×متوقف شده× تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Nargess86
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه | نویسنده‌ راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
(فصل سوم)

فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به ر*قص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوصاً این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش می‌سوخت. دفترش را گشود و در خودنویس‌اش را باز کرد.
بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیده‌ای که زنان...
در دل «آری» و «نه» به ل*ب دارند
ضعف خود را عیان نمی‌سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو می‌زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دستش را روی قلبش نهاد و چشم‌هایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دستش می‌دهد. او دلش می‌خواست خدا را برای این‌که آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگی‌اش آزمایش می‌کرد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند؛ اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حال‌اش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد.
به پنجره‌ی اتاق‌اش نگاه کرد. میز مطالعه‌اش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاه‌اش را به حیاط‌شان که به تازگی در برگ‌های زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلبش می‌زد؛ اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بی‌افتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهره‌ای شکست‌خورده و با اخم‌های درهم تنیده‌اش او را نگاه می‌کرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس می‌کرد.
نگاه‌اش را به برگ‌های زرد و سرخ‌آتشین انداخت. صدای خش‌خش‌هایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار می‌کرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت.
امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند.
دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت:
- قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم... .
مرا فریاد کن!
این متن را که در دفترش نوشت، در اتاقش با صدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاقش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت.
سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد:
- مهنا؟ باز هم که داری شعر می‌نویسی.
مهنا با آرامش پلکی زده و نگاه‌اش را به چشم‌های شیما دوخت.
- تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما می‌دونی، عشق یک‌طرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمی‌خوره.
سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد.
- این زندگی لعنتی من، نمی‌دونم قراره چی بشه؛ اما می‌دونم خدا اون‌قدر مهربونه که هیچ‌وقت بنده‌ش رو رها نمی‌کنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی.
نفسش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگ‌ها باز هم با صدای خش‌خش‌شان، دلش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آن‌ها احساسات درونی‌اش را بیان می‌کرد.
- به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت.
- می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟
سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد.
- اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش میره. این فراموشی نیست. این خودِ عشقه؛ ولی عشقی که یک‌طرفه‌ست. شهاب مردیه که چهل سالشه و از من پونزده سال بزرگتره. وقتی که بیست سال داشتم، اون سی و پنج سالش بود و اون‌قدر مهربون، خوش‌قلب و از نظر من درونگرا بود و هیچ‌وقت خودش رو مغرور جلوه نمی‌داد. به قول محمود درویش که میگه:
- زندگی از من می‌خواهد فراموشت کنم
و این چیزی‌ست که دلم نمی‌فهمد... .
شیما یاد خاطرات بیست سالگی‌اش افتاد. چه عاشقانه‌هایی با همسرش داشت؛ اما خیانت به زن، جرمی نابخشودنی است.
- شهاب پونزده سال ازت بزرگتره. چرا نمی‌خوای فراموشش کنی؟ می‌دونی، مامانت مخالفت شدیدی می‌کنه؟ آخه اون چهل سالشه. حرفم رو گرفتی؟
همه‌ی این‌ها را می‌دانست؛ اما فعلاً فقط گوش به فرمان دلش‌ بود. شیما درکش می‌کرد، زیرا که خودش هم این‌گونه چیزها را چشیده بود؛ اما سرنوشت مهنا این‌گونه نوشته شده بود.
***
با دیدن دست‌های سانیا که در دست‌های شهاب بود، غم فراوانی در چهره‌اش نمایان شد. گاهی حسودی‌اش می‌شد که شهاب خواهرش را به عنوان همسرش برگزیده است.
اما چاره‌ای جز تحمل نداشت. سانیا لبخندی به شهاب زد‌؛ اما شهاب با نفرت او را می‌نگریست. گویا حالش از دیدن او به‌هم می‌خورد و چاره‌ای جز تحمل نداشت. مهنا از شدت بغضی که روانه‌ی گلویش شده بود برخاست و به طرف در خانه قدم برداشت. کاش این صحنه‌ها را با شهاب داشته باشد نه این‌که به آن حسودی کند.
سانیا فقط داشت وقتش را برای مردی که به او علاقه نداشت، تلف می‌کرد. هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست او را به سمت خودش جذب کند. چرا چنین دختری از مهنا یک چیز کم داشت؟ چرا نمی‌تواست مهنا را از قلب شهاب سلب کند؟ مهنا با رفتنش، یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش چکید و با لبخند تلخی که تازه بر ل*بش نهاده بود گفت:
- کاش آدمی که حسرت عشقش رو داره، به اون برسه. نه این‌که حسرتش رو بخوره.
نفس عمیقی کشید و بر روی تاب نشست و به ماه گرد مانند خیره شد. به جای آن‌که خود ماه را تماشا نماید، تصویر شهاب را روی ماه تجسم کرد. قلبش برای همیشه مغموم و اندوهگین بود؛ اما با خود مبارزه می‌کرد تا بلکه از شر این غم و اندوه خلاص شود.
چشم‌هایش را بست. کاش زمان را متوقف می‌کرد. کاش هیچ‌ عشقی در وصف حالش نبود و کاش هیچ عشقی ساخته نمی‌شد.
با تکان خوردن تاب، چشم‌هایش را گشود و به کسی که خودش را روی تاب پرت کرده بود، نگاه کرد.
- چیه؟ خوشحالی که شهاب دیگه حتی به من اهمیت نمی‌ده؟
شوکه شد. نمی‌دانست این همه زخم زبان آن‌ هم از طرف خواهرش را کجای دلش بگذارد؟ نشستن خواهرش آن‌هم روی تاب حال او را به ارتعاش در آورده بود.
از شوک خارج شد و سپس گفت:
- سانیا تو می‌دونی عشق چیه؟
پوزخندی در کنج ل*ب‌های سانیا شکل گرفت.
- عشق یعنی دوست داشتن، یعنی اون‌ هم تو رو دوست داشته باشه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا بین حرف‌هایش پرید:
- عشق، شاید مسخره به‌نظر بیاد، شاید به‌جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه.
سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا از ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بود که آن تصادف کذایی را راه‌اندازی کند؟ فقط به‌خاطر عشق بوده است؟ به‌ قول خودش، باید برای عشق هر کاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود.
مهنا آهی کشید و گفت:
- گاهی‌ اوقات از خدای مهربونم تشکر می‌کنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه.
به طرف سانیا تغییر جهت داد.
- عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج می‌خواد‌، صبر می‌خواد، عاشق شدن دوطرفه نیست، گاهی وقت‌ها صبر هم می‌تونه زندگیت و مسیرت رو باهات عوض بکنه، عشق لاف زدن نیست. کسایی که یاد ندارن عاشق بشن، آخرش ضربه می‌خورن. درست مثل خودت خواهرجون!
سانیا خواست از حرف‌های او فرار کند که دست مهنا روی مچ دست او حلقه شد و مانع رفتن سانیا شد.
- خواهرجون فرار نکن!
سانیا شوکه شد. حرف خواهر گفتن مهنا را در ذهنش تکرار کرد.
پوزخند مهنا را شنید.
- تو هیچی رو نمی‌تونی از من پنهون کنی. خواهرها همیشه هم‌درد هم هستند، حتی وقتی‌که باهم دشمنی می‌کنن. سانیا می‌فهمی چی میگم؟ دشمن دشمنه، باز هم اگر باهام دشمنی بکنی ما باهم آخرش صلح می‌کنیم.
سانیا از شدت شوکه شدن، کاری نمی‌توانست بکند. با حیرت خیره‌ی چهره‌ی خواهر خویش شده بود. برایش ابهام پیش آمده بود که چگونه مهنا فهمیده بود که او خواهرش است، درحالی که فقط خودش، شهاب، مادرش، کل خانواده پدری و مادری‌اش این موضوع را می‌دانستند. با خود فکر کرد که آیا مهنا قضیه‌ی از تصادف پدرش خبر دارد؟
به خودش آمد و نیز نگاهی به خواهرش کرد.
- اما تو نمی‌دونی سرنوشت من چیه خواهر بزرگه.
مهنا به خود کمی صبر داد و سپس فکر کرد که چگونه به آن درس عبرتی بدهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف کرد و آن‌گاه گفت:
- نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟
خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگش کم دارد، حسادت و کینه بود... .
مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت:
- گاهی اوقات فکر می‌کنم، من چطوری از تو یک قدم عقب‌تر هستم درحالی که من از تو چیزی کم ندارم. ظاهر دارم، خوشگلی دارم، از نظر جسمی هم سالم هستم.
مهنا نیشخندی به حرف‌اش زد.
- تو... .
کمی تعلل کرد و سپس گفت:
- تو می‌فهمی چی میگی؟
با تمام جدیتی که در وجودش داشت به سانیا خیره شد و سپس گفت:
- گاهی‌ اوقات باید ابتدا فکر کنی بعد ببینی که چی می‌خوای بگی. تو فقط تظاهر می‌کنی آدم خوبی هستی، اما درونت شروره. نمی‌خوام قضاوت کنم. پس ابتدا خودت رو بشناس!
سانیا از حرف‌های مهنا کم آورده بود، خواست بلند شود که نگاه‌اش به مهسا افتاد.
مهسا پوزخندی به سانیا زد و سپس به ظاهری که بی‌تفاوت خود را نشان می‌داد، گفت:
- دخترها بیاین داخل، هوا سرده.
مهسا تمام حرف‌های مهنا و سانیا را شنیده بود. مهسا قبل از آن‌ که برود، دوباره نگاهی به چهره‌ی شکست‌خورده‌ی سانیا انداخت. پوزخندش عمیق‌تر از قبل شد. از او کراهت داشت، چرا که او حتی دوست نداشت به مهنا خوب حرف بزند و خوب ببیند که مهنا و شهاب به‌ هم‌دیگر علاقه دارند و عاشق هم‌دیگر هستند.
او دلش می‌خواست یک‌بار هم که شده، مهنا از طرف خواهرش سانیا شاد باشد، شاد بخندد، شاد با او حرف بزند و شاد با هم‌دیگر نیز بگویند و شوخی کنند.
وارد خانه‌ی عمارت پدربزرگش شد و سپس روی صندلی که روبه‌روی پسرعموی خویش، شهاب بود، نشست. کمی بعد، مهنا و سانیا با هم‌دیگر آمدند. مهنا چهره‌اش غم داشت؛ اما سانیا از درون شکست خورده و ظاهرش نیز به‌نظر خوشحال می‌رسید. کنار شهاب نشست و سپس با گوشی‌اش، پیامی به شخص مورد دلخواه‌اش داد. مهنا به طرف اتاق پدربزرگ‌اش رفت و سپس در آن را بست. نگاهی به آینه‌ی روبه‌روییش کرد. تصمیم گرفت که شهاب را از ذهن خویش پاک کند تا بلکه از دست غم و اندوه‌اش رها شود.
- باید بتونی فراموشش کنی. مهنا تو می‌تونی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهش به عکس بالای آینه افتاد. تابلوی مادربزرگش بود. با بغض گفت:
- قصدت از حرفی که شش سال پیش زد چی بود مادربزرگ؟ این‌که من... همسر شهاب میشم؟
پوزخندی زد.
- حرفت اشتباه از آب در اومد مادربزرگ. من لایق کسایی که دوست‌شون دارم نیستم! لایق من همون مرگ و مسخره کردن هست مادربزرگ.
بین گریه خندید.
- عاشق شدنم هم مشکل شده.
جدی شد و سپس گفت:
- این‌ها همش تو خوابه مادربزرگ. همون‌طور که تو با رنج به پدربزرگ رسیدی‌، من نمی‌رسم. این رنج و اندوه همیشه همراه من هست.
مهنا امیدش برای رسیدن به شهاب را از دست داده بود. او برای عشقی که در درون‌اش شعله می‌کشید، رنج می‌کشید. نگاهش را از تابلوی نقاشی می‌گیرد و نفس عمیقی می‌کشد.
- قلب آدم، فقط برای یک‌ نفر می‌لرزه و اون هم کسی هست که از تهِ دل اون رو دوست داشته باشه. مثل لیلی و مجنون که واقعاً هم‌دیگه رو دوست داشتن و به سختی به‌ هم رسیدن.
نفسش را با حسرت بیرون فرستاد.
- اما برای من فرق می‌کنه. من... .
ادامه‌ی حرفش را خواست بزند که در باز می‌شود. به طرف کسی که در را باز کرده بود، نگاهی انداخت. پدربزرگش بود.
با تعجب نگاهش کرد. پدربزرگش این‌جا چه کار می‌کند؟ ضربان قلبش تند می‌زد و مغزش یک لحظه داغ کرد.
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
ترس در تمام بدنش رخنه کرد که باعث شد هم رنگ از چهره‌اش بپرد و هم باعث شود که زبانش دچار لکنت شود.
- م... من... من اومده بودم که با مادربزرگ کمی حرف بزنم.
نیشخندی در کنج ل*ب‌های خسروخان پدیدار شد.
- واقعاً؟
سرش را پایین انداخت. جرئت نداشت حرفی بزند، برای آن‌که زمانی پدربزرگش خان روستا بوده است و کسی نبوده که روی حرف آن حرفی بزند.
- زمانی که پدرت با تو تصادف کرد، این تو بودی که باعث اون تصادف شدی.
اخمی در چهره‌ی مهنا شکل گرفت. پدربزرگش حق نداشت به او تهمت و بهتان بزند، درحالی که او هیچی از آن تصادف کذایی نمی‌دانست.
- مجید از اوّلش هم پسر من نبود، چون تو رو بیشتر از سانیا و مهسا دوست داشت.
راجع‌به پدرش داشت به او توهین می‌شد. با همان اخم سرش را بالا آورد و گفت:
- اینکه اون تصادف شکل گرفت، اینکه پدرم رو مقصر می‌دونین که من رو دوست داشت؛ اما خواهرهام رو نه، باید بگم که براتون متأسفم؛ چون حسادت می‌کنین که نوه‌هاتون هیچ جایی در قلب پدرم نداشتن. تقصیر من نیست که پدرم سانیا و مهسا رو دوست نداشته. هرکس به اندازه‌ی چیزی که داشته برای دیگران عزیز میشه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد.
- صبرکن!
بغض روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود.
- سانیا رو بیخیال شو!
با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت:
- من کاری به اون نداشتم.
در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگ‌اش جلو می‌آید و سپس درحالی که خیره به چشم‌های او بود می‌گوید:
- باشه، فهمیدم.
نمی‌فهمید که چرا پدربزرگ‌اش طرفداری سانیا را می‌کند؟
معده‌اش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمی‌توانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونی‌اش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلوی‌اش گذاشت. پدربزرگ‌اش با چشم‌هایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد.
چشم‌هایی که مهنا داشت آن‌ها را می‌بست، تبدیل به گلوله‌‌ای از اشک شد. در دل نالید:
- خداجون ازت خواهش می‌کنم به داد دلم برس.
چشم‌هایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق به‌طور ناگهانی باز می‌شود و خواهر بزرگ‌اش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق می‌شوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغـ.ـوش گرفت.
- آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن.
چشم‌های مهنا باز بود، مهسا فکر می‌کرد که مهنا چشم‌هایش را بسته است. یک‌لحظه چشم‌اش به‌ چشم‌های شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر می‌برد. چقدر آغـ.ـوش او را می‌خواست؛ اما او هیچ‌گاه به خواسته‌ی خویش نمی‌رسید. نمی‌توانست آن کلمه‌ی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهان‌اش خلاص شود.
سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرص‌هایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد.
***
مهنا حال‌اش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همان‌طور مسخره‌کردن به هم می‌خورد.
با حال بی‌روح، نگاه‌اش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غم‌آلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشه‌ی چادرش بازی کرد. گاهی‌اوقات خودش هم خوشش نمی‌آمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ می‌انداخت و نمی‌توانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغض‌اش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دست‌اش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورت‌اش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریه‌اش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشم‌ها و پفی بودن چشم‌هایش ازبین رفتند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقاب‌ها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد:
- دخترها بیاین کمک!
مهسا، دختر عمه‌هایش و همین‌طور دخترعمویش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت کردند. هانیه سالادها را داخل پیاله‌ای گُل‌گُلی‌مانند ریخت. دختر عمه‌هایش ( زهرا و سمیرا )، ماست و ترشی داخل پیاله‌های کریستالی می‌ریختند و مهسا برای هرکدام از خانواده، برنج داخل بشقاب می‌ریخت. مهنا با لبخند نظاره‌گر آن چهار نفر بود. تنها کسانی که دوست‌شان داشت همین چهار نفر بودند و تمام!
به طرف هانیه رفت و سپس قاشقی که اضافه داخل ظرف سالاد‌ها بود را برداشت. هانیه لبخند دلنشینی بر ل*ب‌هایش زد و روبه مهنا گفت:
- خیلی شهاب رو دوست داری؟
مهنا با تعجب سرش را بالا آورد و به چشم‌های هانیه خیره شد. هانیه از کجا فهمیده بود که مهنا، شهاب را دوست دارد؛ درحالی که فقط شیما و مهسا موضوع را می‌دانستند.
هانیه خونسرد صورت‌اش را بالا آورد و به چشم‌های مهنا خیره شد.
- تعجب نکن دخترعمو! من همون پنج‌سال پیش فهمیدم که چطور درد کشیدی و دَم نزدی.
مهنا فقط به هانیه چشم دوخته بود و حتی صدای اوج قلبش را نیز نمی‌شنید؛ فقط منتظر بود که هانیه حرفش را بزند و دیگر هیچی از موضوع شهاب چیزی نگوید.
- چرا ساکتی؟ من تو رو درک می‌کنم؛ چون برای خودم هم به وجود اومده. عاشق شدن خیلی آسونه؛ اما عاشق موندن یکی از دشوارترین کارهاست. تظاهر نکن که تو آدمی هستی که همه‌ چی رو فراموش می‌کنی، نه! تو هیچی رو فراموش نمی‌کنی. تو همه‌ی حرف‌ها، حرکت‌های سانیا رو توی ذهنت می‌سپاری و مدام غصه و غم می‌خوری.
مهنا حرف‌های هانیه را قبول داشت. تمام چیزی که هانیه توضیح داده بود، از حرکات‌ و حرف‌های درونش مشهود بود. ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
- عشق خیلی انتظار و سختی می‌خواد. من قبلاً از عشق و عاشقی کراهت داشتم؛ اما پنج‌سال پیش گرفتارش شدم. به قول بعضی‌ها که میگن عاشقی خیلی بد دردیه!
هانیه پلکی زد و نگاهش را از مهنا گرفت. دختر عمه‌هایش ترشی‌هایی که داخل پیاله ریخته بودند را کناری گذاشتند و سپس سمیرا گفت:
- چی؟ مهنا عاشق شده؟
زهرا با تعجب به مهنا خیره شد.
- واقعاً مهنا؟!
مهنا پلکی آرامی زد و با غمی فراوان گفت:
- آره.
سمیرا لبخند غمگینی حواله‌ی او کرد و گفت:
- آهان.
با وارد شدن سمیه خانم « عمه‌ی مهنا »، هر سه‌نفرشان دهان‌شان را بستند و سپس سفره را پهن کردند.
***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
(فصل چهارم)

مهنا دست‌هایش را به یک‌دیگر قفل کرد و نیز گفت:
- خب خانم مرادی من وقتی که بیست‌ساله بودم و می‌خواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولین‌بار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم.
خانم مرادی لبخندی به مهنا زد و گفت:
- چرا؟
مهنا بغض کرد؛ ولی آن را قورت داد تا صدایش از شدت بغض نلرزد.
- برای این‌ که هم می‌ترسیدم و هم نگران بودم و از عشق متنفر بودم.
خانم مرادی تک‌ خنده‌ای کرد و گفت:
- اوکی! چون از عشق متنفر بودی؟
مهنا سرش را آهسته تکان داد و گفت:
- آره.
خانم مرادی جواب داد:
- ولی عشق چیز بدی نبود که بخوای هم بترسی و هم نگران باشی.
سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست.
- بذارید بقیه‌ش رو براتون تعریف کنم.
خانم مرادی دست‌هایش را به هم کوبید و با ابروهای بالا رفته گفت:
- اوکی! می‌شنوم.
چشم‌های مهنا بسته بود و خانم مرادی با لبخند زیبایی، نظاره‌گر آن بود.
مهنا داستان عاشقی‌اش را آغاز کرد:
- من می‌خواستم دوهفته بعدش برم کنکور بدم؛ ولی به خونه‌ی عمو حسنم رفتم تا بلکه به زینب دختر عموم که الآن شونزده‌سالش هست، به درس‌هاش کمک کنم. شهاب توی خونه‌شون بود و به بیمارستان نرفته بود. منم نمی‌دونستم که اون توی خونه هست. هیچی دیگه رفتم خونه‌ی عمو. زینب کتاب ریاضی هفتمش رو آورد و منم تا جایی که کمک می‌خواست بهش کمک کردم و بهش اشکالاتش رو گفتم. داشتم بقیه‌ ریاضی زینب رو می‌گفتم که در اتاق زینب باز شد. خودش بود. اوّلش متوجه من نشد؛ اما زینب با چشمش به من اشاره که کرد فهمید که من توی اتاق زینب هستم. سلام کرد و منم سلام کردم. کمی جلو اومد. اون هم روبه‌روی من. منم برای اولین‌بار ضربان قلبم تندتند به هم کوبید. به ضربانی که تندتند می‌کوبید توجهی نکردم؛ چون‌ که از عشق تنفر داشتم. شهاب همین‌طور بهم خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت. نمی‌دونم چه چیزیش شده بود. منم داشتم زیر نگاهش ذوب می‌شدم. این ضربان قلب لعنتیم هم که داشت خودش رو می‌کشت؛ ولی من باز هم توجهی به این ضربان نداشتم.
زینب محکم به پای من زد و گفت:
- دخترعمو میشه که بقیه‌اش رو توضیح بدی؟
بالٓاخره شهاب با حرف زینب به خودش اومد و گفت:
- من برم براتون چایی بریزم.
با این حرفش بیرون رفت و منم به زینب بقیه ریاضیش رو توضیح دادم.

خانم مرادی محو حرف‌های مهنا شده بود که به خودش آمد و پلکی به روی چشم‌هایش زد.
- خوب بقیه‌اش؟ چرا دیر کنکور می‌خواستی بدی؟
مهنا چشم‌هایش را گشود و مستقیم به چشم‌های خانم مرادی خیره شد.
- به خاطر این‌ که بچه‌ها من رو به خاطر ابروهام مسخره می‌کردن و منم دیگه تحمل نکردم و دو سال رو نخوندم.
خانم مرادی خواست به او کمک کند پس گفت:
- مهنا جان، تو نباید به خاطر دیگران که تو رو مسخره می‌کردن، ناراحت می‌شدی. می‌دونی تو در واقع داشتی فقط به حرف‌های اون‌ها گوش می‌دادی. می‌دونم تو اون موقع چه شرایطی رو داشتی. این‌ که تو حس خجالت، تحقیر رو داشتی و می‌خواستی توی اون زمان گریه کنی. کاش می‌شد اون زمان یا جواب‌شون رو می‌دادی یا اون محل رو ترک می‌کردی و به حرف‌هاشون گوش نمی‌کردی.
مهنا لبخندی زد و گفت:
- خب که چی؟! باز هم می‌اومدن توی کلاس و بهم کار می‌گرفتن.
خانم مرادی نفس عمیقی کشید و سری تأسف برایش تکان داد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا پلکی زد و گفت:
- خلاصه، کم‌کم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم.
سرش را پایین انداخت.
- شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهایی‌هام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق افسرده نشم.
خانم مرادی پلکی نامحسوس زد و گفت:
- کار خوبی کرده. می‌دونی، ما در واقع عاشق می‌شیم؛ اما زود فراموشش می‌کنیم و سراغ یه نفر دیگه می‌ریم. عشق یه‌طرفه همه‌ش به احساس و روان تو آسیب می‌رسونه؛ اما این عشقی که به پسرعموت داری، یه عشق واقعی و یه‌طرفه هست. زمانی باید عاشق شد که عشق‌تون نسبت به هم‌دیگه دوطرفه باشه.
مهنا وسط حرف‌های خانم مرادی پرید:
- ولی من نمی‌خوام فراموشش کنم. من می‌خوام فقط ساعت‌ها و روزها به اون فکر کنم و توی رویاهام اون رو مجسم کنم.
خانم مرادی لبخندی زد.
- من وقتی که می‌خواستم کنکور روانشناسی بدم، خیلی درباره‌ش خوندم. این‌که تو دوست داری رویا ببینی، ساعت‌ها بهش فکر کنی؛ اما از اون‌ها نگذری. خب می‌دونی، تو از دنیا عقب میفتی؛ باعث میشه از کارهات عقب بیفتی. نمی‌گم عشق چیز بدی هست؛ ولی وقتی باید عاشق شد که مطمئن شدی اون آدم تو رو دوست داره و تو هم اون رو دوست داری؛ نه این‌ که تصور کنی که اون تو رو دوست داره. گاهی‌ اوقات خوبه که انسان، کمی درباره‌ی عشق بخونه نه؟
مهنا کمی از حرف‌های خانم مرادی عصبی شد. دوست نداشت که شهاب را ترک کند؛ او دلش می‌خواست که خانم مرادی حرف‌هایی بزند که کمی به او در مسائل عشقش نسبت به شهاب کمک کند تا بلکه در این عشق امیدی پیدا کند.
نیم خیز شد که از روی صندلی بلند شود که با حرف خانم مرادی سرجایش خشکش زد.
- هنوز حرفم تموم نشده!
مهنا همان‌ جا ایستاده بود و هیچ تکانی نخورد. خانم مرادی چرا او را راحت نمی‌گذاشت؟ چرا خانم مرادی سعی داشت او را از فکر شهاب دور کند؟ چون این عشق یک‌طرفه بود؟
- این حرف‌هایی که داری می‌زنی، فعلاً داری به خودت صدمه می‌زنی. این از من به تو نصیحت بود. باز هم به حرف‌هام خوب فکر کن! ببین می‌تونی تا آخر عمرت عاشق مردی چهل‌ساله باشی یا نه؟
مهنا از حرف‌های او خسته شده بود و بغض بدی روانه‌ی گلویش شده بود. دست‌هایش را مُشت کرده بود تا بلکه بغضش از شدت حرف‌های مسخره و کلیشه ترکیده نشود.
چشم‌هایش را محکم بست و سرجای خود نشست. فقط باید یک‌ ساعت منتظر می‌ماند تا بلکه خانم مرادی صحبت‌هایش را به اتمام رسانَد.
خانم مرادی پلکی زد و گفت:
- مهنا، تو از همین جلسه می‌تونی راه درمان رو آغاز کنی؛ وگرنه نابود میشی.
مهنا پوزخندی زد و نیز نگاهش را به زمین سوق داد.
خانم مرادی نفس عمیقی از این حرکت مهنا کشید. مهنا دختر جسوری بود که بایستی به حرف دلش گوش فرا دهد.
اخمی کرد. باید این حرف را با یک تیر به دو نشان خاتمه می‌داد. پس گفت:
- عشق یک‌طرفه، عشقی هست که میل معشوق در اون امری ذهنی هست. یعنی عاشق در افکار و پیش‌فرض‌هاش باور داره که معشوقش به اون علاقه‌مند هست؛ ولی اون از احساسات معشوقش بی‌خبره. رنج دوست‌داشتن کسی که علاقه‌ای به تو نداره و واقعاً مشکله و باعث میشه که تو احساس ناامیدی و افسردگی بکنی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فین‌فین می‌کرد. خانم مرادی کلافه چشم‌هایش را بست و دو طرف سرش را با دست‌هایش، پوشاند. این دختر سخت‌تر از آنی بود که مشکلش را برطرف کند. یاد خودش که می‌افتاد، حالش از داوود بهم می‌خورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد.
در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد.
- خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره.
دست‌هایش را از سرش برداشت و با صدایی که از ته‌ِ چاه می‌آمد گفت:
- باشه می‌تونی بری. راستی تلفن می‌زدی!
منشی، عینکش را کمی درست کرد و گفت:
- چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم.
خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. آمدنش مساوی شد با روبه‌رو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دلش می‌خواست این مرد را با دست‌های خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه‌ حساب کند، نمی‌خواست با او حرفی بزند. بعد از هشت‌سال پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمی‌خواست. منت به کار او نمی‌آمد. از این فکر اخمی کرد و گفت:
- چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟
داوود با عصبانیت کامل گفت:
- قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی!
شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد.
- من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اون‌قدر خوبم که به توی نامردِ خیانت‌کار زنگ بزنم؟ هشت‌سال پیش رو به یاد بیار داوود!
داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد.
- این دختره کیه؟
شادی به مهنا نگاهی انداخت.
- مهنا تو می‌تونی بری!
مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت:
- خب! من اومدم تسویه حساب کنم.
شادی چشم‌هایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت:
- سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده!
چشم‌های خود را گشود و جدی به داوود گفت:
- و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟
داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود.
- خانم حالتون خوبه؟
شادی در حینی که چشم‌هایش را بسته بود گفت:
- آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه.
سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت:
- چشم.
داوود بعد از هشت‌سال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باج‌گیری کند.
شادی بغض کرد و گفت:
- خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمی‌داره؟
نمی‌دانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمی‌کرد الآن با او روبه‌رو نمی‌شد.
***
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا