مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد.
- سانیا کیه؟
مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت:
- بعداً خودت متوجه میشی.
مهسا شانهاش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید میفهمید که نقشهی سانیا برایش چه چیزی است؟ میگویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت.
لبخندی زد؛ اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشیهایش چه زود تمام میشد و این برایش خاطرهای بد به حساب میآمد. نگاهش به آینه روبهرویش افتاد. میخواست چهکار کند؟ موهایش را قیچی کند؟ چشمانش را بست و بلند فکرش را گفت:
- خدایا منو ببخش.
بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف خیره ماند. کمکم خودش را برای خواب آماده کرد و خودش را به دنیای نامرد سپرد.
***
ماشین را به راست چرخاند و در جادهای خلوت نگه داشت. سرش را روی فرمان گذاشت و منتظر ماند تا او بیاید. در ماشین باز شد و او سوار شد. به طرف او برگشت و گفت:
- چقدر دیر! من وقت ندارم ها! یک دقیقه هم دیر کنی، رفتم.
شیما کمی خودش را جابهجا کرد تا راحتتر روی صندلی بنشیند.
- اَه! غر نزن دیگه! راه بیوفت.
لبانش را با حرص جمع کرد.
- ببین! اینقدر به من دستور نده.
پوفی کشید و گفت:
- خبرت رو بگو خانم دکتر عاشق!
نفسش را پر از آه تکان داد و ماشین را روشن کرد.
- شیما، پریشب موقعی که داشتم شلهزرد پدربزرگمو هم میزدم، کفگیر رو دادم به شهاب بعد رفتم کنار مامانم نشستم. یکدفعه گوشیم زنگ خورد، برداشتم که گفت من نامزد آقا شهابم.
- سانیا کیه؟
مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت:
- بعداً خودت متوجه میشی.
مهسا شانهاش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید میفهمید که نقشهی سانیا برایش چه چیزی است؟ میگویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت.
لبخندی زد؛ اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشیهایش چه زود تمام میشد و این برایش خاطرهای بد به حساب میآمد. نگاهش به آینه روبهرویش افتاد. میخواست چهکار کند؟ موهایش را قیچی کند؟ چشمانش را بست و بلند فکرش را گفت:
- خدایا منو ببخش.
بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف خیره ماند. کمکم خودش را برای خواب آماده کرد و خودش را به دنیای نامرد سپرد.
***
ماشین را به راست چرخاند و در جادهای خلوت نگه داشت. سرش را روی فرمان گذاشت و منتظر ماند تا او بیاید. در ماشین باز شد و او سوار شد. به طرف او برگشت و گفت:
- چقدر دیر! من وقت ندارم ها! یک دقیقه هم دیر کنی، رفتم.
شیما کمی خودش را جابهجا کرد تا راحتتر روی صندلی بنشیند.
- اَه! غر نزن دیگه! راه بیوفت.
لبانش را با حرص جمع کرد.
- ببین! اینقدر به من دستور نده.
پوفی کشید و گفت:
- خبرت رو بگو خانم دکتر عاشق!
نفسش را پر از آه تکان داد و ماشین را روشن کرد.
- شیما، پریشب موقعی که داشتم شلهزرد پدربزرگمو هم میزدم، کفگیر رو دادم به شهاب بعد رفتم کنار مامانم نشستم. یکدفعه گوشیم زنگ خورد، برداشتم که گفت من نامزد آقا شهابم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: