♦ رمان در حال تایپ ✎ توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
توفش
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
shagha79
◀ ژانر / سبک
تاریخی، عاشقانه، تراژدی
پدر، دخترک را در آغوشش فشرد، بوی موهای نمدار و خاک‌خورده‌ی خاتون را نفس کشید و آهسته از ایوان بالا رفت. سقف چوبی خانه با صدای تق‌تق نرم قدم‌هایشان می‌لرزید. در آستانه‌ی در، مادر ایستاده بود؛ با چادر گلدار و صورت خسته‌اش که رد تب طولانیِ روزهای تیفوس در گونه‌هایش نشسته بود. نگاهی به خاتون انداخت، بعد به شوهرش. لبخند خسته‌ای زد و کنار رفت تا آن دو وارد شوند.
پدر دختر را روی لحاف رنگ‌پریده‌ی کنج اتاق نشاند، روبه‌روی چراغ نفتی که نور زرد و لرزانی به اطراف می‌پاشید. صدای چای در قوری قل‌قل می‌کرد. فضای خانه پر از بوی چوب خیس، چای و تنهایی بود.
خاتون زانوهایش را بــــغـ.ـــل گرفت و سرش را بالا آورد.
- بابا، امروز تو کوچه گفتن تو آدم مهمی هستی…راست می‌گن؟
پدر نشست. دستی به صورتش کشید و بعد با صدایی که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
(فصل دوم)

اتاق، در هاله‌ای از نور لرزان چراغ نفتی، شبیه خاطره‌ای گمشده نفس می‌کشید. بوی گل‌های خشک‌شده، لا‌به‌لای صفحات کهنه‌ی کتاب و چوبِ مرطوب، با نسیم شب‌خیز درآمیخته‌ بود. نسیمی که از پنجره‌ی نیمه‌باز عبور می‌کرد و پرده‌ی نازک سفید را آرام، مثل آهی بی‌صدا، به ر*قص می‌آورد. چنان‌که گویی دستی نامرئی در حال نوازش شب است. آسمان، میان کبودِ غروب و سیاهی شب، در سکوتی از مخملِ تیره پنهان شده‌ بود و سایه‌ی شاخه‌های گردو و انار، روی زمین، بلند و آهسته کش آمده‌ بودند؛ مثل خاطراتی که در شب ته‌نشین می‌شوند.
خاتون، بی‌صدا و متمرکز، مقابل آینه‌ی قدیمی نشسته‌ بود. نور زرد چراغ، خطوط چهره‌اش را نرم و دل‌نشین روشن می‌کرد و تاریکی پشت سرش، عمق بیشتری به نگاهش می‌داد. گویی خودش هم میان دو دنیا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
صدای پاشنه‌ها که روی چوب خشکِ کف خانه طنین انداخت، صادق از سایه‌ها بیرون آمد. انگار نه از جایش، که از دلِ یک فکر بلند شده باشد. کنار در ایستاده‌ بود، در نیمه‌تاریکی، با پیراهنی خاکستری و آستین‌های بالا زده. چشم‌هایش، که همیشه آرام و محجوب بودند، حالا چیزی میان تردید و خشم در خود داشتند. انگار یک دنیا سؤال، پشت پرده‌ی سکوتش ایستاده‌ بود.
خاتون مکث کرد. شالش را محکم‌تر دور شانه‌اش کشید. نور زرد چراغ بالای سرش، سایه‌ی صورتش را کشیده‌تر کرده‌ بود و خط گردن ظریفش، در امتداد تاریکی یقه، مثل ترانه‌ای ناتمام بود.
صادق آرام گفت:
- داری کجا می‌ری؟ این وقت شب… با این‌ سر و وضع... .
خاتون لبخند کجی زد. بیشتر شبیه تمسخر تلخی بود که خودش هم دوستش نداشت.
- مهمونیه. دعوت شدم.
صادق جلوتر آمد. صدای...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
آن سوی عمارت انگشتان احمد دور گیلاس کریستالی قفل شده‌‌ بود. نور چلچراغ‌ها روی مایع کهربایی درون گیلاس می‌لرزید و انگار هر لرزشی، به تپش عصبی شقیقه‌هایش گره می‌خورد. جمعیت در تالار موج می‌زد. صداها در هم می‌آمیختند؛ خنده‌ها، زمزمه‌ها، صدای برخورد بلور به بلور؛ اما برای او، انگار همه‌ی صداها به یک نویز آزاردهنده تبدیل شده‌ بود.
گیلاس را یک‌نفس سر کشید. گرمای مایع درونی‌اش در گلو دوید. نفسش را بیرون فرستاد و با نگاهی عصبی دور تا دور تالار را کاوید. نبودنش و دیر کردنش مثل سوهانی بود که روی اعصابش کشیده می‌شد.
دومین گیلاس را برداشت. دستش لرز خفیفی داشت. لبخندهای تصنعی مهمانان، حرف‌های بی‌ارزش، صدای سازهای پرطمطراق، هیچ چیز برایش معنا نداشت. همه‌ی ذهنش در یک جمله فشرده شده‌ بود: «چرا نیومدی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لحظه‌ای سکوت میانشان افتاد. سکوتی که از هزار واژه خطرناک‌تر بود. موسیقی تغییر کرد. ریتمی آرام‌تر و کش‌دارتر. احمد دستش را جلو برد. نه خشن، نه با اجازه گرفتن. حرکتی طبیعی، مثل ماهیگیری که می‌داند ماهی در تورش افتاده.
- افتخار می‌دی؟
چشم‌های خاتون لحظه‌ای برق زدند. شک و تمسخر و بازی، همه در یک پلک زدن. بعد، بی‌هیچ حرفی، دستش را در دست احمد گذاشت. لــ.ـــمس انگشتانش گرم و لغزنده بود. مثل تماس آتشی که مدتها منتظر جرقه مانده باشد و آن لحظه، احمد فهمید امشب، بازی از همیشه خطرناک‌تر است.
امشب، یا دل خاتون را برای همیشه تسخیر می‌کند، یا خودش در این آتش، خاکستر می‌شود. با حرکتی آرام و مسلط، خاتون را به میان جمع کشاند. همه‌چیز اطراف، تار شد. دیگر مهمانان، خنده‌ها و برق چلچراغ‌ها همه در مهی محو فرو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موسیقیِ آرامِ تالار، هنوز جریان داشت. ریتمی نرم و غلتان در فضا پیچید، مثل پچ‌پچه‌ی عاشقانه‌ای در گوش شب. دست‌های احمد هنوز روی کمر و انگشتان خاتون بود، با فشاری سنجیده، نه آن‌قدر محکم که تملک را فریاد بزند، نه آن‌قدر آرام که بی‌تفاوتی بخوانی‌اش. فقط به اندازه‌ی مردی که می‌دانست چیزی ارزشمند میان دستانش است، اما هنوز فرصت فتح آن نرسیده. رقصشان حالا دیگر شبیه ر*قص دو غریبه نبود. نه! بیشتر شبیه بازی دو شکارچی بود که نمی‌دانستند کدام اول شلیک خواهد کرد. چشم در چشم بودند. چرخشی نرم، فاصله‌ای که گاه کم و گاه دور می‌شد، مثل بازی دو آتش که نه می‌سوزانند و نه خاموش می‌شوند.
احمد، کمی خم شد، زمزمه‌اش فقط برای گوش‌های خاتون بود. آرام و پخته:
- امشب، دلیلی داری که این‌قدر زیبا باشی؟ یا فقط خواستی من...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هر دو چرخیدند. مردی میان‌سال، با قدی کشیده، کت بلند تیره و سبیلی باریک و واکس‌خورده، مقابلشان ایستاده‌ بود. نگاهش بی‌شرمانه از صورت خاتون گذشت و روی خطوط بدنش ماند. لبخندی نچسب گوشه‌ی لبش بود، از آن لبخندهایی که بوی تهدید می‌داد، نه محبت. احمد او را به خوبی می‌‎شناخت، حتی می‌توانست بگوید از خودش بیشتر! نگاه خاتون لحظه‌ای خشک شد. احمد هنوز دستش را پس نکشیده بود، اما تنش از درون منقبض شد. این مرد با آن نگاه نافذ، کابوس فراموش ناشدنیه شب‌هایش بود. مرد نزدیک‌تر آمد. نگاهش را به خاتون دوخت، بی‌پروا. درست مثل همان شبی که با پوتین‌های گل‌آلود وارد خانه‌شان شده بود. انگار نگاهش هنوز بوی آن شب را می‌داد.
- خانم فراهانی، از پدرتون خبری دارین؟ شنیدم اخیراً خیلی “سفر” می‌رن، اونم بدون خداحافظی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
صدای برخورد مشت با استخوان، در هیاهوی تالار مثل شکستن چیزی مقدس پیچید. میز بلورین کناری لرزید، یکی از لیوان‌ها با صدای تیزی افتاد و شکست. فریاد کوتاه و خشکی از گلوی کریمی پرید، همان لحظه‌ای که احمد با تمام وزن و خشم فروخورده‌اش روی سینه‌اش کوبید.
صورت ستوان، با آن سبیل باریک و خودآرایی هولناک، حالا زیر پنجه‌ی مردی خاک‌آلود و شعله‌دار خراش خورده بود. کفش‌های براق نظامی‌اش، بی‌تعادل از فرش قرمز لغزیدند و او، بی‌هیچ وقاری، روی زمین افتاد.
احمد، همان‌طور که بالای سرش ایستاده بود، نفس‌نفس می‌زد. صدایش خش‌دار شده بود، اما نگاهش، نگاهش همان نگاه مردی بود که زخم زده، اما زخم نمی‌خورد.
- یه بار دیگه اسمش رو با بی‌احترامی بیاری، کاری می‌کنم حتی سایه‌تو تو این شهر نشناسن!
دستانش هنوز مشت شده بودند،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اما خاتون فقط می‌دوید. اشک، باران، غبار، همه در هم آمیخته بودند. چشم‌هایش چیزی را نمی‌دیدند جز گذشته‌ای که مثل شعله‌ در حال بلعیدن غرورش بود. نای برگشتن نداشت،‌ اما زمین، مثل خاطره‌ای ناخواسته، پایش را گرفت. پاشنه‌اش میان گِل‌های خیابان گیر کرد، تعادلش به‌هم خورد و با زانویی زخمی، افتاد. درد درون تنش دوید، اما درد درونش عمیق‌تر بود. اشک، با باران قاطی شده‌ بود، اشکی که دیگر پنهان نمی‌ماند.
در همان لحظه، احمد با ضرب‌آهنگ نفس‌های سنگین به او رسید. بدون لحظه‌ای درنگ، خودش را پایین انداخت، دستانش را دور شانه‌های خاتون حلقه کرد. گل، لباسش را کثیف کرد. اما مهم نبود. دست برد و بی‌هیچ حرفی، او را آرام بلند کرد. خاتون اما، در آغوشش نماند. مشت‌هایش را روی سینه‌ی مرد کوبید. یکی، دو تا، سه تا.
- ولم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
(فلاش بک)
هوا سنگین بود. نه از باران و نه از دود، بلکه از فریادهایی که در خیابان پیچیده‌ بود. شعارها، صدای قدم‌های شتاب‌زده، بوق‌های ممتد و همهمه‌ی هراسان جمعیت مثل موجی خروشان از چهار سوی میدان جاری بود. توده‌ی معترضان، با پلاکاردها و فریادهای خشمگین، از قلب خیابان گذر می‌کردند.
مردی ایستاده بر بلندی پله‌های سنگی، با نگاه تیز و سرد یک افسر، میدان را زیر نظر داشت. شانه‌هایش عقب، قامتش استوار، اما چیزی در درونش می‌تپید. حسی مبهم. شاید پیش‌آگاهی حادثه‌ای که هنوز رخ نداده بود. صدای فریاد یکی از افسران هم‌رده‌اش را شنید که از ته خیابان فرمان می‌داد، اما گوشش نشنید.
چشم‌هایش، ناگهان بر نقطه‌ای ثابت ماند. دختری در میان شلوغی با شالی کرم، چهره‌ای رنگ‌پریده و نگاه پایین‌افتاده. برخلاف بقیه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا