مهنا دست به سینه جدی گفت:
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط میکنی نری!
در اتاق با شتاب باز میشود. سانیا با اخمهای تنیدهاش به مهنا خیره میشود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره میشود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه میکند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاقش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا میدونم تو...
کمی در حرفش تعلل کرد. دلش نمیخواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آنکه خواهر بزرگش به حساب میآمد گفت:
- اینکه تو خواهرمی و درکت میکنم.
مهنا روی تختش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی اینجا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت و نیز مشغول بازی کردن با گوشهی شالش شد.
- مهنا میشه یه درخواستی از تو بکنم؟
مهنا چیزی نگفت؛ اما دلش میخواست بگوید که چه درخواستی؟!
- اینکه من رو ببخشی.
مهنا با تعجب نگاهش کرد.
- چی گفتی؟ ببخشمت؟
سانیا با بغض سرش را تأیید تکان داد.
- من خیلی در حقت بدی کردم. من خیلی به تو حسودی کردم. کارهایی کردم که تو حتی یادت نمیاد؛ اما باز هم من رو میبخشیدی. مواقعی دستم رو میگرفتی که باهام بازی کنی؛ ولی من دستت رو پس میزدم.
سانیا گوشهی شالش را رها کرد.
- خواهش میکنم من رو ببخش!
مهنا برای او سؤال پیش آمده بود که سانیا چرا و به چه دلیل از او معذرتخواهی میکند؟ چرا؟
- به چه دلیل باید ببخشمت؟ همونهایی که واسم گفتی؟ اونها برای من قدیمیه.
سانیا با تعجب سرش را بالا آورد و گفت:
- یعنی من رو بخشیدی؟
مهنا کمی فکر کرد؛ اما با خود گفت که اگر شهاب را از چنگال سانیا نجات بدهد، میتواند به او برسد. پس گفت:
- به یه شرط!
سانیا چشمهایش را بست. فکر آنکه شهاب برای مهنا شود او را آزار میداد.
- چه شرطی؟
مهنا جدی گفت:
- اینکه دور شهاب رو خط بکشی.
سانیا شوکه شد و با چشمهای گردشده، به مهنا چشم دوخت. دور شهاب را خط بکشد؟ شهابی که واقعاً او را عاشقانه دوست داشت؟ چرا باید چنین کاری بکند؟ با بخشیدن خود میتوانست دور شهاب را خط بکشد؟! ناگهان اشک در چشمهای سیاهش جمع شد.
- مهنا خواهش میکنم! من...
ادامهی حرفش را نزد و اشکهایش، روی گونههای برجستهاش غلتید. مهنا از روی تخت برخاست و به طرف خواهرش حرکت کرد. او را درک میکرد. با غم به خواهرش نگریست. عشق آدم را کور و کر
میکرد. دستش را روی شانهی خواهر خود گذاشت و با لبخند پر از غم گفت:
- سانیا میدونی که، هر آدمی در زندگیش فقط یهبار عاشق میشه و نیمهی گمشدهش رو پیدا میکنه. من عشق رو به تمسخر گرفته بودم؛ اما وقتی که بیستسالهم بود، عاشقش شدم. اون از من پونزدهسال بزرگتره. من در زندگیم فقط یهبار عاشق شدم و نیمهی گمشدهی خودم رو پیدا کردم؛ ولی من نمیدونم که شهاب من رو دوست داره یا نه؟!
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط میکنی نری!
در اتاق با شتاب باز میشود. سانیا با اخمهای تنیدهاش به مهنا خیره میشود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره میشود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه میکند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاقش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا میدونم تو...
کمی در حرفش تعلل کرد. دلش نمیخواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آنکه خواهر بزرگش به حساب میآمد گفت:
- اینکه تو خواهرمی و درکت میکنم.
مهنا روی تختش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی اینجا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت و نیز مشغول بازی کردن با گوشهی شالش شد.
- مهنا میشه یه درخواستی از تو بکنم؟
مهنا چیزی نگفت؛ اما دلش میخواست بگوید که چه درخواستی؟!
- اینکه من رو ببخشی.
مهنا با تعجب نگاهش کرد.
- چی گفتی؟ ببخشمت؟
سانیا با بغض سرش را تأیید تکان داد.
- من خیلی در حقت بدی کردم. من خیلی به تو حسودی کردم. کارهایی کردم که تو حتی یادت نمیاد؛ اما باز هم من رو میبخشیدی. مواقعی دستم رو میگرفتی که باهام بازی کنی؛ ولی من دستت رو پس میزدم.
سانیا گوشهی شالش را رها کرد.
- خواهش میکنم من رو ببخش!
مهنا برای او سؤال پیش آمده بود که سانیا چرا و به چه دلیل از او معذرتخواهی میکند؟ چرا؟
- به چه دلیل باید ببخشمت؟ همونهایی که واسم گفتی؟ اونها برای من قدیمیه.
سانیا با تعجب سرش را بالا آورد و گفت:
- یعنی من رو بخشیدی؟
مهنا کمی فکر کرد؛ اما با خود گفت که اگر شهاب را از چنگال سانیا نجات بدهد، میتواند به او برسد. پس گفت:
- به یه شرط!
سانیا چشمهایش را بست. فکر آنکه شهاب برای مهنا شود او را آزار میداد.
- چه شرطی؟
مهنا جدی گفت:
- اینکه دور شهاب رو خط بکشی.
سانیا شوکه شد و با چشمهای گردشده، به مهنا چشم دوخت. دور شهاب را خط بکشد؟ شهابی که واقعاً او را عاشقانه دوست داشت؟ چرا باید چنین کاری بکند؟ با بخشیدن خود میتوانست دور شهاب را خط بکشد؟! ناگهان اشک در چشمهای سیاهش جمع شد.
- مهنا خواهش میکنم! من...
ادامهی حرفش را نزد و اشکهایش، روی گونههای برجستهاش غلتید. مهنا از روی تخت برخاست و به طرف خواهرش حرکت کرد. او را درک میکرد. با غم به خواهرش نگریست. عشق آدم را کور و کر
میکرد. دستش را روی شانهی خواهر خود گذاشت و با لبخند پر از غم گفت:
- سانیا میدونی که، هر آدمی در زندگیش فقط یهبار عاشق میشه و نیمهی گمشدهش رو پیدا میکنه. من عشق رو به تمسخر گرفته بودم؛ اما وقتی که بیستسالهم بود، عاشقش شدم. اون از من پونزدهسال بزرگتره. من در زندگیم فقط یهبار عاشق شدم و نیمهی گمشدهی خودم رو پیدا کردم؛ ولی من نمیدونم که شهاب من رو دوست داره یا نه؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: