(فصل سوم)
فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابهلای برگهایی به رنگ زرد و کمی سرخآتشین، از آن سو به سوی دیگری به ر*قص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوصاً این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل خود مینوشت. برای عشقی که در تباش میسوخت. دفترش را گشود و در خودنویساش را باز کرد.
بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیدهای که زنان...
در دل «آری» و «نه» به ل*ب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دستش را روی قلبش نهاد و چشمهایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دستش...
فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابهلای برگهایی به رنگ زرد و کمی سرخآتشین، از آن سو به سوی دیگری به ر*قص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوصاً این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل خود مینوشت. برای عشقی که در تباش میسوخت. دفترش را گشود و در خودنویساش را باز کرد.
بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیدهای که زنان...
در دل «آری» و «نه» به ل*ب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دستش را روی قلبش نهاد و چشمهایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دستش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: