♦ رمان در حال تایپ ✎ اِل تایلر | سارابهار | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع S.NAJM
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اِل تایلر | سارابهار | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
اِل تایلر
◀ نام نویسنده
سارابهار
◀نام ناظر
Zara
◀ ژانر / سبک
فانتزی
همان‌طور که به دنبالم می‌آمد گفت:
- وحشتناک بود. خوبه که جادو داری، این خیلی قدرت‌مند‌ترت می‌کنه.
پاهایم را محکم روی خاک نم‌زده‌ی زمین شوم جنگل می‌کوبم و برمی‌گردم سمتش و می‌گویم:
- جادو یه سلاح نیست که برای قدرت‌مند شدن ازش استفاده کنم کول، این رو فراموش نکن جادو یه موهبته.
چیزی نمی‌گوید و به راهم ادامه می‌دهم که لحظه‌ای بعد باز می‌پرسد:
- نمی‌خوای بگی نقشه چیه؟
ابروهایم درهم رفتند. نقشه؟ از چه نقشه‌ای صحبت می‌کرد؟ به او نگاه کردم و نمی‌دانم در چشمان وحشتناکم چه دید که سریع گفت:
- منظورم اینه که توضیح بده موقعی که به کتیبه دست زدی، چی‌شد چی‌ فهمیدی و چرا این‌جایی و چه‌خبره اصلاً؟
از چشم‌های جنگلی، سؤالات زیاد و صدای مردانه‌اش کلافگی می‌بارید. برگشتم به سمتش و ایستادم او هم ایستاد، دست...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
جنگل نامرئی بعد از جنگل سبز قرار دارد و این کمی کارم را سخت‌تر می‌کند. ورود به جنگل سبز، برایم دردسرساز است.
جنگل سبز یا همان جنگل پاک، تنها نقطه‌ از سرزمین‌های اسرارآمیز است که هیچگاه وارد آن نشده‌ام. همیشه آن‌قدر غرق سیاهی و پلیدی بوده‌ام که اجازه ورود به آن جنگل را نداشته باشم. قبل از ورود به جنگل سبز، نگهبان‌هایش می‌بایست با گوی جادویی‌شان پاکیِ روحت را ببینند و فقط در صورتی که روحت پاک باشد، مجوز ورود به جنگل سبز را دریافت خواهی کرد و من، منی که سر تا پا در سیاهی غوطه‌ورم، نمی‌دانم چگونه باید وارد جنگلی بشوم که جز پاکی چیزی نمی‌تواند واردش بشود؟
در سرم مجهولات بی‌شماری بود و نمی‌دانستم چه‌طور و چگونه حلشان کنم، ولی فقط ادامه می‌دادم. در حقیقت راهی جز جلو رفتن نداشتم، که اگر می‌داشتم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
(ده سال قبل)
بعد از آن‌که آن حرف را زدم همگان ساکت شدند.
می‌دانستم تهدید همیشه کارساز نیست، ولی گاهی لازم بود از آن استفاده کنم تا توازن طبیعت برهم نخورد.
فالین پیر صدایش را بالا کشید:
- فرمانروا اِل! شما حق نداری ما رو تهدید کنی!
قبل از آن‌که پاسخش را بدهم، فالین خطاب به آلکن می‌گوید:
- آلکن، جلوی سرکشیِ فرمانروات رو بگیر. وگرنه اتحاد کمترین چیزیه که از هم می‌پاشه!
صدای تپش‌‌های بالا رفته‌ی قلب‌های اعضای قبیله خودم و لایکنتروپ‌ها را می‌شنیدم.
می‌دانستم می‌ترسند که صلح از بین برود. من هم هیچ‌گونه قصدی مبنی بر برهم زدن صلح نداشتم و می‌خواستم آرامش پایدار بماند.
قبل از آن‌که چیزی بگویم، آلکن مرا خطاب قرار داد:
- فرمانروا! لطفاً لحظه‌ای با من تشریف بیارید.
به سمت اتاقک سنگی‌اش که در...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
با مهربانی پرسید:
- حالا می‌خوای چی‌کار کنیم؟
با اطمینان خطاب به او گفتم:
- بریم با گرگ‌ها صحبت ک... .
قبل از آن‌که جمله‌ام تمام بشود، صدای همهمه خون‌آشام‌ها و گرگ‌ها در غار می‌پیچد و پشت بندش صدای الهاندرو که باعث می‌شود با سریع‌ترین حالت ممکن خود را به نقطه اصلی غار برسانم.
الهاندرو آدمی‌زاد را آورده بود و دست و پا بسته هم‌چون گوسفندی که برای قربانی حاضرش می‌کنند، مقابل همه‌ی حاضرین در غارِ ومپایرها، انداخته بود.
- وقت شکستن نفرین‌مونه لایکنتروپ‌ها.
صدای الهاندرو روی اعصابم آن‌چنان خطی انداخت که با هولناک‌ترین لحن ممکن غُریدم:
- متأسفانه نمی‌تونم این اجازه رو بهتون بدم.
الهاندرو به سمتم قدمی بر می‌دارد و با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید:
- ما گرگ‌ها، از تو دستور نمی‌گیریم عجیب‌الخلقه!
آه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مردک رقت‌انگیز! دلم می‌خواست تنش را بی سر کنم ولی نباید ناآرامی‌ای ایجاد می‌کردم که در پس آن کُنش من، لایکنتروپ‌ها واکُنشی نشان دهند و آرامش و امنیت قبیله‌ام به خطر بیفتد.
پس فقط خطاب به الهاندرو می‌گویم:
- از تفرقه‌ اندازی دست بردار گرگ پیر!
با لحنی رقت‌انگیز پاسخم را می‌دهد:
- این تفرقه اندازی نیست، این تنها چیزیه که قبیله‌ام می‌خوادش. شکستن نفرین‌شون، تبدیل شدن به گرگ درونشون، آزادی و آرامش.
پوزخندی زدم و غریدم:
- اگه اون آدمی‌زاد رو قربانی کنی، امروز آخرین روزیه که هر دو قبیله، رنگ آرامش رو می‌بینن، این رو بفهم!
بعد از شنیدن حرف‌هایم، خنده‌ای بلند سر می‌دهد و می‌گوید:
- ان‌قدر ترسو نباش اِل تایلر! اگه به دنبال این آدمی‌زاد، هم‌نوعانش بیان، خب مسلماً ما از پسشون بر می‌آییم. اون‌ها فقط...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در چشمانش چیزی جز ترس نبود، او می‌ترسید حق هم داشت بترسد. قرار بود لحظه‌ای بعد برای چیزی که اصلاً از آن‌ها سر در نمی‌آورد، قربانی‌ِ لایکنتروپ‌ها بشود. سردرگم و با حالتی که مظلومیت از صدایش پیدا بود ل*ب گشود:
- من...من راستش...شماها کی هستین؟ از جون من چی می‌خوا... .
قبل از آن‌که ادامه مزخرفاتش را به گوشم برساند، فکش را در دستم گرفتم و خیره در چشمانش، با استفاده از قدرت خون آشامی‌ام از طریق نفوذ ذهنی به آن آدمی‌زاد گفتم:
- به من بگو چه‌طور دنیای ما رو دیدی و واردش شدی؟
با این عملکرد آدمی‌زاد مانند مسخ‌ شده‌ها ل*ب گشود و شروع به تعریف کردن کرد:
- من با دوستانم برای تفریح به جنگلی در شمال کشور تریلند اومده بودیم. شب بود و دور هم نشسته بودیم. بحث موجودات ماورائی شد. من با یقین می‌گفتم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در بین شاخ و برگ درختان سیاه، جایی که آن آدمی‌زاد توسط یک ناهنجاری‌ به دنیای ما وارد شده بود، ظاهر می‌شویم. آدمی‌زاد بی‌هیچ حرفی منتظر حرکت بعدی از جانب من است که پورتالی باز می‌کنم ولی قبل از آن‌که اجازه دهم برود از او نامش را می‌پرسم. هاج و واج نگاهم می‌کند. سردرگم است.
نکند نام ندارد که به این حال دچار شده است؟
دوباره می‌پرسم گرچه این‌بار با لحنی دستوری خطاب به او می‌غُرم:
- اسمت چیه آدمی‌زاد؟
گیج‌تر نگاهم می‌کند. دیگر دارد باورم می‌شود که هیچ نامی ندارد که ل*ب می‌گشاید و آرام می‌گوید:
- کول... کول هریسون.
نامش هم‌چون چشمان سبز و موهای سیاهش، دلرُباست. تبسمی ل*ب‌هایم را در بر می‌گیرد که سریع جمعش می‌کنم و می‌گویم:
- از پورتال رد شو و دیگه هیچ‌وقت هم برنگرد و به هیچ‌کس هم چیزی درمورد این...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
به من خیره می‌شود. نفس‌های آخرش است، من می‌دانم، سی‌صدسال پیش پدرم نیز در آغوشم آخرین نفس‌هایش را که می‌کشید این‌گونه به من خیره شده بود. چوبی عمیق در گوشه‌ی قلبش جا خوش کرده است. به سختی و زحمت بریده‌بریده می‌گوید:
- تو که...رفت...ی...لایکنتروپ‌ها به...ما حمله کردند، اون‌ها تصور کردند...تو می‌خوای...آدمی‌زاد رو برای شکستن نفرین خودمون... قربانی کنی...اونا... .
قبل از آن‌که بتواند ادامه‌ی حرفش را بگوید. خونی سیاه و غلیظ از گوشه‌ی دهانش به بیرون سرازیر شد و پوستش شروع به تیره شدن و خشک شدن کرد.
اشک در چشمانم حلقه می‌زند. موج آبیِ مردمک چشمانم خود را به بیرون می‌رهاند و روی گونه‌هایم راه می‌افتد. سیلی از اشک صورتم را در خود می‌غلتاند.
خدای من! من چه‌ کار کرده بودم؟ لعنت به منی که لعنت هم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چشمانش را دریایی از حیرت در خود فرو می‌برد و می‌گوید:
- فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت چیزی از دید تو پنهان بمونه حتی با طلسم پنهان سازی و همچین چیز‌هایی.
درحالی‌که به نوای بلبل سمی‌ای که در جنوب جنگل شوم سکونت دارد، گوش می‌دهم می‌گویم:
- فقط همین یکیه.
کول که در آن لحظه فهمیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید ولی احساس می‌کردم خودش را به نفهمی زده است، پرسید:
- اون‌وقت ترکیبش چیه که این‌طور روی تو اثر می‌ذاره؟
زبانم را ناخودآگاه روی دندان‌های نیشم کشیدم و گفتم:
- ترکیب آتش سفید و گوگرد.
سریع و با شگفت‌زدگی می‌پرسد:
- منظورت فسفر و سولفوره؟
نمی‌دانستم چه زری می‌زند پس فقط به او گفتم:
- نمی‌دونم شما انسان‌ها بهشون چی می‌گید. ولی این تنها ترکیبیه که نه تنها می‌تونه چیزی رو از چشمم مخفی نگه داره بلکه حتی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سرش را تکان می‌دهد و با بی‌خیالی می‌گوید:
- خب این‌که به نظر ساده میاد. تو میری و طلسم پنهان سازی رو رفع می‌کنی و بعدش طلسم اصلی رو راحت می‌بینی. اصلاً چرا همچین طلسمی روت اجرا کردن درحالی‌که به این سادگی می‌تونی رفعش کنی؟
پوزخندی به بی‌خیالی‌اش می‌زنم و می‌گویم:
- به این سادگی‌ها نیست کول هریسون! برای رسیدن به راه رفع طلسم، من باید از جنگل سبز رد بشم.
درحالی‌که کتش را از تن بیرون می‌کشد و با انگشت‌های دست چپش، کت را روی شانه‌اش آویزان نگه‌ می‌دارد و قدم بر‌می‌دارد، بی‌خیال‌تر از قبل می‌گوید:
- خب رد میشی!
نمی‌دانم شوخی‌اش گرفته است یا واقعاً مرا خدا می‌پندارد که تا این حد بی‌خیال است و تصور می‌کند هرکاری می‌توانم بکنم!
نفسم را بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- نمی‌تونم.
با دست راستش شاخه‌ای...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا