×متوقف شده× تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مهنا دست به سینه جدی گفت:
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط می‌کنی نری!
در اتاق با شتاب باز می‌شود. سانیا با اخم‌های تنیده‌اش به مهنا خیره می‌شود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره می‌شود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه می‌کند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاقش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا می‌دونم تو...
کمی در حرفش تعلل کرد. دلش نمی‌خواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آن‌که خواهر بزرگش به حساب می‌آمد گفت:
- این‌که تو خواهرمی و درکت می‌کنم.
مهنا روی تختش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی این‌جا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت و نیز مشغول بازی کردن با گوشه‌ی شالش شد.
- مهنا میشه یه درخواستی از تو بکنم؟
مهنا چیزی نگفت؛ اما دلش می‌خواست بگوید که چه درخواستی؟!
- این‌که من رو ببخشی.
مهنا با تعجب نگاهش کرد.
- چی گفتی؟ ببخشمت؟
سانیا با بغض سرش را تأیید تکان داد.
- من خیلی در حقت بدی کردم. من خیلی به تو حسودی کردم. کارهایی کردم که تو حتی یادت نمیاد؛ اما باز هم من رو می‌بخشیدی. مواقعی دستم رو می‌گرفتی که باهام بازی کنی؛ ولی من دستت رو پس می‌زدم.
سانیا گوشه‌ی شالش را رها کرد.
- خواهش می‌کنم من رو ببخش!
مهنا برای او سؤال پیش آمده بود که سانیا چرا و به چه دلیل از او معذرت‌خواهی می‌کند؟ چرا؟
- به چه دلیل باید ببخشمت؟ همون‌هایی که واسم گفتی؟ اون‌ها برای من قدیمیه.
سانیا با تعجب سرش را بالا آورد و گفت:
- یعنی من رو بخشیدی؟
مهنا کمی فکر کرد؛ اما با خود گفت که اگر شهاب را از چنگال سانیا نجات بدهد، می‌تواند به او برسد. پس گفت:
- به یه شرط!
سانیا چشم‌هایش را بست. فکر آن‌که شهاب برای مهنا شود او را آزار می‌داد.
- چه شرطی؟
مهنا جدی گفت:
- این‌که دور شهاب رو خط بکشی.
سانیا شوکه شد و با چشم‌های گردشده، به مهنا چشم دوخت. دور شهاب را خط بکشد؟ شهابی که واقعاً او را عاشقانه دوست داشت؟ چرا باید چنین کاری بکند؟ با بخشیدن خود می‌توانست دور شهاب را خط بکشد؟! ناگهان اشک در چشم‌های سیاهش جمع شد.
- مهنا خواهش می‌کنم! من...
ادامه‌ی حرفش را نزد و اشک‌هایش، روی گونه‌های برجسته‌اش غلتید. مهنا از روی تخت برخاست و به طرف خواهرش حرکت کرد. او را درک می‌کرد. با غم به خواهرش نگریست. عشق آدم را کور و کر
می‌کرد. دستش را روی شانه‌ی خواهر خود گذاشت و با لبخند پر از غم گفت:
- سانیا می‌دونی که، هر آدمی در زندگیش فقط یه‌بار عاشق میشه و نیمه‌ی گمشده‌ش رو پیدا می‌کنه. من عشق رو به تمسخر گرفته بودم؛ اما وقتی که بیست‌ساله‌م بود، عاشقش شدم. اون از من پونزده‌سال بزرگتره. من در زندگیم فقط یه‌بار عاشق شدم و نیمه‌ی گمشده‌ی خودم رو پیدا کردم؛ ولی من نمی‌دونم که شهاب من رو دوست داره یا نه؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سانیا برای نخستین‌بار در آغـ.ـوش خواهر بزرگ‌اش پناه برد و درحالی‌که اشک می‌ریخت گفت:
- مهنا من رو ببخش؛ ولی از من نخواه که فراموشش کنم. مهنا اخمی کرد.
- یعنی نمی‌خوای مورد بخشش خواهرت قرار بگیری؟ سانیا چشم‌هایش را محکم بست. دلش می‌خواست مهنا او را ببخشد؛ اما می‌خواست این حرف را از او نشنود.
- چرا؛ اما... .
حرف او را قطع کرد و گفت:
- بخشش مهم‌تره یا عشقی که از نظر من هیچ و پوچ هست؟
سانیا حاضر بود که مورد بخشش خواهرش قرار بگیرد تا به عشقی که از نظر مهنا هیچ و پوچ بود فکر کند. حاضر بود گذشته دردناک مهنا را جبران کند تا بلکه مورد اعطاء خواهرش واقع شود. لبخند پر از دردی در ل*ب‌هایش نهاد و از آغـ.ـوش خواهر خود بیرون آمد.
- بخشش تو از همه‌چی مهم‌تره.
مهنا لبخند پهنی به سانیا زد و با خوشحالی گفت:
- واقعاً این حرف رو می‌زنی سانیا؟
سانیا با همان لبخند پر از دردش سرش را تایید تکان داد.
- آره؛ ولی مهنا یه چیز دیگه... .
مهنا با کنجکاوی پرسید:
- چه چیزی رو می‌خوای بگی؟
سانیا خواست حرفی بزند؛ اما در باز شد و سایه شیما در اتاق مهنا لانه کرد.
- مهنا مامانت میگه بیا شام حاضره!
مهنا باشه‌ای از دهان‌اش خارج می‌شود. از سانیا می‌خواهد که با او هم بیاید؛ اما سانیا با شرمساری می‌گوید:
- مطمئن هستم که مامان من رو ببینه عصبانی میشه. میشه من نیام؟
مهنا لبخندی زد و دست سانیا را کشید.
- بیا بریم حرف هم نباشه.
سانیا از تعجب شاخ درآورده بود. مهنا را تا الآن، این‌گونه ندیده بود. آن مهنایی که راحت و صمیمی با او برخورد بکند، او را به تعجب برانداخته بود. با رسیدن به میز ناهارخوری، سانیا از شوک خارج شد و چشم‌اش به مادرش خورد. مادرش ابتدا تعجب کرد؛ اما کمی بعد اخمی کرد و با لحن تند و سرزنش به مهنا گفت:
- این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ مگه من نگفتم دیگه نمی‌خوام ببینمش؟
مهنا ترسید و به مادرش خیره شد. فکرش را نمی‌کرد که مادرش آن‌قدر او را مورد دعوا و آن‌ هم به دلیل خواهرش ملامت گردد.
- سانیا خواهرمه و دلیل نمی‌بینم که از خونه‌مون بیرونش کنم.
باری‌دیگر مادرش او را ملامت کرد.
- مهنا!
مهنا هم با لجاجتی که در تمام وجودش رخنه کرده بود، با قاطعیت کامل گفت:
- سانیا خواهرمه و می‌خوام تا ابد در کنار خانواده‌ش باشه.
مادرش طاقت‌اش به طاق رسید و با حرفی که زد مهنا را به شوک عمیقی فرو بُرد.
- اما اون باعث شد که تو حافظه‌ت رو از دست بدی و بابات تصادف کنه.
صدای هین کشیدن شیما از آن طرف باعث شد که سانیا بغض بدی روانه‌ی گلویش شود و دستش را از دست‌های مهنا خارج کند. به طرف در خانه حرکت کرد و خواست دستگیره‌ی درب را پایین بکشد که با حرف بعدی مادرش ایستاد.
- صبر کن سانیا؛ هنوز حرف‌هام تموم نشده! پدرت وقتی‌که مهنا رو سوار ماشین خودش کرد، اون‌قدر خوشحال بود که می‌گفت سانیا و مهنا رو با هیچ‌کسی توی دنیا عوض نمی‌کنه به غیر از مهسا. سانیا به تو خیلی حسودی می‌کرد و همین حسودیش باعث شد که دست به کشتن بزنه. اون... اون ماشین بابات رو دست‌کاری کرد و باعث شد بابات ضربه‌ مغزی بشه و بعد از دو روز از دنیا بره!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مهنا با شوک و همان چشم‌های گشادشده‌اش، به سانیا خیره شد. آهسته‌آهسته با درک اوضاع حال، خشمگین شد و به سمت سانیا هجوم برد. یقه‌ی مانتوی کرمی‌رنگِ سانیا را گرفت و خروشید:
- برای همین اومده بودی از من معذرت بخوای؟
با دست‌های صاف و کشیده‌اش، مُشتی حواله‌ی صورت سپیدمانندِ سانیا کرد و گفت:
- حرف بزن لعنتی!
به طور ناگهانی شیما به طرف مهنا خیز برداشت و دستش را دور دهان مهنا احاطه کرد. شیما گریه‌اش سر گرفت و گفت:
- آروم باش مهنا، باشه؟
به طور وحشیانه، دست شیما را پس زد و به تازگی که گریه‌اش اوج گرفته بود، روبه سانیا گفت:
- خواسته‌ات فقط رسیدن به شهاب بود آره؟
سانیا متعجب به مهنا خیره شده بود؛ اما مهنا تا عقده‌ی دلش را خالی نکند، دست‌بردار نبود. باید خود را از حرف‌هایی که در دل خود تلمبار شده بود، خالی می‌کرد.
- سانیا بسه! خسته شدم و دیگه نمی‌کِشم.
حواس‌اش نبود که چه می‌گفت. در این پنج‌سال گذشته، به خاطر شهاب بسیار تغییر کرده بود. حتی به خاطر شهاب موهایش را بلند کرده بود. اوایل خوشش نمی‌آمد که موهایش بلند باشد؛ تا وقتی‌که عشق شهاب او را شعله‌ورتر کرد.
با سیلی که به صورت‌اش خورد، به خود آمد و به کسی‌که به او سیلی زده بود، خیره شد. مهسا بود. خواهر بزرگ‌اش که به تازگی به خانه‌شان آمده بود.
مهسا فریاد زد:
- بسه دیگه! داد و هوارت کل کوچه رو فرا گرفته بود مهنا!
مهنا اشک‌هایش جاری شد و در حینی‌که اشک می‌ریخت، گفت:
- اما مهسا، اون بود که... .
ادامه‌ی حرف‌اش، مصادف شد با پناه بردن به آغـ.ـوش خواهرش.
مهسا تمام ماجرا را می‌دانست. خواهرش را درک می‌کرد. کسی‌که گوشت و خون‌اش بود، حالا تمام ماجرای گذشته‌اش را فهمیده بود و این برای او دردناک‌ترین صحنه‌ی عمرش بود.
با غمی فراوان پشت مهنا را نوازش کرد و با لبخندی سرشار از درد زد.
- من تمام ماجرا رو از مامان فهمیدم. نمی‌دونستم که سانیا چه کارهای خطرناک و کثیف رو کرده.
هق‌هق مهنا به یک‌باره بلند شد و گفت:
ـ مهسا، چطور دلت اومد از من مخفی کنی هان؟! چطور؟ منی که خواهرت بودم.
مهسا نفس عمیقی سرشار از اندوه کشید و نگاهش را به سانیا معطوف داد.
سانیا با نگاهی شرمسار و پشیمان، سرش را پایین انداخته بود. مهسا اخمی کرد و نیز ل*ب زد:
ـ چطور دلت میاد این‌جا باشی و عذاب‌های مهنا رو تماشا کنی هان؟ چطور دلت میاد غصه‌های مهنا رو همراه با گریه‌هاش نگاه بکنی؛ ولی هیچی رو دم نزنی؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا