♦ رمان در حال تایپ ✎ توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
توفش
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
shagha79
◀ ژانر / سبک
تاریخی، عاشقانه، تراژدی

TifanI

مدیر ارشد اجرایی + مدیر واحد دیزاین
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
⚜ تیم آنالیز ⚜
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-10
نوشته‌ها
330
پسندها
2,254
امتیازها
93
سن
25
محل سکونت
تو قلبت
توفش1.jpg

نام اثر: توفش
نویسنده: تیفانی
ژانر: تاریخی، عاشقانه، تراژدی
ناظر: @Mahdis

خلاصه:
در روزگاری که خاک وطن در آتش جنگ و خ*یانت می‌سوزد، سرنوشت، غریبه‌هایی را در میان باروت و خون به هم می‌رساند. میان عشق و انتقام، بقا و آرمان، آن‌ها باید انتخاب کنند؛ در خاکستر فرو روند یا طوفانی شوند که جهان را دگرگون می‌کند!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه‌:

در دل ویرانی، میان خیابان‌هایی که بوی باروت و خیانت می‌دهند، قصه‌ی انسان‌هایی شکل می‌گیرد که در طوفان جنگ و اشغال، برای چیزی فراتر از بقا می‌جنگند. آن‌ها میان سایه‌ها پنهان می‌شوند، در روشنایی تعقیب می‌شوند و در خون خود غرق می‌شوند؛ اما زنده می‌مانند.
این‌جا مرز بین عشق و نفرت، وفاداری و خیانت، امید و نابودی، باریک‌تر از لبه‌ی یک تیغ است. سربازی که برای سرکوب فرستاده‌شده؛ اما حقیقت را در چشمان دشمنش پیدا می‌کند. مردی که برای عشق جنگید و در عطش قدرت سقوط کرد و زنی که در شعله‌های مبارزه سوخت؛ اما خاکستر نشد، بلکه توفان شد.
این داستان کسانی است که در عصر خ*یانت و سرکوب، از میان آتش و دود برخاستند.
این داستان “توفش” است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
«فصل اول»
«گیلان - ۱۳۰۷»

باران آرام و بی‌وقفه می‌بارید؛ نه آن‌قدر شدید که سیل راه بیندازد، نه آن‌قدر سبک که نادیده گرفته‌ شود. فقط آن‌قدر مداوم که همه‌چیز را نرم و براق کند. حیاط خانه، شاخه‌های درخت توت، سنگ‌های آجرچین دور حوض و موهای خیس دختری که کنار مادرش نشسته‌ بود.
چراغ نفتی روی طاقچه‌ی ایوان، نور زرد و لرزانی می‌پاشید. سایه‌ها روی دیوار بالا و پایین می‌رفتند، انگار که خانه با خودش حرف می‌زد. در گوشه‌ای از حیاط، صدای چکیدن آب از ناودان، ریتمی آرام و یکنواخت می‌ساخت. بوی خاک باران‌خورده هوا را پر کرده‌ بود.
- باز هم بارون اومد.
خاتون، با پاهای بــ*ره*نه و دامنی گلدار، سرش را بالا گرفت و به مادرش نگاه کرد. مادر، با چادری نازک که شانه‌هایش را پوشانده‌ بود، دستی به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مادر انگشتانش را آرام در میان موهای دخترش فرو برد. لحظه‌ای چیزی نگفت. فقط نگاهش را از باران گرفت و به او دوخت، انگار که می‌خواست ببیند آیا واقعاً برای شنیدن جواب آماده است یا نه. بعد، آهسته گفت:
- بعضی وقت‌ها… انتخاب کردن، هزینه داره!
دخترک، که هنوز در آغـ.ـوش مادر گرم بود، پلک زد.
- هزینه؟ یعنی مثل وقتی که بخوای از نونوایی نون بگیری و باید پول بدی؟
مادر لبخند محوی زد؛ اما ته چشمانش غمی نشسته‌ بود.
- یه جورایی، ولی این یه چیز دیگه‌ست. برای این‌که سر جای درست وایستی، گاهی باید چیزهایی رو از دست بدی.
خاتون کمی جابه‌جا شد. هنوز هم درست نمی‌فهمید. سرش را بالا گرفت و در چهره‌ی مادر دقیق شد.
- بابا چی رو از دست داده؟
مادر نگاهش را به تاریکی حیاط دوخت؛ جایی که قطرات باران روی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
«گیلان – ۱۳۲۱»
هوا شرجی بود. از همان روزهایی که انگار رطوبت، آرام و نامرئی در همه‌چیز نفوذ می‌کرد. در چوب‌های کهنه‌ی خانه، در لباس‌هایی که هیچ‌وقت به‌ درستی خشک نمی‌شدند، در نفس‌هایی که انگار سنگین‌تر از همیشه شده‌ بودند. مه نازکی روی درختان باغ نشسته‌ بود و بوی خاک نم‌خورده، با عطر برگ‌های خیس آمیخته شده‌ بود. از دور، صدای جیرجیرک‌هایی که در مرداب‌های اطراف آواز می‌خواندند، شنیده‌ می‌شد.
خانه آرام بود. شاید بیش از حد آرام. باد پرده‌ی نازک پنجره را آرام تکان می‌داد. فانوس کوچک روی طاقچه، نور زرد و لرزانش را روی دیوار چوبی می‌پاشید و سایه‌ها را کشیده‌تر می‌کرد. از دور، صدای گذر باد از میان شالیزارها به گوش می‌رسید.
خاتون، با پاهای جمع‌شده روی طاقچه‌ی پنجره، کتابی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
صدای مشت‌هایی که به در کوبیده می‌شد، دوباره بلند شد. این‌بار، محکم‌تر.
- باز کنید، از طرف فرمانداری نظامی!
باد پرده را به داخل کشید. فانوس روی میز، نور لرزانش را روی دیوار تکان داد. خاتون از جا پرید. هنوز نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد؛ اما حس کرد چیزی در خانه تغییر کرده، چیزی که دیگر درست نخواهد شد.
پدر بلند شد. پیراهنش را صاف کرد، نفس عمیقی کشید، و قبل از این‌که قفل در را بچرخاند، برگشت و به خاتون نگاه کرد.
- محکم بایست، دخترم!
قفل در با صدایی خشک چرخید. چوب کهنه‌ی در، زیر فشار ناگهانی نیروهای پشتش، لرزید و با صدای بلندی باز شد. باد سرد و نمناک شب، همراه با سایه‌هایی که فانوس‌ها را در دست داشتند، به داخل خانه هجوم آورد.
چند مرد با لباس‌های نظامی پشت در بودند. سه سرباز انگلیسی با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
صبح خاکستری و گرفته‌ای بود. آسمان هنوز از باران دیشب سنگین بود و هوا بوی خاک نم‌خورده و چوب خیس می‌داد. جوی‌های باریک کنار کوچه‌ها، پر از آب گل‌آلود شده‌ بودند و زمین هنوز نرم بود. هر قدمی که برمی‌داشتند، صدای فرو رفتن چکمه‌ها در گل، زیر پایشان پیچید.
خاتون، با گام‌هایی تند و محکم، در کنار صادق حرکت می‌کرد. چیزی در وجودش می‌جوشید، چیزی که نه فقط خشم بود، نه فقط ترس. احساس ناشناخته‌ای که سینه‌اش را سنگین کرده‌ بود؛ مثل ابرهایی که بی‌وقفه در آسمان می‌چرخیدند؛ اما هنوز نباریده‌ بودند.
باید احمد را می‌دید.
باید از خودش می‌پرسید که آیا هنوز همان آدمی است که قول داده‌ بود؟ یا این‌که از همان اول، دروغی بیش نبوده؟
عمو محمد گفته بود که، عجله نکن، دخترم. اول بفهم که دشمن کیه، بعد خنجر بزن؛ اما...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
خاتون دست‌هایش را مشت کرد. گلویش خشک شده‌ بود؛ اما نگذاشت این را بفهمد.
- تو باید به من بگی!
سکوتی کوتاه بینشان افتاد. احمد نگاهش را از خاتون گرفت و به صادق دوخت. با لحنی که بیشتر شبیه دستور بود تا سوال، گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
صادق قدمی جلوتر گذاشت؛ اما قبل از اینکه چیزی بگوید، خاتون نفسش را جمع کرد و مستقیم گفت:
- پدرم رو کجا بردن، احمد؟
لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، پلک‌های احمد تکان خورد؛ اما باز هم، سریع خودش را جمع کرد. سری به سمت یکی از سربازهای انگلیسی تکان داد، انگار که می‌خواهد نشان دهد این مکالمه را لازم نمی‌داند. بعد، آرام گفت:
- این‌جا واینستین. بیاید بالا.
خاتون، برای اولین‌بار، از پله‌های فرمانداری بالا رفت. دور و برش را نگاه نکرد. صدای ضربان قلبش را می‌شنید که با هر قدم، در...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
سکوت. خاتون، برای چند لحظه، چیزی نگفت. فقط نگاهش کرد. احمد چند قدم جلو آمد. حالا، دیگر خیلی نزدیک بود.
- بابات آزاد می‌شه، بانوی من.
چشم‌های خاتون لرزیدند. انگار که برای لحظه‌ای، چیزی درونش متوقف شد. احمد موهای آشفته روی صورتش را نوازش‌وار پشت گوشش برد. خاتون با صدا، آب جمع‌شده در دهانش را قورت داده و ل*ب زد:
- چی؟
دست سرکش احمد زیر چانه‌اش رفته، سرش را بالا آورده و چشم در چشمان هزار رنگ دخترک، مانند خودش ل*ب می‌زند:
- می‌تونم آزادش کنم.
احمد حالا صدایش را آرام‌تر کرده‌ بود، انگار که راز بزرگی را در میان می‌گذاشت.
- اگه آروم باشی، اگه این‌جوری جلو همه پرخاش نکنی، اگه... .
لحظه‌ای مکث کرد، نگاهش را درست در چشمان خاتون دوخت. لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست.
- اگه به من اعتماد کنی.
قلب خاتون...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا