♦ رمان در حال تایپ ✎ تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
تلازم
◀ نام نویسنده
سیده نرگس مرادی خانقاه
◀نام ناظر
Zara
◀ ژانر / سبک
عاشقانه.
(فصل سوم)

فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به ر*قص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوصاً این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش می‌سوخت. دفترش را گشود و در خودنویس‌اش را باز کرد.
بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیده‌ای که زنان...
در دل «آری» و «نه» به ل*ب دارند
ضعف خود را عیان نمی‌سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو می‌زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دستش را روی قلبش نهاد و چشم‌هایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دستش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت.
- می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟
سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد.
- اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش میره. این فراموشی نیست. این خودِ عشقه؛ ولی عشقی که یک‌طرفه‌ست. شهاب مردیه که چهل سالشه و از من پونزده سال بزرگتره. وقتی که بیست سال داشتم، اون سی و پنج سالش بود و اون‌قدر مهربون، خوش‌قلب و از نظر من درونگرا بود و هیچ‌وقت خودش رو مغرور جلوه نمی‌داد. به قول محمود درویش که میگه:
- زندگی از من می‌خواهد فراموشت کنم
و این چیزی‌ست که دلم نمی‌فهمد... .
شیما یاد خاطرات بیست سالگی‌اش افتاد. چه عاشقانه‌هایی با همسرش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا بین حرف‌هایش پرید:
- عشق، شاید مسخره به‌نظر بیاد، شاید به‌جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه.
سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا از ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بود که آن تصادف کذایی را راه‌اندازی کند؟ فقط به‌خاطر عشق بوده است؟ به‌ قول خودش، باید برای عشق هر کاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود.
مهنا آهی کشید و گفت:
- گاهی‌ اوقات از خدای مهربونم تشکر می‌کنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه.
به طرف سانیا تغییر جهت داد.
- عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف کرد و آن‌گاه گفت:
- نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟
خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگش کم دارد، حسادت و کینه بود... .
مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت:
- گاهی اوقات فکر می‌کنم، من چطوری از تو یک قدم عقب‌تر هستم درحالی که من از تو چیزی کم ندارم. ظاهر دارم، خوشگلی دارم، از نظر جسمی هم سالم هستم.
مهنا نیشخندی به حرف‌اش زد.
- تو... .
کمی تعلل کرد و سپس گفت:
- تو می‌فهمی چی میگی؟
با تمام جدیتی که در وجودش داشت به سانیا خیره شد و سپس گفت:
- گاهی‌ اوقات باید ابتدا فکر کنی بعد ببینی که چی می‌خوای بگی. تو فقط تظاهر می‌کنی آدم خوبی هستی، اما درونت شروره. نمی‌خوام قضاوت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهش به عکس بالای آینه افتاد. تابلوی مادربزرگش بود. با بغض گفت:
- قصدت از حرفی که شش سال پیش زد چی بود مادربزرگ؟ این‌که من... همسر شهاب میشم؟
پوزخندی زد.
- حرفت اشتباه از آب در اومد مادربزرگ. من لایق کسایی که دوست‌شون دارم نیستم! لایق من همون مرگ و مسخره کردن هست مادربزرگ.
بین گریه خندید.
- عاشق شدنم هم مشکل شده.
جدی شد و سپس گفت:
- این‌ها همش تو خوابه مادربزرگ. همون‌طور که تو با رنج به پدربزرگ رسیدی‌، من نمی‌رسم. این رنج و اندوه همیشه همراه من هست.
مهنا امیدش برای رسیدن به شهاب را از دست داده بود. او برای عشقی که در درون‌اش شعله می‌کشید، رنج می‌کشید. نگاهش را از تابلوی نقاشی می‌گیرد و نفس عمیقی می‌کشد.
- قلب آدم، فقط برای یک‌ نفر می‌لرزه و اون هم کسی هست که از تهِ دل اون رو دوست داشته...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد.
- صبرکن!
بغض روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود.
- سانیا رو بیخیال شو!
با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت:
- من کاری به اون نداشتم.
در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگ‌اش جلو می‌آید و سپس درحالی که خیره به چشم‌های او بود می‌گوید:
- باشه، فهمیدم.
نمی‌فهمید که چرا پدربزرگ‌اش طرفداری سانیا را می‌کند؟
معده‌اش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمی‌توانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونی‌اش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلوی‌اش گذاشت. پدربزرگ‌اش با چشم‌هایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقاب‌ها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد:
- دخترها بیاین کمک!
مهسا، دختر عمه‌هایش و همین‌طور دخترعمویش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت کردند. هانیه سالادها را داخل پیاله‌ای گُل‌گُلی‌مانند ریخت. دختر عمه‌هایش ( زهرا و سمیرا )، ماست و ترشی داخل پیاله‌های کریستالی می‌ریختند و مهسا برای هرکدام از خانواده، برنج داخل بشقاب می‌ریخت. مهنا با لبخند نظاره‌گر آن چهار نفر بود. تنها کسانی که دوست‌شان داشت همین چهار نفر بودند و تمام!
به طرف هانیه رفت و سپس قاشقی که اضافه داخل ظرف سالاد‌ها بود را برداشت. هانیه لبخند دلنشینی بر ل*ب‌هایش زد و روبه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
(فصل چهارم)

مهنا دست‌هایش را به یک‌دیگر قفل کرد و نیز گفت:
- خب خانم مرادی من وقتی که بیست‌ساله بودم و می‌خواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولین‌بار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم.
خانم مرادی لبخندی به مهنا زد و گفت:
- چرا؟
مهنا بغض کرد؛ ولی آن را قورت داد تا صدایش از شدت بغض نلرزد.
- برای این‌ که هم می‌ترسیدم و هم نگران بودم و از عشق متنفر بودم.
خانم مرادی تک‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- اوکی! چون از عشق متنفر بودی؟
مهنا سرش را آهسته تکان داد و گفت:
- آره.
خانم مرادی جواب داد:
- ولی عشق چیز بدی نبود که بخوای هم بترسی و هم نگران باشی.
سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست.
- بذارید بقیه‌ش رو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا پلکی زد و گفت:
- خلاصه، کم‌کم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم.
سرش را پایین انداخت.
- شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهایی‌هام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق افسرده نشم.
خانم مرادی پلکی نامحسوس زد و گفت:
- کار خوبی کرده. می‌دونی، ما در واقع عاشق می‌شیم؛ اما زود فراموشش می‌کنیم و سراغ یه نفر دیگه می‌ریم. عشق یه‌طرفه همه‌ش به احساس و روان تو آسیب می‌رسونه؛ اما این عشقی که به پسرعموت داری، یه عشق واقعی و یه‌طرفه هست. زمانی باید عاشق شد که عشق‌تون نسبت به هم‌دیگه دوطرفه باشه.
مهنا وسط حرف‌های خانم مرادی پرید:
- ولی من نمی‌خوام فراموشش کنم. من می‌خوام فقط...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فین‌فین می‌کرد. خانم مرادی کلافه چشم‌هایش را بست و دو طرف سرش را با دست‌هایش، پوشاند. این دختر سخت‌تر از آنی بود که مشکلش را برطرف کند. یاد خودش که می‌افتاد، حالش از داوود بهم می‌خورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد.
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا