صبح خاکستری و گرفتهای بود. آسمان هنوز از باران دیشب سنگین بود و هوا بوی خاک نمخورده و چوب خیس میداد. جویهای باریک کنار کوچهها، پر از آب گلآلود شده بودند و زمین هنوز نرم بود. هر قدمی که برمیداشتند، صدای فرو رفتن چکمهها در گل، زیر پایشان پیچید.
خاتون، با گامهایی تند و محکم، در کنار صادق حرکت میکرد. چیزی در وجودش میجوشید، چیزی که نه فقط خشم بود، نه فقط ترس. احساس ناشناختهای که سینهاش را سنگین کرده بود؛ مثل ابرهایی که بیوقفه در آسمان میچرخیدند؛ اما هنوز نباریده بودند.
باید احمد را میدید.
باید از خودش میپرسید که آیا هنوز همان آدمی است که قول داده بود؟ یا اینکه از همان اول، دروغی بیش نبوده؟
عمو محمد گفته بود که، عجله نکن، دخترم. اول بفهم که دشمن کیه، بعد خنجر بزن؛ اما خاتون دیگر صبر نداشت.
آنها از کوچهای باریک و پر از خانههای چوبی گذشتند. دود صبحگاهی از دودکشها بلند شده بود و چند زن، جلوی درب خانههایشان در حال صحبت بودند؛ اما خاتون چیزی از اینها را نمیدید. چشمانش فقط به ساختمانی چندطبقه و آجری دوخته شده بود که پرچم بریتانیا بالای آن تکان میخورد.
«فرمانداری نظامی.»
محوطهی ورودی پر از سربازهای انگلیسی و مأموران ایرانی بود. چند مرد با لباسهای رسمی از پلههای ساختمان بالا میرفتند، کامیونهایی در حال ورود و خروج بودند و هر از گاهی، یک افسر از در اصلی خارج میشد.
خاتون و صادق، قبل از نزدیک شدن، ایستادند. صادق، که تا آن لحظه سکوت کرده بود، با صدایی آرام؛ اما محکم گفت:
- دخترعمو، یه بار دیگه بگم؟ این کار اشتباهه. داری عجله میکنی.
خاتون نگاهش نکرد. پلک زد، نفسش را بیرون داد، و فقط یک جمله گفت:
- من باید باهاش حرف بزنم!
صادق چیزی نگفت. فقط سری تکان داد و همراهش راه افتاد. وقتی به درب ورودی رسیدند، یکی از سربازهای انگلیسی، که قد بلندی داشت و صورتش هنوز از خوابآلودگی پفکرده بود، جلو آمد.
- اینجا چه کار دارید؟
صادق خواست جلو بیاید؛ اما خاتون پیشدستی کرد. چشمانش مستقیم در چشمان سرباز نشست، مثل کسی که قرار نیست کوتاه بیاید.
- با ستوان احمد کار دارم.
سرباز ابروهایش را درهم کشید.
- سرگرد احمد، شما کی هستید؟
خاتون دندانهایش را روی هم فشرد. سرگرد؟ شوکه شده بود. خواست دوباره چیزی بگوید که صدایی از پشت سرشان بلند شد.
- چه خبره؟
صدا آشنا بود. خاتون برگشت و نگاهش کرد. احمد، حالا دیگر سرگرد بود. یونیفرم نظامی اتو کشیدهی مشکیاش با آن درجات براق، روی شانههایش سنگینی میکرد. کلاهش را کمی کج گذاشته بود و دستکشهای چرم مشکیاش را در دست گرفته بود.
لحظهای که چشمش به خاتون افتاد، برای یک ثانیه، فقط یک ثانیه، چیزی شبیه به تعجب در نگاهش ظاهر؛ اما خیلی زود ناپدید شد، انگار که اصلاً نبوده.
ل*بهایش کمی تکان خورد، چیزی شبیه به یک لبخند محو، آنقدر کمرنگ که انگار فقط یک توهم است.
- خاتون؟ اینجا چه میکنی؟
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»