(فصل سوم)
فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابهلای برگهایی به رنگ زرد و کمی سرخآتشین، از آن سو به سوی دیگری به ر*قص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوصاً این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل خود مینوشت. برای عشقی که در تباش میسوخت. دفترش را گشود و در خودنویساش را باز کرد.
بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیدهای که زنان...
در دل «آری» و «نه» به ل*ب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دستش را روی قلبش نهاد و چشمهایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دستش میدهد. او دلش میخواست خدا را برای اینکه آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگیاش آزمایش میکرد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند؛ اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حالاش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد.
به پنجرهی اتاقاش نگاه کرد. میز مطالعهاش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاهاش را به حیاطشان که به تازگی در برگهای زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلبش میزد؛ اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بیافتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهرهای شکستخورده و با اخمهای درهم تنیدهاش او را نگاه میکرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس میکرد.
نگاهاش را به برگهای زرد و سرخآتشین انداخت. صدای خشخشهایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار میکرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت.
امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند.
دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت:
- قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم... .
مرا فریاد کن!
این متن را که در دفترش نوشت، در اتاقش با صدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاقش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت.
سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد:
- مهنا؟ باز هم که داری شعر مینویسی.
مهنا با آرامش پلکی زده و نگاهاش را به چشمهای شیما دوخت.
- تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما میدونی، عشق یکطرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمیخوره.
سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد.
- این زندگی لعنتی من، نمیدونم قراره چی بشه؛ اما میدونم خدا اونقدر مهربونه که هیچوقت بندهش رو رها نمیکنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی.
نفسش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگها باز هم با صدای خشخششان، دلش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آنها احساسات درونیاش را بیان میکرد.
- به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟
فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابهلای برگهایی به رنگ زرد و کمی سرخآتشین، از آن سو به سوی دیگری به ر*قص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوصاً این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل خود مینوشت. برای عشقی که در تباش میسوخت. دفترش را گشود و در خودنویساش را باز کرد.
بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت:
- شاید این را شنیدهای که زنان...
در دل «آری» و «نه» به ل*ب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم! زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال... .
دستش را روی قلبش نهاد و چشمهایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دستش میدهد. او دلش میخواست خدا را برای اینکه آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگیاش آزمایش میکرد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند؛ اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حالاش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد.
به پنجرهی اتاقاش نگاه کرد. میز مطالعهاش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاهاش را به حیاطشان که به تازگی در برگهای زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلبش میزد؛ اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بیافتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهرهای شکستخورده و با اخمهای درهم تنیدهاش او را نگاه میکرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس میکرد.
نگاهاش را به برگهای زرد و سرخآتشین انداخت. صدای خشخشهایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار میکرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت.
امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند.
دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت:
- قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم... .
مرا فریاد کن!
این متن را که در دفترش نوشت، در اتاقش با صدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاقش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت.
سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد:
- مهنا؟ باز هم که داری شعر مینویسی.
مهنا با آرامش پلکی زده و نگاهاش را به چشمهای شیما دوخت.
- تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما میدونی، عشق یکطرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمیخوره.
سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد.
- این زندگی لعنتی من، نمیدونم قراره چی بشه؛ اما میدونم خدا اونقدر مهربونه که هیچوقت بندهش رو رها نمیکنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی.
نفسش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگها باز هم با صدای خشخششان، دلش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آنها احساسات درونیاش را بیان میکرد.
- به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: