مقابل پنجرهی پژو پارس پارک شده ایستاد و در حالی که تمام تمرکزش به تصویر خود در شیشهی دودی ماشین بود، رژ ل*ب صورتی رنگش را از کولهاش بیرون آورد و به آرامی آن را روی ل*بهایش کشید.
- من مثل تو حوصلهی بچهها رو ندارم! فوقش بتونم ده دقیقه تحملشون کنم!
سنگ کوچک کنار پایم را به سمت جلو پرتاب کردم و به انتهای خیابان شلوغ نیم نگاهی انداختم. نگاهم با تعجب به شیشهی ماشین که آهسته به پایین کشیده شد افتاد و رانندهی آن که پسر جوانی بود، در حالی که سعی میکرد خندهاش را کنترل کند، به نغمه زل زد. دست نغمه بیحرکت ماند و مبهوت به پسر نگاه کرد. لبانم را برای کنترل خندهام روی هم فشار دادم و سریع بازوی نغمهای که خشکش زده را گرفتم و به عقب کشیدم. به سختی تکان خورد و به دنبالم کشیده شد. کمی که از آن پسر دور شدیم، نیمهی راه ایستادم و پشت سرم را نگاهی انداختم و شلیک خندهام به هوا رفت. نغمه چند بار پلک زد و به عقب نگاه کرد.
- ولی خدایی عجب مورد حقی بود!
صدای زنگ گوشیام بلند شد و با خنده آن را از جیب مانتویم بیرون کشیدم اما با دیدن شمارهی کیوان لبخند از لبانم پر کشید. حتی فراموش کرده بودم آن نام مسخره را ویرایش کنم. تنها به صفحهی گوشی زل زدم تا تماس قطع شود و نغمه با کنجکاوی نگاهش به گوشیام کشیده شد.
- کیه خب جواب بده!
صفحهی گوشی را با حرص مقابل صورتش گرفتم :
- گندکاری جنابعالی رو مشاهده میکنیم.
خندید و گوشی را با دستش به طرف خودم هل داد.
- خب امشب برو باهاش حرف بزن! بگو آقا از من و تو، عاشق و معشوق در نمیاد! ول کن تو رو جدت!
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و برخلاف میل باطنیام آدرس یک کافه و ساعت را برای او ارسال کردم. حق با نغمه بود؛ باید تکلیفم را با او روشن میکردم. نغمه را به خانهشان رساندم و شمارهی عمو فریبرز را گرفتم. بعد از دو بوق، صدای پرانرژیاش در گوشم پخش شد و انگار در جای شلوغی قرار داشت.
- نفس عمو چطوره؟!
نگاهم به آن سوی خیابان به دخترک کوچکی افتاد که مشغول خوردن بستنی بود.
- سلام عمو، ممنونم شما خوبی؟!
مکثی کرد و انگار از جایی که در آن قرار داشت دور شد و سر و صداها کمتر شدند.
- چیزی شده نفس؟ چرا صدات اینجوریه؟!
دخترک چوب بستنیاش را در سطل زباله انداخت و در خم کوچه گم شد. میدانستم چند سالی است که سروش با پدرش رابطهی خوبی ندارد اما با این حال پرسیدم:
- عمو شما از سروش خبر دارید؟ دوروزه جواب پیامام رو نمیده، تماس هم که نمیتونم باهاش بگیرم.
این بار با صدای گرفتهای گفت:
- راستش نه دخترم! چند ماه میشه که حتی بهم یه زنگ هم نزده! اگه باهات تماس گرفت حتما خبرم کن...
دستی به شقیقهی دردناکم کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
-چشم، ببخشید نگرانتون کردم. خداحافظ.
***
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»