توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
توفش
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
shagha79
◀ ژانر / سبک
تاریخی، عاشقانه، تراژدی
***
صدای همهمه‌ی زن‌ها کم‌کم نزدیک‌ میشد. در کوچه نور فانوس‌ها روی دیوار گلی خانه خاتون می‌لرزید. درب چوبی که باز شد، ردیفی از زن‌های شاد و پرحرف، با بقچه‌ها و سینی‌ها و فانوس‌ها وارد شدند. جلوتر از همه مادر و مادربزرگ احمد بودند با لبخندی پهن روی صورتشان و صدایی که همه‌ی حیاط را پر کرد:
- سلامتی باشه، قدم‌مون خیر باشه!
بوی شیرینی و نقل در فضا پیچید. زن‌ها سینی‌های پر از شیرینی، نقل، مویز و ظرف‌های بلور را روی کرسی و طاقچه‌ها گذاشتند. خواهر احمد سینی مسی را برداشت و با غرور جلوی خاتون گرفت؛ درونش یک جفت النگوی ضخیم طلایی برق می‌زد.
- خاتون‌ جونم! این نشونه‌س از طرف خونواده‌ی داماد. الهی به پای خان داداشم پیر بشید!
زن‌ها دور نوعروس حلقه زدند. صدای قربان‌صدقه‌شان مثل موج بلند شد:
- ماشالله به این قد و بالا!
- انگار برای احمد ساخته شده، چه جفتی بشن!
- الهی مبارک باشه، مبارک باشه...
خاتون در سکوت نگاهش را به النگوهای طلایی دوخت. دستش را جلو برد و یکی از زن‌ها با ذوق النگو را به دستش انداخت. نور فانوس روی طلای براق افتاد و برق زد. در دل خاتون اما آن حلقه‌های سرد طلا چیزی جز زنجیر نبودند. دستش را عقب کشید و پشت سرش به رکسانا نگاهی انداخت. رکسانا، تنها دوستش که به خواست خودش کنارش مانده بود در گوشه‌ی اتاق ایستاده و دست‌ها را سفت روی سینه گره کرده و نگاهش بین صورت خاتون و النگوهای طلایی در رفت‌وآمد بود. برق طلا درون چشم همه شادی می‌ریخت، اما برای او مثل میخی بود که در دل دوستش فرو می‌رفت. ناخودآگاه لبش را گزید؛ اشک در چشمانش حلقه زد اما زود با پلک زدن فرو خورد. نمی‌خواست کسی ضعفشان را بفهمد. خاتون نیز با نگاهی کوتاه تمام آن دلسوزی خاموش را حس کرد.
مادر احمد جلو آمد و دستان خاتون را میان دست‌های گرمش گرفت، چشم‌ها را پر از مهر نشان داد و گفت:
- خدا بیامرزه مادرت رو دختر جان، خیالش جمع باشه که دیگه تنها نمی‌مونی. از امشب تا همیشه اون خونه و دل ما پناه توئه.
خاتون آهسته لبخندی ساختگی روی ل*ب آورد؛ لبخندی که بیشتر از آن‌که نشانه‌ی شادی باشد، نقابی بود برای پنهان کردن اضطرابش. در دل گفت: « پناه؟ نه... این بیشتر شبیه زندانه.»
همهمه‌ی شادی و دست‌زدن‌های زن‌ها حیاط را پر کرده بود، اما در گوش خاتون فقط صدای قلب خودش می‌پیچید؛ محکم، بی‌وقفه و سنگین. بعد از قربون‌صدقه‌ها و آرزوهای خوشبختی، نوبت به رسم قدیمی رسید؛ اصلاح صورت عروس.
زن‌ها صندلی چوبی ساده‌ای را در وسط اتاق گذاشتند. یکی از زن‌های باتجربه،که به مهارت در این کار معروف بود، پارچه‌ی سفیدی روی دوشش انداخت و قیچی کوچکش را از بقچه بیرون آورد. صدای همهمه ناگهان کمی آرام گرفت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مادر احمد با خنده گفت:
- وقتشه خاتون‌خانوم رو خوشگل‌تر از ماه کنیم. عروس باید مثل گل بشکفه!
خاتون در سکوت نشست، دست‌هایش را روی دامنش فشرد. نور چراغ روی پوست سفیدش افتاده بود و گیسوان مجعدش روی شانه‌اش ریخته بود. زن‌ها دورش حلقه زدند و با شور و ذوق نگاهش می‌کردند.
زن مُسن موهای ریز اطراف پیشانی خاتون را با دقت کوتاه کرد، ابروهای پر و کمانی‌اش را مرتب نمود و با نخ نازکی که از جیبش درآورده بود، صورت‌اش را تمیز کرد. هر بار که نخ روی پوستش کشیده میشد، دخترک چشم‌هایش را محکم می‌بست ولی ل*ب باز نمی‌کرد.
یکی از دخترهای جوان با شیطنت گفت:
- الهی به پای احمد پیر بشی! ببین چه عروسی میشه، بی‌بی میگه تا سه شب چراغ خونه‌شون خاموش نمی‌شه.
صدای خنده و هلهله‌ی زن‌ها بالا رفت، اما صدای ضرب‌ها برای رکسانا مثل تپش تندِ اضطراب بود. سرش را کمی خم کرد و زیر ل*ب گفت:
- ای کاش می‌تونستم نجاتت بدم...
وقتی کار تمام شد، زن‌ها با ذوق آیینه‌ی دسته‌نقره‌ای را جلو گرفتند. یکی گفت:
- نگاه کن خاتون‌خانوم! از ماه قشنگ‌تر شدی!
خاتون نگاه کوتاهی به آیینه انداخت. صورتش صاف و براق بود، ابروها خوش‌فرم و گونه‌هایش مثل انار سرخ. لبخند کوتاهی زد، اما بیشتر از آن‌که شادی باشد، نوعی پذیرش بود؛ پذیرش سرنوشتی که خودش انتخاب نکرده بود.
صدای دف مثل ضربان قلبی تند و شاد درون فضای اتاق پیچیده بود. زن‌ها دایره‌وار نشسته بودند، بعضی‌ها دست می‌زدند، بعضی‌ها با ریتم دف و تنبک پا تکان می‌دادند. نور چراغ‌های نفتی روی دیوارهای گچی بازی می‌کرد و عطر اسپند سوخته فضا را پر کرده بود. صدای خنده‌ی زن‌ها وقتی بی‌بی النگوهای طلایی را بالا گرفت و به دست خاتون انداخت، بلند شد.
- الهی پیر بشی به پای بختت دختر!
- به‌به ببین چه ماهی شده... خدا از چشم بد دورش کنه.
همه قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند، دف‌زن‌ها ریتم را تندتر کردند و یکی از زن‌های میان‌سال با صدای کشیده شروع کرد به خواندن ترانه‌ای محلی؛ بقیه هم دست‌زنان تکرار کردند.
اما خاتون در دلش هیچ شادی‌ای حس نمی‌کرد. نگاهش به حلقه‌ی زنانی بود که با شور می‌رقصیدند، اما صدای دف برایش مثل پتکی بود که روی سینه‌اش می‌کوبید. رکسانا آهسته در گوشش گفت:
– طاقت بیار...
خاتون لبخندی محو زد، اما نگاهش تهی بود. در همان لحظه زن‌ها ریتم را اوج دادند و النگوها روی دست خاتون با صدای تق‌تق خفیفی لرزیدند؛ صدایی که برای دیگران نشانه‌ی بخت و شگون بود، اما برای خاتون زنگی از اسارت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
هنوز آفتاب روز بعد کامل بالا نیامده بود که صدای دف و کل‌کشیدن زن‌ها با لباس‌های رنگارنگ، دامن‌های چین‌دار گلدار و روسری‌های ابریشمی که روی شانه‌هایشان سُر می‌خورد، در کوچه‌های باریک ده پیچید. از درب خانه بیرون زدند. بی‌بی با چادر گل‌دوزی جلوتر از همه صلوات می‌فرستاد. زن‌ها سینی‌های شیرینی، بقچه‌های حوله و لباس نو و ظرف‌های گل محمدی به دست داشتند.
وقتی جلوی خانه‌ی عروس رسیدند، رکسانا همان‌جا کنار در ایستاده بود، نگاهش به خاتون افتاد که با پیراهنی بلند از متقال سفید، کمربند سوزن‌دوزی شده‌ی مادرش و روسری ساده نشسته بود. به کنارش رفت و آرام‌آرام به بازویش را فشار می‌داد که خودش را نبازد ولی او در دلش تنها و سرد بود، لبخندش زوری بود و نگاهش چندبار به در چرخید، انگار دنبال کسی می‌گشت که هرگز وارد نمی‌شد.
دسته‌ی زن‌ها در کوچه به راه افتاد. صدای دف و تنبک با دست‌زدن و کل‌کشیدن در فضا می‌پیچید. بچه‌ها دنبالشان می‌دویدند و از پشت‌بام‌ها زن‌های همسایه سرک می‌کشیدند. کف کوچه‌ی خیس از باران شب قبل برق می‌زد و نور آفتاب نیمه‌جان روی فانوس‌هایی که زن‌ها به دست داشتند، لرز می‌زد.
به حمام عمومی ده که رسیدند، دود اسپند جلوی در بالا رفت. یکی از زن‌ها با منقل کوچکش اسپند دود کرد و دور سر خاتون چرخاند. صدای صلوات دوباره بالا رفت.
داخل حمام بخار همه جا را پر کرده بود؛ روی شیشه‌های کوچک بخار نشسته بود و بوی صابون گیاهی و گل محمدی فضا را پر کرده بود. دیوارهای کاشی لاجوردی نم‌کشیده و شیشه‌های کوچک بخارگرفته، فضا را تیره‌روشن می‌کرد و صدای شرشر آب از لوله‌های مسی می‌آمد. زن‌ها با خنده و شوخی لباس خاتون را درآوردند و او را روی سنگ تمیز وسط حمام نشاندند. دو زن با سطل‌های بزرگ مسی آب گرم روی موهای بلند و طلایی‌اش ریختند. یکی از زن‌های مسن صابون زیتون را کف آورد و با دست‌های پرقدرتش روی موها مالید. خنده‌ها در فضا می‌پیچید.
- ببین چه مویی داره! احمد چشم نمی‌تونه از سرش برداره!
- الهی بختش سبز باشه، مثل همین حنایی که قراره امشب به دستش بزنیم!
خاتون بی‌حرف نشسته بود. آب از شقیقه‌هایش می‌چکید و روی گونه‌هایش سر می‌خورد. برای زن‌ها قطرات آب مثل مروارید بودند، اما در دل او مثل اشک سنگینی می‌کردند. رکسانا پارچه‌ای برداشت، آرام روی شانه‌های خاتون انداخت و با نگاه پر از مهربانی در گوشش زمزمه کرد:
- همیشه کنارت می‌مونم.
بعد از شست‌وشو، نوبت به حنا رسید. زن جوانی ظرف مسی پر از حنای سبز را آورد. زن‌ها با دست حنا را به کف سر خاتون مالیدند، بخشی از موهایش را رنگ گرفتند، سپس کف دستانش را پر کردند، بعضی زن‌ها با برگ‌های نخل روی حنا نقش انداختند و با دستمال سفید بستند.
- بختت سبز باشه عروس‌خانوم!
وقتی بیرون آمدند، آفتاب بالا آمده بود. زن‌ها با ضرب دف و هلهله خاتون را به خانه برگرداندند. حیاط پر بود از فانوس و سفره‌ی بزرگ سفید که روی آن ظرف‌های بلور، شیرینی، نقل و شمع گذاشته بودند. وسط سفره کاسه‌ی بزرگی از حنا بود، تزئین‌شده با گل‌های سرخ و شمع‌های روشن.
شب، حیاط دوباره پر از زن شد. هرکدام لباسی رنگی‌تر از دیگری به تن داشتند: دامن‌های قرمز و سبز، جلیقه‌های مخمل سیاه با سکه‌های دوخته‌شده و روسری‌هایی که در نور چراغ برق می‌زد. صدای دف و تنبک دوباره به صدا درآمد. زن‌ها دایره‌وار نشستند و دست زدند.
مادر احمد جلو آمد. دست‌های بسته‌ی خاتون را باز کردند و کف دستانش را دوباره با حنا آغشته کردند. دست‌های سرخ خاتون زیر نور فانوس مثل نقشی تازه روی سفیدی پوستش می‌درخشید. زن‌ها صلوات فرستادند و هلهله کشیدند.
- الهی به پای احمد پیر شی!
- ببین چه عروسی بشه فردا!
یکی از زن‌ها آینه‌ی دسته‌نقره‌ای آورد و جلوی خاتون گرفت. صورتش از حمام برق می‌زد، گونه‌هایش سرخ و ابروهایش مثل کمان خوش‌فرم شده بودند. زن‌ها با ذوق گفتند:
- کور بشه چشمی که این عروس رو نمی‌تونه ببینه!
اما خاتون فقط برای یک لحظه به آینه نگاه کرد. بعد چشم‌هایش را دزدید. لبخندی محو روی لبش بود، اما دلش پر از سکوت و اضطراب.
در همان لحظه رکسانا کنارش نشست، دست سرخ‌شده‌اش را در دست گرفت و آرام گفت:
- این شادی برای بقیه‌ست، تو فقط به پدرت فکر کن.
زن‌ها با ریتم دف و تنبک آواز محلی خواندند و دایره‌وار دور سفره می‌رقصیدند. فانوس‌ها سایه‌های لرزانشان را روی دیوار انداخته بودند. صدای دف مثل قلبی پرهیجان می‌کوبید، اما در گوش خاتون شبیه صدای زنجیر بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
آخر شب، وقتی صدای دف و هلهله آرام‌آرام خوابید و زن‌ها یکی‌یکی بساطشان را جمع کردند، خاتون به‌سمت ملیحه، خواهر احمد، خم شد و زیر ل*ب گفت:
- امشب برو به برادرت بگو بیاد.
ملیحه با خنده‌ای شیطنت‌آمیز روی شانه‌ی خاتون زد:
- عجول نباش عروس‌خانوم. یه امشب صبر کن، از فرداشب دیگه هر شب پیش خان‌داداشمی.
لبخند زورکی خاتون محو شد. نگاهش سرد شد و با لحنی بی‌حس و آرام گفت:
- یا امشب میاد... یا فردا عروسی بی‌عروس می‌مونه. آبروداری‌تون با خودتونه.
ملیحه جا خورد. نگاهش دوید به صورت جدی و بی‌رحم خاتون. چیزی نگفت، فقط سراسیمه رفت و همراه زن‌های دیگر به خانه برگشت. همین که پایش به حیاط رسید، احمد را کشید کنار و با صدایی لرزان گفت:
- خاتون گفته امشب هرجوری هست بری پیشش. اگه نری، فردا... فردا همه‌چی رو خراب می‌کنه. چیزی شده داداش؟
احمد بی‌جواب به او و بی‌پاسخ به کجا می‌روی‌های مردانی که مشغول آماده کردن بساط عروسی بودند سوار ماشینش شد و به سمت خانه خاتون تاخت.
باران نیمه‌شب بی‌امان می‌بارید. حیاط خانه‌ی خاتون غرق آب بود. او با همان لباس سرخ شب‌ مراسم و دست‌های حنابسته‌ی رنگ لباسش، وسط حیاط روی تخت چوبی نشسته بود. موهایش به شانه چسبیده بود و از سرما می‌لرزید، اما چشم‌هایش فقط به در دوخته مانده بودند.
زنگ درب که به صدا درآمد، بلند شد و آن را گشود. احمد شانه‌های پهن و باران‌خورده‌اش برق می‌زد. با خنده‌ی بلند وارد شد:
- انقدر دلتنگم بودی که طاقت صبر کردن تا فردا رو نداشتی، ها؟
خاتون پشت کرد و آرام قدم برداشت و به سمت تخت برگشت. احمد که از حالش جاخورده بود نیز دنبالش رفت. ناگهان بسته‌های هدایا محکم به سینه‌اش کوبیده شدند. دخترک با چشم‌های برافروخته سیلی محکمی روی صورتش خواباند.
- تو هیچی نمی‌فهمی؟! فکر کردی من انقدر ساده‌ام که بذارم مضحکه‌ی فک‌وفامیلت بشم؟ یادت رفته چه قراری گذاشتیم؟ هر سازی زدین، رقصیدم... حالا کو اون نامه‌ی آزادی پدرم؟!
مشت‌های ریز و بی‌امانش روی سینه‌ی احمد فرود آمد. احمد با یک دست، دستانش را مهار کرد، محکم، مثل شکارچی‌ای که صیدش را گیر انداخته باشد و با انگشت شصت دست دیگرش گوشه‌ی لبش را پاک کرد و خندید.
- بیشتر... بیشتر دیوونه‌ام کن! نمی‌فهمی با این وحشی‌بازیات چقدر حریص‌تر میشم برات؟ مهریت رو به وقتش می‌ذارم جلوت. بله رو میگی، نامه هم می‌رسه دستت.
خاتون دستش را کشید، اما احمد نزدیک‌تر شد. نفس‌های داغش کنار گوش یخ‌زده‌ی او نشست. موهای طلاییش را عقب زد، نگاهش پر از تب داغ خواستن بود.
- عجله نکن عروس‌خانوم. این چشمات... همین چشمای وحشی... هوش از سرم می‌بره. فکر می‌کنی برای بازی قوم می‌خوامت؟ دِ نه دِ... تو رو برای خودم می‌خوام. بند بند وجودم داره فریاد می‌زنه بگیرمت و...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
باران بی‌وقفه می‌بارید. مشت‌های خاتون هنوز می‌لرزید، بی‌جان روی سینه‌ی احمد مانده بود و صدای شرشر آب با صدای نفس‌های سنگین احمد درهم تنیده شده بود. نفس‌هایش تند و سوزانش به صورت خیس خاتون می‌خورد. سرش خم شد، عطشی کور در حرکاتش بود. لحظه‌ای بعد ل*ب‌های تشنه‌اش راهی را جستند که خاتون از آن می‌گریخت. قلب خاتون در سینه می‌کوبید. سرش گیج رفت. درونش صدایی زنگ می‌زد که پس بزن! اما همان لحظه گرمایی عجیب مثل آتشی کوتاه در جانش پیچید؛ حسی که نمی‌خواست باورش کند. دست‌هایش ناگهان آزاد شدند. خودش را عقب کشید و با هول از سینه‌ی احمد فاصله گرفت. نفسش به شماره افتاده بود.
- دست از سرم بردار... برو... برو از اینجا... برو از زندگیم!
احمد، با چشم‌های تیره از عطش به او خیره شد. صدای خنده‌اش خش‌دار و پر حرص در باران پیچید:
- من همون لحظه‌ی همراهیت رو دیدم... هرچی بیشتر پس بزنی، بیشتر می‌خوامت.
باران روی شانه‌هایشان می‌کوبید. خاتون پشت کرد، اما لرزش تنش همچنان فاش می‌کرد که جدال میان انکار و میل، تازه شروع شده است. ناگهان فریاد پیرمردی از پشت درب شنیده شد:
- خاتون! دخترم، بیداری؟
دخترک مثل کسی که از خوابی سنگین پریده باشد، عقب رفت. احمد با چشمانی که هنوز از حرص می‌درخشید، مکثی کرد. بعد لبخندی کج زد و با صدایی بم و زمخت در گوشش گفت:
- فردا همه‌چیزت مال منه.
بی‌آنکه منتظر پاسخ بماند، قدم‌هایش را برداشت و درب را برای عمومحمد باز کرد. محمد که از دیدن مرد در خانه جا خورده بود کنار رفت و احمد در تاریکی کوچه بارانی گم شد.
خاتون بی‌جان روی پاهایش لغزید و عمو محمد با ردای باران‌خورده‌اش جلو آمد. پیرمرد نگاه خیس و هراسان دختر را دید و بی‌حرف دستش را گرفت و به اتاق برد. روی زمین نشستند و سرش را روی زانوی دوستِ همچون برادر پدرش گذاشت. اشک‌هایش بی‌هیچ مقاومتی با باران روی گونه‌هایش آمیختند. عمو دست پرچینش را روی موهای نم‌زده‌ی او کشید و آرام گفت:
- نترس... تا من نفس می‌کشم نمی‌ذارم هیچ‌کس آزارت بده. همین الانم که بگی نمی‌خوای و پشیمون شدی همه عواقبش رو به جون می‌خرم.
چند لحظه گذشت. صدای باران مثل پرده‌ای سنگین روی سکوت پهن شده بود. عمو محمد نگاهش را به گوشه‌ی اتاق دوخت و آهی از سینه کشید:
- اما یه دلشوره بد دارم. از شب خاستگاری تا حالا صادق هیچ خبری از خودش نداده. نگرانم خاتون! می‌ترسم بلایی سر خودش آورده باشه.
خاتون سر برداشت، اشک‌هایش هنوز روی گونه‌هایش می‌درخشید. نگاهش میان غم خودش و نگرانی پدرانه‌ی عمو سرگردان ماند. برای اولین بار حس کرد رنج او تنها رنج این خانه نیست.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای انجمن رمان نویسی انجمن رمان نویسی راشای انجمن نویسندگی راشای تاریخی تراژدی توفش تیفانی راشای رمان رمان تاریخی رمان تراژدی رمان توفش رمان عاشقانه عاشقانه ملیکا قائمی
  • عقب
    بالا