♦ رمان در حال تایپ ✎ قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای

قندی‌گل | م.صالحی | نویسنده راشای
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
◀ نام رمان
قندی‌گل
◀ نام نویسنده
م.صالحی
◀نام ناظر
ZaRa
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، جنایی، معمایی
مراسم عقد که تمام شد، فرهاد آرام به مادرش گفت تا اتاق را خلوت کنند، لیلا با لبخند سری تکان داد و بعد از مدتی لیلا و دخترهایش اتاق را خلوت کردند، قندی‌گل نگاهش به روی سفره‌ی عقد قفل شده بود و حرفی نمی‌زد، وقتی در اتاق بسته شد و آن‌ها تنها ماندند، فرهاد از جا برخاست و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق رفت که پرده‌هایش کنار رفته بود و آن‌سوی پنجره چشم‌ تمام دختربچه‌ها و پسر بچه‌های فامیل برای دیدن عروس و داماد به شیشه چسبیده بود و لبخند به ل*ب همه‌شان بود، فرهاد پرده را گرفت و با یک حرکت و چنان محکم پرده را کشید تا جلوی دید بچه‌ها را بپوشاند اما شاید کمی بیش از حد برای این کار خشونت به خرج داد که پرده با میله‌اش از سقف کنده شد و خنده‌ی ناگهانی و بلند و بی‌پروای قندی‌گل به هوا برخاست، فرهاد که گوشه‌ی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عروس را با همان رسم و رسوم کهن و قدیمی که هنوز هم پابرجا بود به خانه‌ی داماد آوردند. خانه‌ی داماد همان خانه‌ی بزرگ فیصل بود که قندی‌گل بالاجبار می‌بایست آنجا زندگی‌ می‌کرد و حق هیچ‌گونه اعتراضی نداشت و اگر سعی می‌کرد بر خلاف حرف فیصل حرفی بزند عواقب بدی در انتظارش بود ولی قندی دختری نبود که از خشم فیصل بترسد. او این ازدواج را پذیرفته بود تا برای مبارزه و ایستادن مقابل همچین قوانینی پا به خانه‌ی فیصل بگذارد.
دیر وقت بود که مراسم عروسی به اتمام رسید. قندی‌گل درون اتاقی که برای زندگیشان حاضر کرده بودند، روی تشک سفید دو نفره‌ی که برای عروس و داماد آراسته بودند نشسته بود و برخلاف هر عروس دیگری که در این شب با شوق و استرس انتظار شوهرش را می‌کشید، او نگاهش روی نقش و نگار قالی کف اتاق قفل شده...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فرهاد با شنیدن حرفش خنده‌ای زد و دستش را جلو برد و با انگشت به آرامی گونه‌ی قندی‌گل را نوازش کرد و با لبخند مشتاقی که به ل*ب داشت گفت:
- خب چرا خودت سعی نمی‌کنی من رو بشناسی، قول می‌دم اگر من رو بشناسی عاشقم بشی.

قندی‌گل با زهرخندی دستش را پس زد و گفت:
- زهی خیال باطل.
این حرکت و حرف قندی‌گل اخم را به جای لبخند به صورت فرهاد نشاند و با غرور گفت:
- اصلاً چه اهمیتی داره، مهم این بود که من می‌خواستمت و به دستت آوردم.
و همین‌طور که به سمت قندی‌گل خیز برمی‌داشت تا او را به عقب بخواباند گفت:
- و امشب شب منه.
قندی‌گل که به عقب پرت شده بود به چشمان فرهاد که رویش خیمه زده بود خیره شد و گفت:
- شنیدم توی بازی حکم کسی رو دستت نیومده.
فرهاد نگاهش رنگ پرسش گرفت و با شیطنت گفت:
- نه تنها توی بازی حکم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فرهاد با اطمینان ورق‌هایش را بُر زد و بازی را شروع کردند. از همان ابتدا روی بالشتی لمیده بود و پیروزمندانه بازی می‌کرد؛ اما وقتی دو دست اول بازی را قندی‌گل برد با دقت و تمرکز بیشتری ادامه داد تا مقابل تازه عروسش مغلوب نشود.
ولی گویی بخت با او یار نبود دست سوم را هم که واگذار کرد صاف نشست و گفت:
- دختر، اهل بودی و نمی‌دونستم.
قندی‌گل تمام توجه‌اش را به بازی داده بود و بازی ادامه پیدا کرد تا بالاخره فرهاد مغلوب قندی‌گل شد و عصبی غرید:
- لعنت!
قندی‌گل لبخند پرمعنای را به فرهاد تحویل داد و گفت:
- حداقل یه دست می‌بردی پسر فیصل، زشت بود برای کسی که کسی رو دستش نیومده بود.
فرهاد که از این وضعیت هیچ رضایتی نداشت با ابروان گره کرده به سمتش هجوم برد. باز او را به عقب خواباند و رویش خیمه زد و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فرهاد که از اتاق بیرون آمد به سمت پله‌های که به طبقه‌ی پایین می‌رفت به راه افتاد. خانه‌ی فیصل یک خانه‌ی بزرگ ال مانند دو طبقه بود که طبقه‌ی دوم کوچک‌تر از پایین بود چون برای آن تراسی در نظر گرفته بودند، در زاویه‌ی اِل پله‌های آجری بود که به حیاط وارد می‌شد. در زاویه‌ی دیگر خانه یک باغچه‌ به شکل اِل قرار داشت که به فاصله‌ی یکسانی درخت نخل کاشته شده بود و گویا همگی آن‌ها با هم قرار گذاشته بودند یک اندازه رشد کنند. همگی راست قامت و یکسان در خطی که زاویه‌اش می‌شکست در کنار هم بودند و در وسط این دو اِل یک حیاط بزرگ سنگ فرش شده‌ی بود که چهار تویوتا هایلوکس شاسی بلند دو به دو در کنار هم‌ و پشت یکدیگر پارک بود. این مدل ماشین در بین مردان عشیره خیلی طرفدار داشت برای همین اکثراً از این نوع ماشین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در تمام این مدت که این بگو مگو در حیاط در جریان بود همسر دوم فرحان، بدرقه که زن جوان و زیبای بود از طبقه دوم آن‌ها را نگاه می‌کرد. در گوشه‌ای تاریک ایستاده بود و دختر جوانش مروه هم پشت سرش ایستاده بود و از ورای شانه مادرش پایین را می‌پاید. وقتی فرهاد از خانه بیرون زد، مروه زیر گوش مادر نجوا کرد:
- زن‌عمو آشوب به پا می‌کنه!
بدریه نیشخندی زد و گفت: اونم چه آشوبی، برو توی اتاقت دخترکم.
- چشم مامان.
مروه این را گفت و رفت. بدریه به سوی اتاق فرهاد رفت. ضرباتی به در زد. خیلی طول نکشید که در با شتاب باز شد و قندی‌گل غرید: چی شد برگشتی پسر فیصل؟
بدریه با لبخند مهربانی گفت: فکر می‌کنی پسرای فیصل آدمای هستن که در بزنن؟
قندی‌گل او را در مراسم عروسی دیده بود اما نمی‌شناختش. فقط داشت نگاهش می‌کرد که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا