توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
توفش
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
shagha79
◀ ژانر / سبک
تاریخی، عاشقانه، تراژدی
باران قطره‌قطره از لبه‌ی سقف پایین می‌چکید و صدای شرشرش میان سکوت مردان پیچید. نگاهشان سنگین بود، آمیخته از خشم و ترحم. خاتون حس کرد پاهایش توان ایستادن ندارند، اما با سماجت محکم ایستاد.
مرد میان‌سال با محاسنی سفید و دستی که محکم بر لوله‌ی تفنگش تکیه داده بود، جلو آمد. صدایش خشک بود، مثل کسی که حقیقتی تلخ را به اجبار بر زبان می‌آورد:
- پدرتون… حاج فراهانی… مدتیه خبرهای جمع‌هامون رو درز میده. چند نفرمون دستگیر شدن، چند نفر دیگه برنگشتن. همه‌ی نشونه‌ها میگه رد خبر، از سمت حاجی بوده.
صدای عمو محمد بلند شد، پر از لرزش اما محکم:
- دروغ میگین! من باهاش بزرگ شدم. نون و نمک خوردم کنارش. اون مرد هیچ‌وقت به رفیقاش خیانت نمی‌کنه.
مرد دوم با چشمانی سرخ‌شده از بی‌خوابی، پوزخندی زد:
- نون و نمک؟ نون و نمک رو فروخت محمد! خودش سر سفره‌ی ما نشست و بعد سرمون رو به داروغه‌ها نشون داد.
قلب خاتون فرو ریخت. ل*ب‌هایش بی‌اختیار لرزید.
- دروغه… دارین دروغ می‌گین. بابا… بابام هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کنه.
مرد اول نگاهش را به خاتون دوخت. آهی کشید.
- ما هم می‌خواستیم همین رو باور کنیم خاتون خانم. ولی وقتی هر باری قرار گذاشتیم درست همون شب‌ها نیروها سر می‌رسن، آدم نمی‌تونه به تصادف فکر کنه.
خاتون عقب رفت. دیوار سرد ایوان پشت شانه‌هایش نشست. درونش آشوب بود؛ صدای احمد هنوز درون گوشش زنگ می‌زد و حالا این اتهام، مثل میخی تازه در قلبش کوبیده میشد. یک قدم جلوتر رفت، صدایش لرز داشت اما محکم بود؛ مثل کسی که نمی‌خواست باورهایش لگدمال شود:
- پدر من سال‌هاست جونش رو کف دستش گذاشته برای شماها، برای همین خاک! اون خیلی وقته اسیره، چطور می‌تونین همچین حرفی بزنین؟
چشم‌هایش پر از اشک شد، اما نگاهش لرزش نداشت. سرش را بالا گرفت و ادامه داد:
- شما دارین به مردی تهمت می‌زنید که الان معلوم نیست کجاست، زنده‌ست یا نه. به خدا قسم اگه بابا خیانتکار بود هیچ‌وقت این همه سال پشتش حرف و حدیث و تهدید نمی‌کشید. هیچ‌وقت این‌جوری از چشم ما دورش نمی‌کردن.
عمو محمد با صدای خش‌دارش پشت سر او ایستاد، دست روی شانه‌اش گذاشت و محکم گفت:
- درست میگه. فراهانی اگه خطایی کرده بود، الان جنازه‌ش زیر خاک بود، نه اسیر دست اونا. شما ساده‌این یا خودتون رو زدین به ساده‌لوحی؟
مردان نگاهشان کوتاه روی خاتون ماند. بین خشم و شک، بین گلوله و وجدان، تردید مثل باران روی شانه‌هایشان سنگین شد. آن بین اما صدای مردی دیگر برخاست:
- ولشون کنید. ایناهم از همون قماشن!
سکوتی سنگین میانشان افتاد. تنها صدای باران بود که روی حیاط خیس می‌رقصید. خاتون خشکش زده بود. بغض مثل سنگی میان گلویش گیر کرده بود، اما هنوز نگاهش محکم بود. نگاهش را به همان مردی دوخت که آخرین تیر را انداخته بود.
- اگه نمی‌خواین پدرم رو باور کنین، لااقل انصاف داشته باشین! شما می‌گین خائنه، ولی مدرکتون چیه جز حرف و شایعه؟ مدرکتون جز اینه که هر بار قرار شکست خورده؟! بابام روزهاست اسیره. چطور از اسارت خبر می‌رسونه؟
مرد مکث کرد. تفنگ را روی شانه‌اش جابه‌جا کرد و ل*ب‌هایش را روی‌هم فشرد. انگار کلمات خاتون، هرچند لرزان، خراشی انداخته بود روی یقینش.
عمو محمد جلوتر آمد. دستش را باز کرد و با فریادی که لرزش خشم و ایمان در آن بود گفت:
- به خدا اگه این مرد خیانتکار بود، الان ما و شما زنده نبودیم! این خونه، این دختر، این بارون، همه‌مون تا حالا نابود شده بودیم.
مرد مسن‌تر نگاهش را از محمد به خاتون برد. چشمانش انگار برای لحظه‌ای مه‌آلود شد، اما بلافاصله دوباره برق خشم گرفت.
- ما فقط دنبال حقیقتیم. اگه راست می‌گین ثابت کنین. وگرنه فردا روزی که دستمون به حاجی برسه دیگه جایی برای حرف نمی‌مونه.
خاتون لرزید. قلبش مثل طبل می‌کوبید. زبانش خشک بود، اما محکم جواب داد:
- من ثابت می‌کنم. به خونم قسم ثابت می‌کنم پدرم خائن نیست.
مردان یکی‌یکی نگاهشان را از او گرفتند. زیر باران قدم‌هایشان آرام شد. تفنگ‌ها هنوز روی شانه‌ها بود، اما صدای پاهایشان شبیه شکست بود نه پیروزی.
وقتی درب حیاط بسته شد، خاتون بی‌جان روی ایوان نشست. عمو محمد آهی عمیق کشید، دستش را روی دیوار گذاشت و با صدای خسته‌ای گفت:
- دخترم، حالا دیگه این قصه، قصه‌ی تو هم شده. من شرمندتم بابت این اتفاق‌ها. نگران نباشی ها، درستش می‌کنیم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
باران مثل پرده‌ای نقره‌ای هنوز بی‌وقفه از آسمان می‌ریخت؛ ریز و تند مثل هزاران سوزن براق که شانه‌های زمین را می‌دوختند. هوای اواخر شهریور گیلان بوی خاک خیس و برگ‌های لهیده‌ی انجیـر و توسکا می‌داد؛ عطری تلخ و شیرین که در هر دم نفس روح را پر می‌کرد. مه نمناک مثل روسری نازکی همه‌جا را پوشانده بود؛ روی شیشه‌ها، روی دیوارهای پوشیده از خزه، روی لبه‌ی ناودان‌هایی که قطره‌قطره می‌چکیدند و با زمین گل‌آلود یکی می‌شدند.
خاتون، با پیراهنی که هنوز رطوبت باران در تار و پودش نشسته بود، قدم به کوچه‌ی تاریک گذاشت. صدای قدم‌هایش روی سنگفرش خیس می‌پیچید؛ گاهی پایش در گِل نرم فرو می‌رفت و بیرون کشیدنش شبیه کندن زخمی کهنه بود. چراغ‌های کم‌جان کنار کوچه، لرزان و زرد روی سطح براق خیابان بازتاب می‌کردند؛ مثل آینه‌های شکسته‌ای که خاطرات تلخ را بازتاب می‌دادند.
دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. پشت سرش صدای صادق و عمو محمد می‌آمد که بی‌امان صدایش می‌زدند؛ اما خاتون حتی یک‌بار هم سر برنگرداند. گام‌هایش تند و محکم بودند، مثل زنی که همه‌ی زندگی‌اش را روی دوش می‌برد. باد خیس لابه‌لای درختان توس و نارنج می‌پیچید و شالیزارهای خیس، صدایی شبیه ناله و زمزمه سر می‌دادند؛ انگار خود زمین گریه می‌کرد. سایه‌های درختان توس بلند در نور لرزان چراغ‌های خیابانی مثل دستانی دراز شده به سمت آسمان بودند. برگ‌های خیس قطره‌قطره بر شانه‌هایش می‌چکیدند.
وقتی به ساختمان ستاد رسید، ایستاد. نفس‌هایش تند بود، سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. بوی فلز زنگ‌زده‌ی درب آهنی و خاک باران‌خورده، در مشامش پیچید. آب باران از لبه‌ی موهایش می‌چکید و تا یقه‌ی لباسش می‌رسید. دست‌هایش از خشم و سرمای نمناک می‌لرزید، اما نگاهش محکم بود. نگهبان چیزی گفت، اما خاتون با صدایی برنده که در مه شب برید، پاسخش را داد:
- با احمد احتشام کار دارم. همین الان!
لحظه‌ای بعد او را به داخل هدایت کردند. راهروهای سرد و سنگی زیر نور چراغ برق می‌درخشیدند. هر قدم ضربه‌ای بود بر قلبش. درب اتاق که باز شد، خاتون ایستاد. احمد پشت میز نشسته بود، خم‌شده روی نقشه‌ها و پرونده‌ها و نور لرزان چراغ نفتی سایه‌ی تیز و مغرورش را روی دیوار انداخته بود.
خاتون خیس از باران و خسته از بغض، میان اتاق ایستاد. نگاهش محکم و پر از شعله به چشم‌های او دوخته شد. صدایش شکست اما لرز نداشت:
- به بابام تهمت زدن و همش تقصیر توئه. چی می‌خوای از من؟ می‌خوای زنت شم؟ باشه! همین فردا بریم عقد کنیم. اما ثابت کن بابام بی‌گناهه.
نفسش بریده‌بریده شد، قطره‌های باران از موهایش روی زمین می‌چکیدند. چشمانش برق زد؛ اشک و باران یکی شدند. قدمی جلو رفت، دستش لرزید اما صدا آرام‌تر شد؛ پر از خواهش، پر از زخم.
- قسمت میدم به تموم خاطراتی که برام ساختی، ثابت کن بابام تقصیری نداره.
احمد آرام مثل صیادی که سال‌ها چشم به دام انداخته و حالا طعمه‌اش را بی‌پناه یافته، از پشت میز بلند شد. شعله‌ی چراغ نفتی در گوشه‌ی اتاق لرزید و سایه‌ی کشیده‌اش بر دیوار هیبتی هیولایی گرفت. هر قدمش طنین‌دار بود. کوبنده، گویی سنگفرش سرد اتاق تاب شنیدن این ضرب‌آهنگ را نداشت. تا به او رسید، هوا تنگ شد؛ نفس‌هایش گرم و سنگین بر گونه‌ی خیس خاتون نشست.
- یادته خاتون؟ شبی که با پدرت و رفقاش بردمتون سراغ انبارهای احتکاری؟
صدایش آرام بود، اما گزنده مثل تیغی که در مخمل پیچیده باشند.
- یادته گفتم همه‌چیزم رو به خاطر تو انداختم وسط؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
خاتون بی‌اختیار لرزید؛ معلوم نبود لرزشش از سرمای لباس خیس است یا از نگاه آن مرد. احمد خم شد. صورتش نزدیک‌تر و نگاهش چون شعله‌ای که می‌خواست بسوزاند و زمزمه‌اش همانند آهی داغ در گوش او:
- خیلی برایت صبر کردم... دخترِ حسن فراهانی.
دستش را بالا آورد. پر عطش رشته‌ای از موهای باران‌خورده‌ی خاتون را میان انگشتانش گرفت. تارِ خیس میان دستش مثل مار ظریفی لغزید. نزدیک برد و عمیق بویید؛ بوی باران، بوی خاک نم‌خورده، بوی اضطرابِ آمیخته با زن.
- با پای خودت اومدی... این وقت شب... پیشِ این مرد تشنه.
صدایش حالا آرام‌تر و سوزناک‌تر بود، مثل نوایی که از ژرفای تاریکی برمی‌خیزد.
- این‌طور دلبری می‌کنی، بی‌اینکه بترسی! نمیگی همین‌جا... همین‌جا روی همین صندلی، رفع دلتنگی کنم؟ حقی رو بگیرم که سال‌ها عقب انداختم و نذارم کار بکشه به فردا، به عقد و حجله؟
چشمانش شعله‌ور بود، برق‌زده و بی‌پروا؛ نگاه صیادِ باران‌خورده‌ای که می‌خواست نشان دهد صبرش دیگر ته کشیده.
باران آرام‌تر شده بود، ولی بوی نم و خاکِ خیس هنوز در هوا سنگینی می‌کرد. چراغ نفتی روی میز سایه‌ی احمد را کشیده‌تر و هولناک‌تر بر دیوار انداخته بود. او یک قدم دیگر جلو آمد؛ نزدیک‌تر، چنان‌که نفس‌های داغش روی پوست یخ‌زده‌ی خاتون نشست. درونش زمزمه‌ای می‌جوشید، صدایی که بیشتر شبیه سوگند بود تا تهدید:
- سال‌ها صبر کردم. هر شب چشم بستم و خیالت رو به‌جای خواب بــــغـ.ـــل کردم. حالا با پای خودت اومدی. نمی‌فهمی خاتون... نمی‌فهمی چه جهنمی پشت این سکوت من خفته‌ست.
دستش هنوز تارِ موی باران‌خورده‌ی خاتون را میان انگشتانش نگه داشته بود. بوی باران و اضطراب با نفس‌هایش در هم آمیخته بود. سرش را خم کرد، زمزمه‌اش مثل تیری آرام در گوش او نشست:
- تو فکر می‌کنی فردایی وجود داره برای من و تو؟ دختر من مرد جنگم. فردای من همیشه بوی خون میده. همین امشب، همین لحظه‌ست که مال منی.
چشم‌هایش می‌درخشید، گرسنه و بی‌قرار. نگاهش مثل پنجه‌ی گرگی بود که دیوار ترس را می‌درید. سایه‌ها روی دیوار می‌رقصیدند و اتاق در سکوتی غلیظ غرق بود؛ سکوتی که تنها با نفس‌های سنگین احمد و ضربان دل خاتون شکسته میشد.
خاتون هنوز محکم ایستاده بود، اما زانوانش درون دامنش می‌لرزیدند. میان باران و ترس، میان خشم و خواهش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
خاتون سینه را صاف کرد. گویی می‌خواست لرزش درون گلویش را پشت سپری از غرور پنهان کند. نگاهش در آن اتاق باران‌خورده، به همان اندازه همیشگی استوار بود. صدایش شکستنی به گوش می‌رسید، اما معنا در آن چون فولاد سخت بود:
- نامه‌ی آزادی پدرم رو با عاقد بیار. فقط اون وقت به هرچیزی که تو بخوای بله میگم، دل میدم به خواستن هرچیزی که تو بخوای و دل من به خواستنش رضا نباشه، اما ماهی فراری وقتی توی تور سیّاد می‌افته، شرطش اینه که صید اصلی آزاد باشه. بی‌گناهیش ثابت بشه.
سکوت اتاق مثل پرده‌ای سنگین میانشان افتاد. یک قدم نزدیک‌تر شد، سرش را خم کرد، پیشانی‌اش بر شانه‌ی خاتون سایید و صورتش را در گودی ترقوه‌ی او فرو برد. بوی باران و پوست خیس او را عمیق در ریه کشید، نفسی بلند و پرحرص سر داد. صدایش دیگر زمزمه‌ای بود، چیزی میان تهدید و خواهش.
- برو. فرار کن! چون تضمینی نمی‌کنم موندنت بیشتر از این بی‌تبعات بگذره. برو خاتون... برو و به عمو محمدت بگو جای پدرت سنگ تموم بذاره، که فردا شب میام خاستگاری.
نفسش را رها کرد، لبخندی سرد بر لبانش نشست، لبخندی که بوی قطعیت می‌داد نه التماس.
- تا سه روز دیگه با همون زیرلفظی‌ای که می‌خوای میام. اون‌وقت جوری صیدت می‌کنم که دیگه هیچ دستی بهت نرسه.
صدای باران پشت پنجره شدت گرفت، مثل ضربان قلبی که در قفسه‌ی سینه هر دو می‌کوبید.
باران مثل چکمه‌های سمج آسمان هنوز می‌کوبید بر پنجره‌های باریک خانه؛ شیشه‌ها از بخار و نم، کدر و لرزان بودند. خاتون قدمی عقب رفت، دلش پر از آشوب، ولی سرش افراشته و نگاهش مثل خنجری کهنه در چشم‌های احمد مانده بود. دستانش را مشت کرده بود، بندانگشت‌هایش سفید شده، اما سکوت را شکست نداد. فقط چرخید و از اتاق بیرون زد.
راهروی سنگی، سرد و نمور بود و بوی روغن چراغ و خاک باران‌خورده می‌داد. پشت سرش دیگر صدای پوتین‌های احمد نیامد؛ تنها کوبش قلب خودش بود که مثل پتک به شقیقه‌هایش می‌کوبید.
مه نم‌نشسته روی شانه‌هایش چسبید و باران ریز و سمج دوباره بر مو و لباسش نشست. شتابان تا کوچه دوید، روسری نیمه‌افتاده‌اش روی شانه لغزید و گلِ کوچه با هر قدمش به اطراف پاشید. درون سینه‌اش چیزی میان ترس و سوگند می‌جوشید. به خودش گفت:
«اگه قراره بله بگم، بله‌ای باشه که زنجیرهای پدر رو پاره کنه. اگه قراره تن بدم به این صید، به شرطیه که خونِ پدرم از این تهمت پاک بشه.»
چراغ‌های کم‌جان کوچه در مه بارانی محو بودند. صدای شرشر ناودان‌ها و بوی برگ‌های لهیده‌ی انجیر زیر پا همه گواه بودند بر سنگینی شبی که هیچ‌کس تابش را نداشت. درب را گشود و به خانه برگشت. پشت درب چوبی ایستاد، نفس‌هایش بریده و داغ بر گونه‌های خیسش می‌نشست. لحظه‌ای چشمانش را بست؛ در دل شب تنها باران بود که با او هم‌ قسم شد. عمو محمد و صادق با نگرانی به استقبالش آمدند. خاتون اما با خنده‌ای تلخ، آن خنده‌ای که بوی سوختن داشت، سر بلند کرد و آرام گفت:
- لباس قشنگاتون رو آماده کنین، فرداشب خاستگار داریم!
صدای عمو محمد میان بهت و ناباوری لرزید:
- خاتون... چی میگی تو؟
خاتون نگاهش را بر زمین دوخت، انگار باران سقف خانه هم جوابش بود.
- دخترتون قراره عروس شه...
صادق نتوانست خودش را نگه دارد. یک قدم جلو آمد، صدایش پر از خشم و بغض بود و کنترلی رویش نداشت.
- به خاک مادرم نمی‌ذارم! نمی‌ذارم خاتون... حتی اگه به قیمت جونم باشه!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نفسش به شماره افتاده بود. چهره‌اش سرخ شده و دست‌هایش مشت بودند. گام‌های تند به سمت خاتون برمی‌داشت و صدایش با خشمی کنترل‌نشده می‌لرزید:
- د آخه دختر مگه دیوونه شدی؟ نمی‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟ نمی‌خوای بفهمی تهه این راه یعنی چی؟
عمو محمد پشت سر او ایستاد، دستانش را روی شانه‌های صادق گذاشت و سعی کرد آرامش کند، اما خودش هم دلش پر از نگرانی بود:
- آروم باش باباجان، بذار حرفش رو بزنه. ما باید بفهمیم چرا این تصمیم رو گرفته.
خاتون سرش را بالا گرفت. نگاهش مثل فولادی سرد و محکم بود حتی وقتی باران لباس و موهایش را خیس کرده بود و ل*ب‌هایش می‌لرزید، صدایش محکم و آرام بود و هر واژه‌اش پر از اراده:
- پدرم بی‌گناهه این و شما از همه بهتر می‌دونید و من هر کاری لازم باشه انجام میدم تا ثابتش کنم. هیچ‌کس... حتی تو صادق... حتی شما عمو محمد، نمی‌تونه جلوم رو بگیره!
صادق یک قدم جلوتر آمد، نفس عمیقی کشید و سعی کرد صدایش را کنترل کند، اما خشمش هنوز شعله‌ور بود:
- آخه تصدقت بشم، تو نمی‌دونی داری چه می‌کنی! این مسیر خطرناکه! ممکنه… ممکنه حتی جونت به خطر بیفته!
خاتون بدون هیچ هراسی دست‌هایش را مشت کرد و مستقیم به چشم‌های او نگاه کرد، نگاهش مثل تیغی بود که می‌توانست هر شک و تردیدی را بشکند:
- اگر چیزی قراره بمیره اون چیز ترس منه، نه جونم. هیچ‌کس حق نداره جلوی خواست من بایسته، من وقتی پیشنهادش رو قبول کردم یعنی تا انتهای مسیر رو رفتم و برگشتم. ازت نظر یا اجازه نخواستم که بذاری یا نذاری، فقط اطلاع دادم.
عمو محمد نفس عمیقی کشید و با لحن همیشه آرامش گفت:
- خاتون درست میگه. ما نمی‌تونیم جلوت رو بگیریم. اگه قراره این مسیر رو بری ما باید کنارت باشیم، نه اینکه مانعت شیم.
صادق سکوت کرد، نگاهش به زمین افتاد اما دلش هنوز پر از شور و حرارت بود. گام برداشت، اما این بار نه برای جلوگیری بلکه برای محافظت، حتی اگر خودش هنوز نمی‌خواست قبول کند راهی پیدا می‌کرد. خاتون را به این راحتی ها تقدیم آن مار هفت‌خط نمی‌کرد.
- باشه. هر کاری که می‌خوای انجام بده، اما بدون من همیشه پشتتم، حتی اگه نخوای قبول کنی.
خاتون لبخندی سرد زد، لبخندی که هیچ ترسی در آن نبود و در عین حال پر از امید بود:
- پس آماده باش. فردا شب هر کاری لازم باشه، انجام میدم و هیچ چیزی نمی‌تونه جلوم رو بگیره.
باران همچنان پشت پنجره می‌بارید و صدای شرشر آب با ضربان قلب هر سه مانند موسیقی‌ای پر از تنش و امید، در هم می‌آمیخت. مه نم‌نشسته روی شانه‌های خاتون با هر نفسش می‌لرزید و کوچه‌ی خیس با انعکاس چراغ‌ها همه گواه بر سنگینی و جدیت لحظه بودند.

***
باران همچنان با ضرباهنگی سمج روی سقف و پنجره‌ها می‌کوبید. خانه پر از بوی نم و خاک خیس و نور کم‌جان چراغ‌ها بود. خاتون وسط اتاقش ایستاده بود، روبه‌روی آینه‌ی قدی، دستش روی موهای خیس‌اش کشیده میشد. هیچگاه عادت نمی‌کرد خشکشان کند و هربار توسط پدر با حوصله خشک می‌شدند. اصلا دلیل بلند شدن گیسوانش همین علاقه وصف ناپذیر و مراقبت‌های پدر بود وگرنه او که حوصله‌ی موی بلند و دردسرهایش را نداشت.
لباس خاستگاری روی تخت پهن بود؛ رنگش گرم، با دوخت‌های ظریف و جزئیاتی که نشان از هنر و اصالت داشتند. خاتون دست‌هایش را محکم روی پارچه کشید، نفس عمیقش را فوت کرد و شروع به پوشیدن لباس کرد. هر حرکتش دقیق و موزون بود؛ شانه‌هایش صاف، گردنش بلند و دست‌هایش مثل سازنده‌ی نقاشی‌ای که هر خطش معنی دارد، حرکت می‌کردند.
موهای نم‌دارش را طوری که هنوز بخشی از آن‌ها روی صورتش می‌لغزید و جلوه‌ای طبیعی و دلنشین به او می‌داد، مرتب کرد. نگاهش در آینه محکم و بدون ترس بود؛ چشم‌هایش پر از اراده و لحظه‌ای هم به عقب بازنگشت. دست‌هایش را مشت کرد و یک نفس عمیق کشید، انگار می‌خواست ترس و اضطراب را از بدنش بیرون براند.
عمو محمد از گوشه اتاق به خانه مرتب رفیق گرمابه و گلستانش نگاه می‌کرد، چه آرزوهایی که برای تک دخترش نداشت و قسم خورده بود حتی اگر شاه هم شخصاً به خاستگاریش آمد، امانتش را ندهد، کجا بود تا ببیند خودش را فدای جان و شرف پدرش می‌کرد؟ هنوز نگران بود اما در سکوت؛ او می‌دانست هیچ چیز نمی‌تواند اراده‌ی خاتون را بشکند. صادق هم کنار در ایستاده بود، دست‌هایش مشت، نگاهش بین حرکات قطرات باران روی پنجره نوسان داشت؛ او آماده بود هم محافظت کند و هم آماده‌ی مواجهه با هر اتفاقی باشد.
خاتون آخرین نگاهش را به آینه دوخت، لبخندی سرد اما مطمئن زد و با خود زمزمه کرد:
- این شب، شب من و ارادمه و من هر کاری لازم باشه انجام میدم. هیچ چیزی نمی‌تونه جلوم رو بگیره.
قطره‌های باران روی پنجره‌ها می‌رقصیدند، اما در دل خاتون هیچ اضطرابی نبود تنها هیجانی که از شروع مسیر جدید برای اثبات بی‌گناهی پدرش می‌جوشید. او آماده بود تا با هر نگاه، هر حرکت و هر تصمیم، اراده‌اش را نشان دهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای انجمن رمان نویسی انجمن رمان نویسی راشای انجمن نویسندگی راشای تاریخی تراژدی توفش تیفانی راشای رمان رمان تاریخی رمان تراژدی رمان توفش رمان عاشقانه عاشقانه ملیکا قائمی
  • عقب
    بالا