♦ رمان در حال تایپ ✎ قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای

قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
قندی‌گل
◀ نام نویسنده
م.صالحی
◀نام ناظر
ZaRa
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی

م.صالحی

عضو راشای
عضو راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-18
نوشته‌ها
17
پسندها
114
امتیازها
28
محل سکونت
شیراز
نام رمان: قندی‌گل
نام نویسنده: م.صالحی
نام ناظر: ZaRa
ژانر: سبک عاشقانه، جنایی، معمایی
خلاصه: رمان روایت زندگی عشیره‌ای است، قانون قانونِ عشیره است و حکم حکمِ بزرگ عشیره و بس. اما همیشه همه‌چیز بر میل بزرگ عشیره پیش نخواهد رفت. سرکشی‌ها شروع می‌شود و قندی‌گل با سری پرسودا مقابلش قد علم می‌کند. قتلی رخ می‌دهد و بزرگ عشیره حکم می‌دهد اما...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
به نام خدا

تا وارد خانه شد چادر مشکی را از سر برداشت و همینطور که به سمت ساختمان می‌دوید مادرش را صدا می‌زد. نرسیده به در ورودی ساختمان مادرش سراسیمه بیرون آمد و نگران گفت:
- چی شده، خدا مرگم بده. اتفاقی افتاده قندی؟
با چشمانی به اشک نشسته نفس زنان گفت:
- راسته که بابا قبول کرده.
اشک روی گونه‌اش سُر خورد:
- مگه نگفته بود هر اتفاقی که بیفته قبول نمی‌کنه.
مادرش شرم‌زده نگاهش را دزدید و به داخل برگشت. او هم به دنبالش روان شد و ملتمسانه گفت:

- مامان تو رو خدا یه حرفی بزن، اینجوری نذار برو.
نرسیده به آشپزخانه بازوی مادرش را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند و گفت:

- یه کلام بگو راسته یا نه؟
اما به جای مادرش صدای پدرش را شنید که گفت:
- درست شنیدی قبول کردم.
به جانب پدرش چرخید‌. مردی تقریباً...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
زهرخندی که روی ل*ب قندی‌گل نشست نشان از این بود که از او هم کاری ساخته نیست و چه بخواهد چه نخواهد باید به این ازدواج تن بدهد تا آشوبی به پا نشود تا زخمی زده نشود، صورتی کبود نشود و شاید خونی ریخته نشود.

مستاصل و درمانده از جا برخاست و گفت:

- حالا که قراره این وصلت سر بگیره، بهتره با خوشی سر بگیره.

به سمت اتاقش که رفت پدرش گفت:

- فرهاد پسر خوبیه، مثل پدرش نیست. کار و کاسبی خوبی هم داره، شاید بعدها تونستی دوستش داشته باشی.

سری تکان داد و وارد اتاق شد. با خودش فکر می‌کرد چقدر زود تسلیم شده بود اما او بهتر از هر کسی قانون عشیره را می‌شناخت. بزرگ عشیره را هم همینطور، فیصل عموی مادرش بود. مردی با سه زن و دوازده فرزند، دقیقاً آن‌ها را می‌شناخت‌. فرهاد پسر سومین زنش بود. پسر سوگلیش لیلا که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بعد از موافقت قندی‌گل توسط مردان خانواده‌ی پدریش این موافقت به فرهاد و شیخ‌فیصل اعلام شد. فرهاد داخل اتاق ساده‌اش در طبقه‌ی همکف خانه‌ی پدریش، مشغول خواندن کتابی بود که تقه‌های به در خورد. چون روی بالشی لمیده بود سریعاً صاف نشست و بفرمایدی زد. در اتاق توسط مادرش باز شد. زنی زیبا و جوان و قدبلند. لباس‌های محلی که به بر داشت زیبا و پر آذین بود. همانطور دم در با لبخند به فرهاد نگاه می‌کرد. فرهاد از جایش برخاست. دشداشه‌ی سفیدش رها شد و تا پشت پایش رسید. نزدیک مادرش شد و نگاهش در چشمان سیاه مادرش نشست. لیلا کف دستش را به روی سینه‌ی پسرش گذشت و با لبخندی گفت:
- مبارکت باشه پسرم. قندی بله رو گفت.
لبخند صورتش را باز کرد. لیلا باز دستی به صورت کشیده‌ی پسرش کشید و گفت:
- مادر فدات بشه، چه زود...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قندی‌گل هم به واسطه‌ی پدرش با دنیای این موجودات خوش خط و خال آشنا شده بود و آشنای این حیوانات بود. گاهی با آن‌ها درد و دل می‌کرد و برایشان نامی می‌گذاشت.

پله‌های آجری را پایین رفت و در فلزی را باز کرد. وارد زیر زمین که شد کلید برقی که کنار در روی دیوار آجری بود فشرد. نوری نارنجیِ لامپ درون زیرزمین پخش شد. چشم چرخاند و سبدهای حصیری که درون هر کدامشان یک مار سمی بود نگاه کرد. از میان سبدها گذشت. دامن نفنوف آبی رنگی که به تن داشت کمی بالا گرفت و مقابل سبدی روی زمین نشست. سبد را پیش کشید و در سبد را برداشت. لبخندی روی لبش نشست و گفت:

- چطوری دلربا؟

ماری سمی با سری مثلث شکل، از نوع سمی‌ترین مارها درون این سبد بود. ماری که او نام دلربا بر او نهاده بود می‌توانست قاتل انسان باشد. چه کسی فکرش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فرهاد پسر شیخ‌فیصل بود، پسر مردی که بزرگ عشیره بود. عزیزدردانه‌ی فیصل پس می‌بایست عروسیش با هر کسی فرق داشته باشد همانطوری که برای بقیه‌ی پسرهایش سنگ تمام گذاشته بود. هدیه پشت هدیه بود که از طرف خانواده‌ی داماد برای خانواده‌ی عروس فرستاده می‌شد البته که در این امر فرهاد نقش پررنگی داشت و ولیمه‌ها بود که بویش همه‌ی روستا را برمی‌داشت و کسی نبود که در روستا مهمان سفره‌ی فیصل نباشد. خانه‌اش هم بزرگ‌ترین خانه‌ای روستا بود. برای مردها توی ایوان و حیاط سفره پهن می‌شد و برای زن‌ها داخل مهمانخانه‌ی بزرگ خانه، هر چقدر مادر فرهاد خوشحال بود و به جنب و جوش افتاده بود تا همه چیز بهترین باشد هووهایش اما گوشه‌ی نشسته بودند و فقط خود را با بادبزن‌های حصیری باد می‌زدند و زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
لیلا موضوع را اول با خواهرش در میان گذاشت تا او عنوان کند. اما خودش را به فائقه رساند و همینطور که نیشگونی از دستش می‌گرفت زیر گوشش غرید:
- فرهاد به وقتش حسابت رو می‌رسه دختره‌ی چش سفید. از کی تا حالا خبرچین پدرت شدی؟
فائقه بازویش را از دست مادرش بیرون کشید و همینطور که بازویش را می‌مالید آرام گفت:
- این گربه رو باید همینجا دم حجله سر برید وگرنه فردا روزی برای پسرت بد می‌شه.
و صدایش را بالا برد و خطاب به قندی‌گل گفت:
- عروس خانوم، پدرشوهر گفتن باید لباسی که داماد خریده بپوشی.
این حرفش مثل پتکی به سر قندی‌گل نشست و نخواست پا پس بکشد برای همین در جوابش گفت:
- از کی تا حالا شیخ فیصل خودش را قاطی کارهای زنونه می‌کنه، اف نداره واسه‌ش؟
این حرف را گفت و بلا گفت. این جنگ زبانی فقط گیس و گیس‌کشی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فرهاد به پشت در تکیه زد و گفت:
- می‌شکنم دستی که بخواد روی تو بلند بشه.
قندی‌گل با توپی پر به سمتش برگشت و گفت:
- رسم و رسوم عشیره فقط برای عروس فیصل، پس چرا پسر فیصل کت و شلوار پوشیده، دشداشه و خاچیه و چفیه و عقالت کو؟
و نزدیکش شد و کراوات فرهاد را گرفت و نگاهی که آتش به جان فرهاد می‌زد در نگاه فرهاد نشاند و گفت:
- این کراوات کجای رسم و رسوم عشیره است که من تا به حال ندیدمش. عرب اروپایی ما رو باش.
لبخند به ل*ب فرهاد نشست و گفت:
- منم دوست دارم تو رو توی لباس سفید عروس ببینم. به مادرم گفتم حرفی ندارم. هر لباسی که خودش دوست داره بپوشه ولی فائقه فتنه به پا کرد.
نیش‌خندی به ل*ب قندی نشست و جوابش را داد:
- تموم خانواده‌ی شیخ فیصل فتنه هستن. هر کدومشون به یه رنگی.
فرهاد آرامشش را حفظ کرد و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قندی‌گل فقط نگاهش کرد. فائقه هم رو در رویش ایستاد و نگاهش را به چشمان کهربایی او دوخت و گفت:

- با همین چشم‌ها دل و دین برادرم رو بردی؟

زن آرایشگر نزدیکشان شد و گفت:

- انگاری آسمون خداست تو چشماش، چشمی قشنگ‌تر از چشم‌های این دختر ندیدم.

فائقه اما گویی از تعریف زن آرایشگر خوشش نیامد که گفت:

- اما تا دلت بخواد من دیدم صبورا خانم.

دست قندی‌گل را گرفت و با کشیدن دستش گفت:
- بریم عروس خانوم.
قندی‌گل دستش را از دست فائقه بیرون کشید. لیلا که تازه وارد اتاق شده بود و شاهد این جدل بود جلو رفت و گفت:
- عروسم رو خودم می‌برم.
و مهربان دست قندی را گرفت و گفت:
- بریم عزیزم.
قندی‌گل با دست آزادش شال توری که نوارهای دست دوز زیبایی داشت روی سر کشید و تا مقابل چشمانش پایین آورد و بدون هیچ حرفی با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا