شده بود،
دوباره مثل خزه،
دور دیوارهای تازه‌ساخته پیچید.
و زیر تمام آن خاک، تمام آن جوانه،
دوباره چیزی شروع به سوختن کرد.
تراژدی
بازگشته بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت شصت و سوم


شب، زودتر از همیشه فرود آمده بود. حتی آسمان فرصت نکرده بود به رنگ بنفش غروب دربیاید؛ مستقیم از خاکستری به سیاهی رسید.
پناهگاه بی‌صدا شده بود، مثل کسی که نفسش را حبس کرده تا دشمن صدایش را نشنود.
رادین با بازویی بسته و چهره‌ای گرفته کنار دیوار نشسته بود. سامیار جلو در ایستاده بود، بی‌آنکه پلک بزند. هلیا با دستان سرد و خیس، آب جوش می‌ریخت روی پارچه‌ها و دوباره بازوی رادین را می‌بست.
– می‌خواستی برگردی سمتش، نه؟ – صدای هلیا آهسته بود، ولی تیز.
رادین نگاهش را بالا آورد، بدون دفاع، بدون خشم.
– آره. ولی اگه می‌رفتم، شما الان اینجا نبودید.
مهرانا که تا آن لحظه ساکت بود، گفت:
– بعضی وقتا… موندنِ یه نفر، مهم‌تر از نجات دادن یکی دیگه‌ست.
هلیا سرش را پایین انداخت. حرف مهرانا تلخ بود، اما راست.
از بیرون، صدای خش‌خش دوباره آمد. این بار نه دور، نه مبهم. خیلی نزدیک. درست پشت حصار چوبی.
سامیار دست به اسلحه برد، با قدم‌های آهسته رفت سمت در.
– صبر کن.
رادین آرام گفت.
– فقط نگاه کن، شلیک نکن.
سامیار گوشه‌ی در را کمی باز کرد. مه مثل مایع سرد به داخل خزید. چشم دوخت بیرون… و خشک شد.
آن‌ها را دید.
سه نفر. بی‌حرکت. با همان لباس‌های خاکستری که قبلاً در بین وسایل گمشده پیدا کرده بودند. صورتشان در سایه بود، جز چشم‌ها… که با نور قرمز کم‌رنگ می‌درخشید.
– اینا… همونا هستن.
صدای سامیار لرزید.
– ولی… چطوری…؟
مهرانا گفت:
– اینا آدم‌ان. نه هیولا. ولی چشم‌هاشون… یعنی یا دارن از چیزی استفاده می‌کنن، یا کسی وادارشون کرده.
هلیا آرام گفت:
– یعنی ممکنه… یکی از ما پشت این قضیه باشه؟
رادین نفسش را بیرون داد.
– نمی‌دونم. ولی اگه باشه… ما همه‌مون بازیچه‌ایم.
همان لحظه، یکی از آن سه نفر، قدمی جلو گذاشت. دستش بالا رفت. نه برای تهدید، نه برای شلیک.
برای دعوت.
انگار می‌گفت:
بیا جلو.
و همه فهمیدند که از این لحظه، دیگر فقط منتظر بودن نیست.
یا آن‌ها به جلو می‌رفتند،
یا آن‌ها به داخل می‌آمدند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت شصت و چهارم


باد سرد از لای درزهای چوبی پناهگاه عبور می‌کرد و شعله‌ی کوچک چراغ را می‌لرزاند. هر نفس، مثل صدای ناقوس خطر، در فضا سنگینی می‌کرد.
رادین به آرامی از جا بلند شد. بازویش هنوز تیر می‌کشید، اما نگاهش مصمم بود.
- اینجوری نمی‌شه. اگه همین‌طور بمونیم، دیر یا زود میان داخل.
سامیار دست روی ماشه گذاشته بود، ولی هنوز شلیک نکرده بود.
- اگه بریم جلو، دقیقا میفتیم تو دامشون. می‌خوای خودمون رو تحویل بدیم؟
هلیا با نگرانی گفت:
- شاید باید باهاشون حرف بزنیم. اونا… آدم‌ان. مثل ما.
مهرانا آهسته گفت:
- ولی چشم‌هاشون… اون برق سرخ… آدم معمولی اینجوری نمی‌شه.
لحظه‌ای سکوت افتاد. انگار همه منتظر بودند تا یکی تصمیم بگیرد. صدای خش‌خش بیرون دوباره پیچید. آن سه نفر تکان نمی‌خوردند، اما حس می‌شد ده‌ها چشم دیگر از دل تاریکی نگاهشان می‌کند.
رادین به آرامی گفت:
- من می‌رم جلو. فقط یکی. باید بفهمیم کی‌ان، چی می‌خوان.
هلیا با صدای لرزان جواب داد:
- نمی‌ذارم تنها بری.
- نه.
رادین محکم گفت.
– تو می‌مونی اینجا. اگه اتفاقی افتاد… باید یکی باشه که بقیه رو نجات بده.
سامیار نزدیک آمد.
- اگه میری، من پشتت میام. حتی اگه نخوای.
مهرانا فقط سکوت کرده بود. چهره‌اش آرام، اما در عمقش چیزی می‌لرزید. انگار چیزی را حس می‌کرد که بقیه قادر به دیدنش نبودند.
رادین به سمت در رفت. دستش روی چوب سرد در نشست. یک لحظه، قبل از اینکه بازش کند، برگشت و به همه نگاه کرد.
- هرچی شد… تا آخر کنار هم می‌مونیم. اینو یادتون باشه.
در به آهستگی باز شد. مه سرد داخل خزید و صورتشان را لــ.ـــمس کرد.
رادین قدمی بیرون گذاشت. زمین زیر پایش نرم بود، پوشیده از برگ‌های خیس.
آن سه نفر هنوز همان‌جا بودند. بی‌حرکت. تنها کسی که جلو آمده بود، حالا سرش را کمی کج کرده بود، مثل حیوانی که شکارش را بررسی کند.
رادین یک قدم دیگر برداشت.
- شما کی هستید؟ چی از ما می‌خواید؟
سکوت. تنها نفس‌های بریده‌ی خودش را می‌شنید.
بعد، بی‌هوا، یکی از آن‌ها لبخند زد. لبخندی کشیده و بی‌روح. و با صدایی خشن و غریب گفت:
- شما… دیر رسیدید.
رادین عقب رفت. قلبش به شدت می‌کوبید.
این جمله، مثل خنجری در تاریکی بود.
دیر… برای چی؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خاکستر های امید راشای رمان رمان تراژدی رمان خاکسر های امید علی برادر خدام خسروشاهی علی خسروشاهی
  • عقب
    بالا