♦ رمان در حال تایپ ✎ اِل تایلر | سارابهار | نویسنده راشای

اِل تایلر | سارابهار | نویسنده راشای
***
چشمان یخ‌زده‌اش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدن‌های قبیله‌ام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه می‌کند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذت‌بخش است. دستانم را مشت می‌کنم. حالا که دیگر نمی‌تواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانت‌هایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمی‌دارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث می‌شود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستاده‌ام. لبخند کجی گوشه‌ی لبش می‌نشیند.
- بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟!
کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو می‌رود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است.
- تو چی می‌دونی، الهاندرو؟
قدم دیگری برمی‌دارم؛ ولی ناگهان حس می‌کنم که پاهایم سست می‌شوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم می‌لرزند و قلبم تندتر می‌زند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو می‌آید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر.
- فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطه‌ی توئه!
ناگهان چشمانم سیاهی می‌رود. زانوهایم خم می‌شوند. صدای فریادهای دوردست قبیله‌ام را می‌شنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی می‌کشم که صدای کلاغ‌های درختان شوم نیز بلند می‌شود و من... .
اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیده‌ام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی می‌دهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفته‌ام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم می‌خوابیدم و بسیاری از اوقات کابوس‌هایم با حضور الهاندرو و طلسم سی‌صد سال پیش، یقه‌ام را می‌چسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگی‌های اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوس‌ها خوراک شب‌هایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که هم‌رنگ خودم است خیره می‌شوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق می‌کشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمی‌دانم انتهایش به چه چیزی ختم می‌شود؛ ولی من تلاشم را می‌کنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمی‌دارم. درحالی‌که از جایم بلند می‌شوم تا خرگوشی شکار کنم، حرف‌های نیلگون مادر نیروانا یادم می‌آید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچ‌چیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکی‌ای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قول‌هایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچه‌ی ‌آب‌های مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث می‌شود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمی‌دانستم همه این‌ها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید می‌فهمیدم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نوری روشن آسمان را فرا گرفته است و صدای جیک‌جیک گنجشک‌های لابه‌لای شاخ و برگ درختان گوش‌هایم را نوازش می‌کند. از جایم بلند می‌شوم و به سمت کول می‌روم تا بیدارش کنم؛ اما پیش از آن‌، نیروانا خمیازه کشان از روی تکه سنگی که ساعاتی رویش خوابیده بود، به پایین می‌غلتد و صدای آخ گفتنش آن‌چنان بلند می‌پیچد که کول سریع مانند بحران زده‌ها سرجایش سیخ می‌نشیند و با لحنی لرزان می‌پرسد:
- چی‌شد؟ کجا رو زدن؟
زوزه باد پوست صورتم را نوازش می‌کند و بی توجه به سؤال کول، چشمانم را لحظه‌ای می‌بندم.
سکوتم را که می‌بیند دوباره می‌پرسد:
- رفتن؟!
نیروانا درحالی‌که هنوز روی زمین ولو مانده است از او می‌پرسید:
- کیا رفتن؟
چشمانم را باز می‌کنم و کول هریسون را می‌بینم که از جایش بلند می‌شود و گرد و خاک چسبیده به لباس‌هایش را با ظرافت می‌تکاند و سپس می‌گوید:
- همون‌هایی که حمله کرده بودن دیگه!
نگاهی به نیروانا که از روی زمین خودش را جمع می‌کرد و بند برگیِ کفش‌های سبز و زنده‌اش را می‌بست می‌اندازم و خطاب به کول می‌غُرم:
- کسی حمله نکرده آدمیزاد! بلندشو سریع راه بیفت، وگرنه خودم بهت حمله می‌کنم و توهم حمله رو برات به واقعیت تبدیل می‌کنم!
اخمی بین ابروهای مشکی‌اش نقش می‌بندد و زیرلب می‌گوید:
- چه بداخلاق!
بی حس نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
- هی! شنیدم.
با لحنی لجبازانه می‌گوید:
- اصلاً گفتم که بشنوی!
قدمی به جلو می‌گذارم و می‌پرسم:
- کول هریسون! چته سر صبحی؟
او هم قدمی به جلو می‌گذارد و به من نزدیک‌تر می‌شود.
- چون سر صبحه حق ندارم قاطی کنم؟ تا چشم باز می‌کنم بهم میگی آدمیزاد!
آه! دیگر خسته شده بودم. نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و درحالی‌که به نیروانا اشاره می‌کنم دنبالم راه بیفتد، به سمت مسیر مورد نظر حرکت می‌کنم و خطاب به کول که پشت سرم مانده است با صدای بلند می‌گویم:
- اگه چیز دیگه‌ای بودی مسلماً دلیلی نداشت بهت بگم آدمیزاد!
نیروانا که با جثه ظریفش، کنارم تند تند قدم برمی‌دارد کول را خطاب قرار می‌دهد:
- تو از ماهیتت خجالت می‌کشی؟ اما چرا؟ من شنیده بودم که انسان‌ها اشرف مخلوقات هسـ... .
کول که خودش را به ما رسانده است حرف نیروانا را می‌برد و با حالتی کلافه دست لای موهایش فرو می‌برد و نق می‌زند:
- تو یکی دیگه ولم کن دختر برگ برگی!
در یک لحظه، نیروانا با حرکتی غافلگیرانه کول را به زمین می‌کوبد و درحالی‌که خشم در چشمانش خودنمایی می‌کند و مشت ظریف و کوچکش را مقابل صورت کول نگه داشته است می‌گوید:
- من یه پری ام... یه پری سبز! بار آخرت باشه به من میگی برگ برگی؛ آدمیزاد کودن!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا