✾ دفتر اپیزود ✎ سناریوهای «لحظات نصفه نیمه» | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سناریوهای «لحظات نصفه نیمه» | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه اپیزود
سناریوهای «لحظات نصفه نیمه»
◀ نام دل‌نگار
ملیکا قائمی
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه

TifanI

☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
مجموعه سناریوهای لحظات نصفه نیمه
به قلم: تیفانی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
اختصاصی راشای



مقدمه:

“لحظات نصفه‌نیمه”، مجموعه‌ای از کلمات و سکوت‌هاست، جایی که عشق نه در آغاز و نه در پایان، بلکه در میانه‌ی راه، در میانه‌ی پرسش‌ها و پاسخ‌های ناتمام خود را می‌یابد. در این لحظات، هیچ چیز به پایان نمی‌رسد و هیچ‌چیز به تمامیت نخواهد رسید. عشق در گام‌های شکسته و فاصله‌های طولانی قرار دارد. میان «آغاز» و «پایان» که هیچ‌کدام همچون آرزویی دور از دسترس نمی‌شوند.
در این صفحات، در دیالوگ‌ها و نگاه‌ها، شما را به دنیای ناتمام دعوت می‌کنم؛ دنیایی که در آن هر کلمه همچون گلی است که نیمه‌پرپر می‌شود، و هر سکوت همانند شب در دل روزهای بی‌پایان، ابهامی جاودانه بر جا می‌گذارد. این داستان‌ها روایت‌گر روابطی هستند که در لبه‌ی حسرت و امید در حال پیش‌رفتن‌اند؛ لحظاتی که هیچ‌گاه تمام نمی‌شوند، اما از آن‌ها نمی‌توان گذشت. در “لحظات نصفه‌نیمه”، عشق هم‌چنان در حال شدن است، نه در حال تمام شدن. اینجا، دلی درگیر است با امواجی که هیچگاه به ساحل نمی‌رسند، اما هر لحظه امیدی نو در دل خود دارند.


سخن نویسنده:

این مجموعه را به تمام کسانی تقدیم می‌کنم که در ر*قص نامرئی زمان، در لحظات بی‌پایان عشق و دلتنگی، به دنبال کلماتی می‌گردند که هرگز تمام نشدند. به آنان که در میانه‌ی فاصله‌ها و در آغـ.ـوش سرد سکوت، به یاد می‌آورند. «لحظات نصفه‌نیمه» شاید تنها یک تصویر ناتمام از آنچه که از یاد رفته است، باشد. تصویری از کلماتی که در نیمه‌راه مانده‌اند و همواره، در دل زمان، خود را تکرار می‌کنند.
این دیالوگ‌ها، این لحظات نیمه‌تمام، همانند برگ‌های پاییزی‌اند که در دست باد شناورند و هرگز نمی‌افتند. گاهی در لحظات زندگی، کلمات به اندازه‌ی قلب‌ها سنگین می‌شوند و به نظر می‌رسد هیچ چیزی نمی‌تواند آن‌ها را به هم پیوند دهد. اما در حقیقت، همین کلمات ناتمام‌اند که در میان فواصل، در دل سکوت‌ها، معنا می‌یابند.
شاید شما نیز در این لحظاتِ ناتمام خود را بیابید. شاید برایتان لحظه‌ای پیش آید که در میان این کلمات، صدای دل‌تان را بشنوید. شاید روزی همین نیمه‌تمام‌ها، برای شما داستانی نو بسازند. اما چیزی که همیشه باقی می‌ماند، همان لحظه‌هایی است که در دلمانی برای همیشه باقی می‌مانند، حتی اگر در کلام نمی‌گنجند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



دل‌نگار گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه راشای...

لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ دلنوشته بر روی لینک زیر کلیک کنید:


قوانین تایپ دلنوشته

پیروی از قوانین الزامی‌ست.


« مدیریت واحد ادبیات»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود اول: «صداشو نشناختم»


لوکیشن: ایستگاه مترو، شب. هوا مرطوب است و مه باریکی روی پله‌های فلزی نشسته. نورهای نئونیِ سردِ ایستگاه روی دیوارهای سیمانی منعکس شده‌اند. سکوی انتظار خلوت است. صدای ته‌مانده‌ی موزیک از گوشی کسی در دوردست شنیده می‌شود. قطار قبلی تازه رفته، و سوت قطار بعدی، در اعماق تونل‌ها می‌پیچد.

کاراکترها:
• زن: ایستاده کنار ستونِ فلزی، با شالی که کمی از موهایش را پوشانده. نگاهش جایی میان سکو و گذشته‌هاست. دست‌هایش در جیب پالتوی تیره‌اش گم شده.
• مرد: از پله‌ها پایین می‌آید. بار اول نگاهش از روی زن عبور می‌کند. بار دوم گیر می‌کند. بار سوم، قدم‌هایش کند می‌شوند.

***

[صدای قدم‌ها، سکوت، و عبور قطره‌های باران از ناودان بیرون ایستگاه.]

مرد (زیر ل*ب، بیشتر با خودش):
چقدر آشنا بودی…
(مکث، کمی بلندتر، صداش هنوز مطمئن نیست)
ببخشید… خانم؟

زن:
(بدون تعجب، آرام و بی‌شتاب سر برمی‌گرداند)
…بله؟

مرد:
(چند ثانیه فقط نگاهش می‌کند. انگار چیزی بین چشم‌های زن و حافظه‌ی خودش گیر کرده)
فکر کردم…
یه لحظه فکر کردم که شما رو قبلاً دیده‌م.
یا شاید فقط…
…صداتون شبیه کسی بود.

زن (لبخند کمرنگ، شبیه ترکِ افتاده روی آینه):
صداها شبیه‌تر از چهره‌ها می‌مونن.
حتی وقتی سال‌ها بگذره.
گاهی آدمو با یه «الو» پرت می‌کنن به خیلی قبل‌تر…

مرد:
(بی‌هوا می‌خنده، ولی ته‌صداش میلرزونه)
آره… یه بار یه نفر گفت “برگرد”،
و من تا سه روز خوابم نبرد،
فقط چون نفهمیدم اون بود یا خیال.

[قطار نزدیک می‌شه. تونل می‌ناله. نور محو و چرخانی از دور نزدیک می‌شه.]

زن:
بعضی صداها وقتی از تهِ گذشته بیان، زخمشون تازه‌تره.
و تو هیچ‌وقت مطمئن نمی‌شی:
اونی که شنیدی واقعاً اون بود،
یا فقط خودت بودی…
که هنوز دلت می‌خواست صدای کسی رو بشنوه.

[قطار وارد ایستگاه می‌شه. نور روی صورت زن می‌افته. نگاهش برای لحظه‌ای در نگاه مرد مکث می‌کنه. درها باز می‌شن.]

مرد (نفس‌گیر):
اگه واقعاً تو باشی…

زن (صدایش از لابه‌لای صدای قطار رد می‌شود):
اگه واقعاً من بودم…
چرا نشناختی صدامو؟

[زن قدم به داخل واگن می‌ذاره. پشت به مرد. در لحظه‌ی آخر، بی‌آنکه برگرده، ادامه می‌ده:]
…یا شاید شناختی، ولی ترجیح دادی نگهش داری توی خیال.
اون‌جا امن‌تره.

[درهای قطار بسته می‌شن. قطار حرکت می‌کنه. مرد هنوز ایستاده. بادِ ناشی از حرکت قطار، گوشه‌ی پالتوشو تکون می‌ده. فقط یک جمله در ذهنش می‌چرخه.]

مرد (آهسته، در دلش):
صداشو نشناختم…
ولی حس کردم اون بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
اپیزود دوم: «الو… هنوز صدات عوض نشده»

فرمت: مکالمه‌ی تلفنی، بعد از چند سال سکوت. نیمه‌شب. هر دو در خانه‌های جدا، ولی هر جمله‌شون رد نوریه روی دیوارهای هم.

***

[صدای بوق تلفن ثابت، کوتاه و شمرده. تماس برقرار می‌شه. چند لحظه سکوت.]
زن (با صدایی گرفته و آهسته):
الو…

مرد:
…سلام.

زن (مکث. نفسش بند میاد. بعد، آهسته‌تر):
فکر نمی‌کردم… دیگه هیچ‌وقت این صدا رو بشنوم.

مرد:
منم فکر نمی‌کردم… که بعدِ این‌همه وقت، باز زنگ بزنم.
ولی امشب، بی‌دلیل… اون آهنگی که همیشه گوش می‌دادی، یه‌جوری از رادیو پخش شد که نتونستم… فقط نتونستم گوش ندم.

زن:
یادته همیشه می‌گفتی این آهنگ لعنتیه…
که وقتی تموم می‌شه، یه چیزی توی دلت خالی می‌شه.

مرد:
…و باز هم پخشش می‌کردی. انگار دلت می‌خواست هی چیزی تو دلم خالی شه.

[سکوت کوتاه. نفس‌های کم‌رمق.]

زن:
چرا حالا؟
بعدِ این‌همه سال؟
وقتی من یاد گرفتم صدا تو رو توی هیچ شماره‌ای نبینم…

مرد:
چون هنوز… یاد نگرفتم که صداتو با هیچ‌کس اشتباه بگیرم.
حتی وقتی فقط بگی «الو».

زن:
چقدر دیر فهمیدی…

مرد:
می‌دونم.
دیرتر از همه‌چی.
از اون نامه، از اون ایستگاه، از اون روزی که گفتی “منتظر نمی‌مونم”.

زن:
من منتظر موندم…
تا جایی که هیچ ساعتی دیگه معنی نداشت.
بعدش؟ فقط ساکت شدم.
بغض هم یه‌جایی خسته می‌شه.

[صدای ساعت دیواری از دور شنیده می‌شود. سه بار می‌زند.]

مرد:
می‌دونم این تماس، هیچ چیز رو عوض نمی‌کنه.
نمی‌خوام گذشته رو پس بگیرم.
فقط…
فقط خواستم بدونی هنوز صدات همونه.
حتی توی یه «الو».

زن (آهسته، با لبخندی تلخ):
و هنوز دیر میگی.

[مکث. صدای نفس عمیق. انگار چیزی توی هوا رها می‌شه.]

زن:
شب بخیر.

[تماس قطع می‌شه. صدای بوق ممتد. تاریکی پشت تلفن. نفس‌هایی که شنیده نمی‌شن.]
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود سوم: «بمون، حتی اگه نمی‌مونی»

لوکیشن: درگاه خانه. صبح زود. چمدانی روی زمین. بوی قهوه‌، هوای نیمه‌بارونی، و فاصله‌ای که هیچ‌وقت فقط چند قدم نبود.

***

[در نیمه‌بازه. زن کنار چارچوب ایستاده، مرد چند پله پایین‌تر. چمدان کنارش، کتفش خمیده از وزنی که بیشتر از پارچه و لباس است. هوا بوی بارون زده، بوی صبحِ نگفته، بوی قهوه‌ی نیمه‌خورده روی میز چوبی. در دل این هوا، چیزی انگار معلق مانده.]

مرد:
گفتی شیش می‌ری…
الان شیشه.
ولی هنوز اینجایی.

[صدای قطره‌ای که از لبه‌ی سقف می‌چکه. زمان، کند شده. زن پلک نمی‌زنه. فقط با نوک کفشش خط نامرئی‌ای روی پله می‌کشه.]

زن (آهسته، بدون اینکه نگاه کند):
بعضی رفتن‌ها، ساعت نمی‌خوان.
فقط یه دلِ بی‌صدا می‌خوان…
که تموم شه.

مرد:
داری منتظر یه صدا می‌شی؟
یا فقط دلت می‌خواد کسی، حتی با صدایی خسته، بگه «بمون»؟
من خسته‌م، ولی هنوز صدام بلده تو رو صدا کنه.

زن (لبخند کمرنگ، صدایش گرمای اشک دارد):
تو اگه بخوای کسی بمونه،
نمی‌گی «نرو»…
می‌گی: «بمون»
حتی وقتی می‌دونی نمی‌مونه.
می‌گی چون دلت می‌دونه، شاید یه روز…
اون «بمون» رو یادش بمونه.

[سکوت. مرد به شال خاکستری‌اش نگاه می‌کند. شالی که خودش یک روز دور گردنش بسته بود. یک روز سرد، که زن می‌لرزید اما نمی‌خواست نشان بده.]

مرد (صدایش ترک‌دار):
باشه.
بمون.
حتی اگه نمی‌مونی.
فقط بمون تا این لحظه، شکل خداحافظی نباشه.
بمون، حتی اگه هنوز داری تو دلت می‌ری.

[زن سرش را بلند می‌کند. چشمانش سرخ، ولی روشن. مثل کسی که گریه نکرده، اما تمام شب را با چشم‌های خیس گذرانده.]

زن:
می‌دونی بدترین قسمت چیه؟
اینه که اگه بمونم…
باز یه روز می‌رم.
و تو بازم صدای اون چرخ لعنتی چمدون رو می‌شنوی.
و بازم درو پشت سرم می‌بندی، آروم…
انگار بخوای صدای رفتن‌مو با چیزی نرم کنی.

مرد (نفسش حبس‌شده، صدایش بین واژه‌ها گیر می‌کند):
پس بذار این بار، صدای آخر…
صدای موندن باشه.
نه صدای در.
نه صدای پله.
نه صدای چمدونی که خسته‌ست از همه‌ی رفتن‌ها.

[زن دست می‌برد به چمدان. انگشتانش روی دسته‌ی فلزی می‌لغزند. ولی نمی‌کشد. فقط لمسش می‌کند، انگار بخواهد به خاطره‌ای که هنوز نرفته، اجازه‌ی رفتن ندهد.]

زن (آهسته، با نجوایی که بوی اعتراف دارد):
قول نمی‌دم بمونم…
ولی این بار، با «نرو» دل نمی‌لرزم.
باهاش لبخند می‌زنم…
چون انگار یکی هنوز باور داره موندن، یه احتمال قشنگه.

[چمدان همون‌جا می‌مونه. زن عقب نمی‌ره. در بسته نمی‌شه. فقط هوا خنک‌تر می‌شه. بارون شروع می‌کنه به باریدن. نرم، مثل نوازش حرف‌هایی که هیچ‌وقت نگفته موندن.]

[مرد به پنجره‌ی نیمه‌باز نگاه می‌کنه. به فنجون قهوه‌ی سرد روی میز. به رد بخارِ روی شیشه. و توی دلش، بی‌صدا، جمله‌ای می‌پیچه:]

مرد (در دلش):
همین که این بار درو نبستی…
خودش یه موندنه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود چهارم: «دیگه نمی‌خنده…»

مکان: صندلی کنار پنجره‌ی تیمارستان. زن، تنهای تنها. دفترچه‌ای باز، صدای باد، بوی باران.



[صدای زن، نرم و زمزمه‌وار. مثل کسی که دردش قد کشیده، با واژه‌ها قد می‌کشه. تاریکی اتاق با نور خاکستریِ پنجره کمرنگ شده. باران آرام روی شیشه می‌رقصد.]

زن:
اون…
دیگه نمی‌خنده.
نه اینکه خنده یادش رفته باشه،
نه…
فقط دیگه دلیلی برای خندیدن پیدا نمی‌کنه.

روزی که برای اولین‌بار دیدمش،
دستاش بوی جوهر می‌داد،
انگار تازه یه راز بزرگو نوشته بود و هنوز نمی‌دونست کجا قایمش کنه.
حرف نمی‌زد زیاد…
ولی سکوتش…
سکوتش انقدر پُر بود،
که آدم دلش می‌خواست توی آغوشش پناه بگیره.

[مکث. زن سرش را به شیشه تکیه می‌دهد. صدای باران بلندتر می‌شود.]

یه روز گفت:
“می‌خوام حقیقتو بنویسم. حتی اگه ببرنم.”
خندیدم…
فکر کردم بازیه.
یه وسواس شاعرانه.

اما بازی نبود.
داشت پوستش رو می‌کند،
کلمه‌کلمه،
تا رسیده بود به استخوانِ حقیقت.
و استخوان، شکننده بود.

[چشم‌های زن برق می‌زنند. اشک نیست. چیزی عمیق‌تر از اشک.]

وقتی آوردنش اینجا،
با لباس سفید،
با نگاه خالی،
با دلی که دیگه نمی‌نوشت…
فهمیدم،
بعضی آدما نه از جنون،
بلکه از نادیده‌گرفته‌شدن می‌میرن.

اونا نمی‌رن…
ما بیرونشون می‌کنیم.
ما که بلد نیستیم عشق آدمایی رو نگه داریم
که از دنیا بیشتر می‌فهمن.

[دستش را روی صفحه‌ی خالی دفترچه می‌کشد. انگار پوست خاطره را نوازش می‌کند.]

اگه یه روز صداش رو شنیدی
که توی ذهنت گفت:
“دارم می‌نویسم، هنوز تموم نشده…”
بدون،
اون هنوز زنده‌ست.
پشت این دیوارای بی‌صدا،
با چشم‌هایی که هیچ‌کس دیگه جرئت نکرد توش نگاه کنه.
اون هنوز منو یادشه.
با همون وسواس دردناکِ همیشگی.

[زن بلند نمی‌شود. فقط سرش را بالا می‌گیرد و زمزمه می‌کند.]

دیگه نمی‌خنده…
ولی هنوز،
نفس می‌کشه
توی من،
توی این دفتر،
توی هر کسی که عاشق شد
و دیر فهمید که «فهمیدن» خودش یه نوع تبعیده.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود پنجم: «دیوارها صدا ندارند، اما من…»

مکان: تیمارستان. اتاقی سفید. نور مهتاب از پنجره‌ی میله‌دار. مرد، نشسته روی تخت، با صدایی آرام.

_____________________

[نور سرد روی صورت مرد. نشسته، با پیراهن سفید، موهای پریشان، و نگاهی که هیچ‌وقت به یک نقطه نمی‌ماند. صدایش نرم است، اما انگار از عمق زخمی قدیمی بیرون می‌آید.]

مرد:
صداش هنوز توی گوشمه.
نه بلند… نه واضح.
یه زمزمه‌ست.
مثل نسیمی که توی شونه‌هام می‌پیچه
وقتی شب،
همه خوابن...
جز من.

دیوارا صدا ندارن.
اما من…
صدامو می‌شنوم
وقتی بهش فکر می‌کنم.

[مکث. نفسش لرزان. دست‌ها روی زانو قفل شده‌اند.]

بهش نگفتم که خسته بودم.
که ذهنم مثل خط بریده‌ی یه رمان سوخته شده بود
که تهش دیگه جمله‌ای نداشت.

فقط نوشتم…
تا وقتی که کلماتم زخم شدن.
و اون‌قدر نوشتم،
تا خودم،
تبدیل شدم به همون زخم.

[نگاهش را به پنجره می‌دوزد. لبخند کجی می‌زند. تلخ، بی‌ادعا.]

بعضیا گفتن دیوونه‌م.
بعضیا گفتن زیادی فکر می‌کنم.
اما تو…
تو هیچ‌وقت نگفتی.
تو فقط نگاهم کردی،
با اون چشم‌هایی که همیشه
بین من و ته دنیا یه مرز نازک می‌کشیدن.

[زمزمه‌اش شاعرانه‌تر می‌شود. مثل کسی که قصه‌ای را در خواب می‌بیند.]

تو تنها کسی بودی که وقتی همه گفتن “تموم کن”،
آروم پرسیدی: “چی رو شروع کردی؟”

من شروع کردم به دونستن.
شروع کردم به دیدن چیزایی که نباید.
و بعد…
جهان کوچیک شد.
دستام کوچیک شدن.
و فقط اسم تو
توی ذهنم بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شد.

[نگاهش به دیوار خیره می‌ماند. انگار آن‌جاست. انگار او روبه‌رویش نشسته.]

می‌دونم برمی‌گردی.
یه روزی، یه شبی، یه سکوتی…
و دفترتو باز می‌کنی،
و شاید هنوز اسم من اون تهِ صفحه نوشته شده باشه.
کج و لرزان…
ولی واقعی.

[آخرین جمله را مثل اعترافی مقدس می‌گوید. انگار آرام گرفته باشد.]

تو تنها آدمی هستی که اگه برگردی…
من،
دوباره می‌خندم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود ششم: «یه لحظه بیشتر نمون…»

مکان: حیاط تیمارستان، عصر بارانی. زن بی‌دعوت آمده. مرد نشسته زیر سایه‌ی درخت، دفترچه‌ای در دست. سال‌ها گذشته. هنوز همه‌چیز همون‌قدره خاموش.

__________

[صدای زن، آرام و لرزان. نه مطمئن، نه بی‌قرار. مثل کسی که نمی‌دونه اومده ببخشه، یا فقط دلش تنگ شده.]

زن:
نمی‌دونستم هنوزم این‌جایی…
نمی‌دونستم هنوزم مینویسی.
این دفتر…
همونیه که باهاش رفتی؟

[مرد سرش را بلند می‌کند. چشمانش هنوز همان‌اند. پر از چیزی شبیه خاکستر، شبیه نور نیم‌سوخته.]

مرد:
نه.
اون پر شد…
با اسم تو.

[سکوت. زن روی نیمکت کنار او می‌نشیند. فاصله‌ای هست. مثل بویی که سال‌ها نرفته.]

زن:
من…
رفتم چون نمی‌تونستم بمونم و ببینم که چطور داری ذره‌ذره از دست می‌ری.
تو می‌جنگیدی با چیزی که هیچ‌کس جز خودت نمی‌دید.
و من…
فقط می‌خواستم دوستت داشته باشم.
نه ازت مراقبت کنم مثل یه بیمار.

مرد:
می‌دونی عجیب چیه؟
اینجا…
تو این دیوارای بی‌رحم،
همه فکر می‌کنن آدم وقتی تنها می‌مونه، می‌میره.
ولی من،
همین تنهایی، نجاتم داد.
نجاتم داد… تا یادم بمونه هنوزم دوستت دارم.

[زن نفسش را حبس می‌کند. چشمانش پر از اشک. هنوز فرو نریخته.]

زن:
منم هنوز دوستت دارم…
ولی نمی‌دونم با این “دوست داشتنِ زخمی”
چی کار باید بکنم.

[مرد لبخند آرامی می‌زند. تلخ و روشن. مثل آفتاب آخر زمستون.]

مرد:
فقط بمون.
یه لحظه بیشتر.
نگو فردا میام، یا نامه می‌نویسم…
فقط
الان
اینجا
کنار من
یه لحظه بیشتر بمون.

[زن آهسته سرش را تکیه می‌دهد به شانه‌ی او. باران نم‌نم می‌زند. هیچ‌کس حرفی نمی‌زند. فقط نفس‌ها آرام‌تر شده‌اند.]

[مرد زمزمه می‌کند، خیلی آرام:]

مرد:
شاید امید،
فقط همینه…
یه لحظه‌ی کوتاه که
تو تویی،
و من،
دیگه نمی‌ترسم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود هفتم: «میونِ قاب‌های خاک‌خورده»

مکان: گالری قدیمی عکس‌های فراموش‌شده. شب. صدای قدم‌ها روی زمین چوبی. دیوارها پر از قاب‌هایی که هرکدوم قصه‌ای رو بلعیدن.

______________

[صدای برخورد نرم کف کفش روی زمین چوبی. نور کم‌رنگ لابه‌لای قاب‌ها افتاده. زن آهسته بین عکس‌ها قدم می‌زند.]

زن:
(زمزمه)
بعضی چیزا رو نمی‌شه تو عکس نگه داشت…
مثلاً بوی دستات، یا گرمای خنده‌ت…

[مرد از گوشه‌ی گالری، بی‌صدا نزدیک می‌شود. انگار اتفاقی آمده باشد، یا شاید عمداً.]

مرد:
(آرام)
یا مثلا…
اون لحظه‌ای که بی‌صدا عاشق شدی،
و جرئت نکردی به کسی بگی.

[زن می‌ایستد. نفسش بند آمده. انگار صدا را شناخته.]

زن:
(زیر ل*ب)
تو…؟

مرد:
(لبخند محوی، مثل کسی که با سایه‌های خاطره حرف می‌زند)
من…
همون عکسی‌ام که هیچ‌وقت روی دیوار نزدی.

[سکوت. قاب‌های دورشان سنگین‌تر می‌شوند.]

زن:
(با صدای گرفته)
فکر می‌کردم فراموشت کردم.
فکر می‌کردم اینجا، وسط اینهمه قصه‌ی قدیمی، دیگه اسم تو گم میشه.

مرد:
(آرام نزدیک‌تر می‌شود.)
هیچ اسمی گم نمی‌شه.
فقط یه جایی ته دلت چال میشه…
و منتظر می‌مونه یکی بیاد صداش بزنه.

[زن دستش را روی یک قاب می‌کشد. پشت شیشه، عکسی از دو نفر دست در دست هم. صورت‌ها محو. فقط حس، روشن.]

زن:
(بغض‌آلود)
کاش می‌شد برگردیم.
همون‌جا.
قبل از اینکه همه‌چیز اینقدر سخت بشه.

مرد:
(زمزمه، شکسته)
ما هیچ‌وقت برنمی‌گردیم…
فقط بعضی وقتا،
جوری دلتنگ می‌شیم
که انگار هرگز نرفته بودیم.

[زن برمی‌گردد. برای لحظه‌ای، نگاه‌شان در سکوتی سنگین گره می‌خورد. نه جلو می‌آیند، نه دور می‌شوند.]

مرد:
(آهسته)
امشب، فقط امشب،
بذار خیال کنم هنوزم می‌تونم کنارت بایستم.

[زن پلک می‌زند. لبخند محوی روی لبش می‌نشیند. اشک، درست گوشه‌ی چشم.]

زن:
(زمزمه)
باشه…
ولی فقط امشب.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اپیزود هشتم: «اگر صدای موج‌ها بفهمن»

مکان: ساحل خلوت، حوالی نیمه‌شب. ماه کامل، موج آرام، و دو نفر که پس از مدت‌ها، بی‌قرارِ گفتن ناگفته‌ها هستند.

______________________

[صدای نرم موج، صدای پاهایی که روی ماسه راه می‌روند. باد خنک، صدای خفیف خش‌خش شال.]

مرد:
(آهسته)
هر بار که دلم برات تنگ می‌شد،
می‌اومدم اینجا…
به دریا می‌گفتم که هنوز، یه جایی تو قلبم پنهونی هستی.

زن:
(لبخند کمرنگ، نگاه به موج‌ها)
و دریا…
چیزی گفت؟

مرد:
(با بغض کنترل‌شده)
هیچی…
فقط سکوت کرد.
شبیه تو.

[زن لحظه‌ای مکث می‌کند. کفش‌هایش را درمی‌آورد. پای بــ*ره*نه‌اش روی ماسه‌های نم‌دار فرو می‌رود.]

زن:
یادته اون شب چی گفتی؟
وقتی رفتی؟
گفتی یه روز برمی‌گردی…
اما نگفتی با دلِ شکسته یا با دستای پر.

مرد:
(نگاهش پایین، صدایش سنگین‌تر)
با هیچ‌کدوم برنگشتم.
فقط با یه «کاش» برگشتم…
کاش همه‌چی رو همون موقع نگه می‌داشتیم.

[موج، جلو می‌آید و رد پاها را می‌بلعد.]

زن:
(با صدایی آرام، مثل لالایی)
من هنوزم بعضی شب‌ها با صدای دریا بیدار می‌شم…
فکر می‌کنم شاید توی موج بعدی،
یه جمله‌ی نگفته‌ات رو بیاره برام.

مرد:
(با حسرت)
من خیلی جمله داشتم…
اما هیچ‌کدوم‌شونو نگفتم،
چون فکر می‌کردم وقت هست…
تا فهمیدم وقت، همیشه گم میشه لابه‌لای نخواستن‌ها.

[سکوت. باد موهای زن را به‌هم می‌ریزد. مرد بی‌اختیار دستش را بالا می‌برد، ولی باز عقب می‌کشد.]

زن:
(لبخندی که درد دارد)
بیا قول بدیم…
امشب، فقط امشب،
نذاریم هیچ جمله‌ای ناتموم بمونه.

مرد:
باشه…
پس بذار از تو شروع کنم:
«اگه هنوزم حتی یه ذره،
دوستم داری…
بمون.»

[زن نگاهش را از ماه می‌گیرد، به چشمان مرد خیره می‌شود. چشم‌هایی پر از سال‌هایی که هیچ‌وقت زندگی نشد.]

زن:
(زمزمه)
اگه بمونم…
تو دیگه نمی‌ری؟

مرد:
(صدایش می‌لرزد)
نمی‌رم.
ولی اگه بری…
هر شب،
هر شب،
تا آخر دنیا،
از موج می‌پرسم:
«کجا رفت؟»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا