فرهاد پسر شیخفیصل بود، پسر مردی که بزرگ عشیره بود. عزیزدردانهی فیصل پس میبایست عروسیش با هر کسی فرق داشته باشد همانطوری که برای بقیهی پسرهایش سنگ تمام گذاشته بود. هدیه پشت هدیه بود که از طرف خانوادهی داماد برای خانوادهی عروس فرستاده میشد البته که در این امر فرهاد نقش پررنگی داشت و ولیمهها بود که بویش همهی روستا را برمیداشت و کسی نبود که در روستا مهمان سفرهی فیصل نباشد. خانهاش هم بزرگترین خانهای روستا بود. برای مردها توی ایوان و حیاط سفره پهن میشد و برای زنها داخل مهمانخانهی بزرگ خانه، هر چقدر مادر فرهاد خوشحال بود و به جنب و جوش افتاده بود تا همه چیز بهترین باشد هووهایش اما گوشهی نشسته بودند و فقط خود را با بادبزنهای حصیری باد میزدند و زیر گوش هم پچپچ میکردند پچپچهای که میدانستند اگر بلند شود فیصل دمار از روزگارشان درمیآورد. با همهی ترسی که از فیصل داشتند اما باز هم بدجنسیهای خود را گاهاً بروز میدادند هر چقدر لیلا مادر فرهاد زن فهمیده و مهربانی بود و هرگز نخواست جواب بدجنسیهای هووهایش را با بدجنسی بدهد اما دخترهایش فائقه و فاضله اینگونه نبودند. همان دخترهای که قندیگل از آنها بیزار بود و میدانست با آنها جنگهای مفصلی خواهد داشت.
روز آخر مهمانیها بود، روز عروسی و به خانهی بخت رفتن.
عروسی از خانهی هاشم شروع میشد و بعد به خانهی فیصل ختم میشد.
دلش میخواست برای روز عروسیش لباس سفید عروس بپوشد. صبح روزی که همه در خانهی مادر قندی گل برای آراستن عروس جمع شده بودند، خواستهاش را مطرح کرد و لباس سفیدی که به کرایه گرفته بود نشان داد. لیلا برایش کل کشید و او را در آغـ.ـوش کشید. موافقت مادرشوهرش همهی قوم و خویش قندیگل را خوشحال کرد. چون برای این چیزها خانمها تصمیم میگرفتند اما فائقه اولین تیرش را زد و با مخالفتش قندیگل را زهری و خشمگین کرد. لباس محلی زیبایی که برای عروس گرفته بودند نشان داد و گفت:
- برادرم یه شهر رو زیر پا گذاشته تا این لباس برای عروسش بخره. حالا نمیشه که نپوشی.
قندی اما خشمگین و در حالی که سعی میکرد احترامشان را نگه دارد گفت:
- برادرت باید نظر منم میپرسید. من بردهش نیستم که هر انتخابی کرد تنم کنم.
اما گویی برای نگه داشتن احترام چندان هم موفق نبود.
قندیگل برایشان دلیل میآورد و از دیگر دختران عشیره که روز عروسیشان لباس سفید عروسی پوشیده بودند مثال میآورد. اما فائقه همهی حرفهایش را شنید چشمان ریزش را که سعی کرده بود به کمک سیاهی سورمه درشتتر نشان دهد در نگاه قندیگل نشاند و گفت:
- عروس شیخفیصل فرق داره با بقیهی دخترهای عشیره. باید پایبند رسم و رسوم عشیره باشه. در ثانی نمیدونی هم بدون زنی که حرف رو حرف شوهرش بیاره زن نیست.
قندیگل که خون خونش را میخورد. چشمانش را از خشم دراند و گفت:
- فقط عروس شیخ فیصل باید پایبند رسم و رسوم باشه، چرا خودتون لباس سفید پوشیدید شب عروسیتون و مراسم عروسیتون توی تالار توی شهر گرفتید. در ثانی پس الان فهمیدم که دخترهای شیخ فیصل هم زن نیستن که حرف آوردن رو حرف شوهرشون و شدن حکایت روز و شب مردم عشیره.
حرف قندیگل درست بود به خاطر یک دعوای که فائقه با شوهرش داشت و سیلی به صورت شوهرش زده بود تا مدتها حرف سر زبان مردم بود. فائقه خونش به جوشش افتاد و از روی زمین برخاست. لباس نفنوف آراسته و پر زرق برق قرمزی که گرانتر از لباس عروس خریده بود تا برتری خودش را به رخ بکشد از روی غضب تکاند و رو در روی قندی گل که با لباس سفید ایستاده بود قرار گرفت. چنگی به لباس سفید زد و گفت:
- بمیرمم نمیذارم این لباس رو تنت کنی.
قندیگل با حرص دستش را از لباس کند و خواست حرفی بزند که خالهاش میان کلامش پرید و گفت:
- قندی جان، خاله بیا بریم توی اتاق باهات حرف دارم.
زنان فامیل قندیگل از دست قندی حرص میخوردند و از سمیه که با لبخند نظارهگر این بگو مگو بود میخواستند حرفی بزند و جلوی یک دعوای حتمی را بگیرد. هر چقدر سمیه بیخیال بود لیلا حرص میخورد برای همین به دخترش توپید:
- تمومش کن فائقه. الان به فرهاد زنگ میزنم بیاد حسابت رو برسه.
اما فائقه توجهی به مادرش نکرد و مشغول جر و بحث با قندیگل بود.
لیلا موبایل ساده و دکمهایش را از جیب لباسش بیرون کشید و شمارهی پسرش را گرفت. موضوع را به فرهاد گفت. فرهاد راضی بود به خواست قندیگل اما فائقه برای اینکه حرف حرف خودش شود به دور از چشم مادرش به پدرش زنگ زد و ماجرا را گفت. شیخفیصل هم مثل فائقه به دنبال بهانهی بود تا سرکشی این دختر را سرکوب کند. هنوز قندیگل که از موافقت فرهاد خوشحال بود و لباس سفیدش را نپوشیده بود که باز موبایل لیلا زنگ خورد. این بار همسرش شیخفیصل بود. زنگ زده بود تا حکم دهد. عروسش باید همان لباسی را میپوشید که فرهاد خریده بود و لیلا چارهای نداشت جز اطاعت.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»