TifanI
☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دلنگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
باران قطرهقطره از لبهی سقف پایین میچکید و صدای شرشرش میان سکوت مردان پیچید. نگاهشان سنگین بود، آمیخته از خشم و ترحم. خاتون حس کرد پاهایش توان ایستادن ندارند، اما با سماجت محکم ایستاد.
مرد میانسال با محاسنی سفید و دستی که محکم بر لولهی تفنگش تکیه داده بود، جلو آمد. صدایش خشک بود، مثل کسی که حقیقتی تلخ را به اجبار بر زبان میآورد:
- پدرتون… حاج فراهانی… مدتیه خبرهای جمعهامون رو درز میده. چند نفرمون دستگیر شدن، چند نفر دیگه برنگشتن. همهی نشونهها میگه رد خبر، از سمت حاجی بوده.
صدای عمو محمد بلند شد، پر از لرزش اما محکم:
- دروغ میگین! من باهاش بزرگ شدم. نون و نمک خوردم کنارش. اون مرد هیچوقت به رفیقاش خیانت نمیکنه.
مرد دوم با چشمانی سرخشده از بیخوابی، پوزخندی زد:
- نون و نمک؟ نون و نمک رو فروخت محمد! خودش سر سفرهی ما نشست و بعد سرمون رو به داروغهها نشون داد.
قلب خاتون فرو ریخت. ل*بهایش بیاختیار لرزید.
- دروغه… دارین دروغ میگین. بابا… بابام هیچوقت همچین کاری نمیکنه.
مرد اول نگاهش را به خاتون دوخت. آهی کشید.
- ما هم میخواستیم همین رو باور کنیم خاتون خانم. ولی وقتی هر باری قرار گذاشتیم درست همون شبها نیروها سر میرسن، آدم نمیتونه به تصادف فکر کنه.
خاتون عقب رفت. دیوار سرد ایوان پشت شانههایش نشست. درونش آشوب بود؛ صدای احمد هنوز درون گوشش زنگ میزد و حالا این اتهام، مثل میخی تازه در قلبش کوبیده میشد. یک قدم جلوتر رفت، صدایش لرز داشت اما محکم بود؛ مثل کسی که نمیخواست باورهایش لگدمال شود:
- پدر من سالهاست جونش رو کف دستش گذاشته برای شماها، برای همین خاک! اون خیلی وقته اسیره، چطور میتونین همچین حرفی بزنین؟
چشمهایش پر از اشک شد، اما نگاهش لرزش نداشت. سرش را بالا گرفت و ادامه داد:
- شما دارین به مردی تهمت میزنید که الان معلوم نیست کجاست، زندهست یا نه. به خدا قسم اگه بابا خیانتکار بود هیچوقت این همه سال پشتش حرف و حدیث و تهدید نمیکشید. هیچوقت اینجوری از چشم ما دورش نمیکردن.
عمو محمد با صدای خشدارش پشت سر او ایستاد، دست روی شانهاش گذاشت و محکم گفت:
- درست میگه. فراهانی اگه خطایی کرده بود، الان جنازهش زیر خاک بود، نه اسیر دست اونا. شما سادهاین یا خودتون رو زدین به سادهلوحی؟
مردان نگاهشان کوتاه روی خاتون ماند. بین خشم و شک، بین گلوله و وجدان، تردید مثل باران روی شانههایشان سنگین شد. آن بین اما صدای مردی دیگر برخاست:
- ولشون کنید. ایناهم از همون قماشن!
سکوتی سنگین میانشان افتاد. تنها صدای باران بود که روی حیاط خیس میرقصید. خاتون خشکش زده بود. بغض مثل سنگی میان گلویش گیر کرده بود، اما هنوز نگاهش محکم بود. نگاهش را به همان مردی دوخت که آخرین تیر را انداخته بود.
- اگه نمیخواین پدرم رو باور کنین، لااقل انصاف داشته باشین! شما میگین خائنه، ولی مدرکتون چیه جز حرف و شایعه؟ مدرکتون جز اینه که هر بار قرار شکست خورده؟! بابام روزهاست اسیره. چطور از اسارت خبر میرسونه؟
مرد مکث کرد. تفنگ را روی شانهاش جابهجا کرد و ل*بهایش را رویهم فشرد. انگار کلمات خاتون، هرچند لرزان، خراشی انداخته بود روی یقینش.
عمو محمد جلوتر آمد. دستش را باز کرد و با فریادی که لرزش خشم و ایمان در آن بود گفت:
- به خدا اگه این مرد خیانتکار بود، الان ما و شما زنده نبودیم! این خونه، این دختر، این بارون، همهمون تا حالا نابود شده بودیم.
مرد مسنتر نگاهش را از محمد به خاتون برد. چشمانش انگار برای لحظهای مهآلود شد، اما بلافاصله دوباره برق خشم گرفت.
- ما فقط دنبال حقیقتیم. اگه راست میگین ثابت کنین. وگرنه فردا روزی که دستمون به حاجی برسه دیگه جایی برای حرف نمیمونه.
خاتون لرزید. قلبش مثل طبل میکوبید. زبانش خشک بود، اما محکم جواب داد:
- من ثابت میکنم. به خونم قسم ثابت میکنم پدرم خائن نیست.
مردان یکییکی نگاهشان را از او گرفتند. زیر باران قدمهایشان آرام شد. تفنگها هنوز روی شانهها بود، اما صدای پاهایشان شبیه شکست بود نه پیروزی.
وقتی درب حیاط بسته شد، خاتون بیجان روی ایوان نشست. عمو محمد آهی عمیق کشید، دستش را روی دیوار گذاشت و با صدای خستهای گفت:
- دخترم، حالا دیگه این قصه، قصهی تو هم شده. من شرمندتم بابت این اتفاقها. نگران نباشی ها، درستش میکنیم!
مرد میانسال با محاسنی سفید و دستی که محکم بر لولهی تفنگش تکیه داده بود، جلو آمد. صدایش خشک بود، مثل کسی که حقیقتی تلخ را به اجبار بر زبان میآورد:
- پدرتون… حاج فراهانی… مدتیه خبرهای جمعهامون رو درز میده. چند نفرمون دستگیر شدن، چند نفر دیگه برنگشتن. همهی نشونهها میگه رد خبر، از سمت حاجی بوده.
صدای عمو محمد بلند شد، پر از لرزش اما محکم:
- دروغ میگین! من باهاش بزرگ شدم. نون و نمک خوردم کنارش. اون مرد هیچوقت به رفیقاش خیانت نمیکنه.
مرد دوم با چشمانی سرخشده از بیخوابی، پوزخندی زد:
- نون و نمک؟ نون و نمک رو فروخت محمد! خودش سر سفرهی ما نشست و بعد سرمون رو به داروغهها نشون داد.
قلب خاتون فرو ریخت. ل*بهایش بیاختیار لرزید.
- دروغه… دارین دروغ میگین. بابا… بابام هیچوقت همچین کاری نمیکنه.
مرد اول نگاهش را به خاتون دوخت. آهی کشید.
- ما هم میخواستیم همین رو باور کنیم خاتون خانم. ولی وقتی هر باری قرار گذاشتیم درست همون شبها نیروها سر میرسن، آدم نمیتونه به تصادف فکر کنه.
خاتون عقب رفت. دیوار سرد ایوان پشت شانههایش نشست. درونش آشوب بود؛ صدای احمد هنوز درون گوشش زنگ میزد و حالا این اتهام، مثل میخی تازه در قلبش کوبیده میشد. یک قدم جلوتر رفت، صدایش لرز داشت اما محکم بود؛ مثل کسی که نمیخواست باورهایش لگدمال شود:
- پدر من سالهاست جونش رو کف دستش گذاشته برای شماها، برای همین خاک! اون خیلی وقته اسیره، چطور میتونین همچین حرفی بزنین؟
چشمهایش پر از اشک شد، اما نگاهش لرزش نداشت. سرش را بالا گرفت و ادامه داد:
- شما دارین به مردی تهمت میزنید که الان معلوم نیست کجاست، زندهست یا نه. به خدا قسم اگه بابا خیانتکار بود هیچوقت این همه سال پشتش حرف و حدیث و تهدید نمیکشید. هیچوقت اینجوری از چشم ما دورش نمیکردن.
عمو محمد با صدای خشدارش پشت سر او ایستاد، دست روی شانهاش گذاشت و محکم گفت:
- درست میگه. فراهانی اگه خطایی کرده بود، الان جنازهش زیر خاک بود، نه اسیر دست اونا. شما سادهاین یا خودتون رو زدین به سادهلوحی؟
مردان نگاهشان کوتاه روی خاتون ماند. بین خشم و شک، بین گلوله و وجدان، تردید مثل باران روی شانههایشان سنگین شد. آن بین اما صدای مردی دیگر برخاست:
- ولشون کنید. ایناهم از همون قماشن!
سکوتی سنگین میانشان افتاد. تنها صدای باران بود که روی حیاط خیس میرقصید. خاتون خشکش زده بود. بغض مثل سنگی میان گلویش گیر کرده بود، اما هنوز نگاهش محکم بود. نگاهش را به همان مردی دوخت که آخرین تیر را انداخته بود.
- اگه نمیخواین پدرم رو باور کنین، لااقل انصاف داشته باشین! شما میگین خائنه، ولی مدرکتون چیه جز حرف و شایعه؟ مدرکتون جز اینه که هر بار قرار شکست خورده؟! بابام روزهاست اسیره. چطور از اسارت خبر میرسونه؟
مرد مکث کرد. تفنگ را روی شانهاش جابهجا کرد و ل*بهایش را رویهم فشرد. انگار کلمات خاتون، هرچند لرزان، خراشی انداخته بود روی یقینش.
عمو محمد جلوتر آمد. دستش را باز کرد و با فریادی که لرزش خشم و ایمان در آن بود گفت:
- به خدا اگه این مرد خیانتکار بود، الان ما و شما زنده نبودیم! این خونه، این دختر، این بارون، همهمون تا حالا نابود شده بودیم.
مرد مسنتر نگاهش را از محمد به خاتون برد. چشمانش انگار برای لحظهای مهآلود شد، اما بلافاصله دوباره برق خشم گرفت.
- ما فقط دنبال حقیقتیم. اگه راست میگین ثابت کنین. وگرنه فردا روزی که دستمون به حاجی برسه دیگه جایی برای حرف نمیمونه.
خاتون لرزید. قلبش مثل طبل میکوبید. زبانش خشک بود، اما محکم جواب داد:
- من ثابت میکنم. به خونم قسم ثابت میکنم پدرم خائن نیست.
مردان یکییکی نگاهشان را از او گرفتند. زیر باران قدمهایشان آرام شد. تفنگها هنوز روی شانهها بود، اما صدای پاهایشان شبیه شکست بود نه پیروزی.
وقتی درب حیاط بسته شد، خاتون بیجان روی ایوان نشست. عمو محمد آهی عمیق کشید، دستش را روی دیوار گذاشت و با صدای خستهای گفت:
- دخترم، حالا دیگه این قصه، قصهی تو هم شده. من شرمندتم بابت این اتفاقها. نگران نباشی ها، درستش میکنیم!