مهنا دست به سینه جدی گفت:
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط میکنی نری!
در اتاق با شتاب باز میشود. سانیا با اخمهای تنیدهاش به مهنا خیره میشود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره میشود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه میکند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاقش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا میدونم تو...
کمی در حرفش تعلل کرد. دلش نمیخواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آنکه خواهر بزرگش به حساب میآمد گفت:
- اینکه تو خواهرمی و درکت میکنم.
مهنا روی تختش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی اینجا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت و نیز مشغول بازی کردن با گوشهی...
- شیما بسه، ولم کن!
شیما با اخم و عصبانیت گفت:
- غلط میکنی نری!
در اتاق با شتاب باز میشود. سانیا با اخمهای تنیدهاش به مهنا خیره میشود. شیما با تردید به سانیا و مهنا خیره میشود. مهنا با تعجب به سانیا نگاه میکند.
- چیه؟ تعجب کردی؟
سانیا این حرف را با کنایه زده بود. مهنا به شیما اشاره کرد که از اتاقش خارج شود. شیما که رفت سانیا روی صندلی کامپیوتر مهنا نشست.
- مهنا میدونم تو...
کمی در حرفش تعلل کرد. دلش نمیخواست حرفی از این کلمه بزند؛ اما به خاطر آنکه خواهر بزرگش به حساب میآمد گفت:
- اینکه تو خواهرمی و درکت میکنم.
مهنا روی تختش نشست و پوزخندی زد.
- تو که به آرزوت رسیدی، چرا اومدی اینجا؟
سانیا غمگین سرش را پایین انداخت و نیز مشغول بازی کردن با گوشهی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: