pegah.reaisi
کاندیدای نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
𓆩♡𓆪 یاقوت پرسوناژ 𓆩♡𓆪
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
به سختی پلک های سنگینم را باز کردم؛ اما چشمانم با چیزی به جز تاریکی مطلق مواجه نشدند.عاری از حتی روزنهای نور!
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم،حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کردهام چسبیده بودند.
گلوی خشک شدهام عجیب تمنای جرئهای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ میخوردند.
آنها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا میکردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمهی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش..! کجایی...؟!
نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز...
تن کرختم را تکانی دادم و خود را به عقب کشیدم و با برخورد به دیوار پشت سرم،حدس زدم که در یک اتاق باشم!
احساس گرمای شدیدی کردم و موهایم به گردن عرق کردهام چسبیده بودند.
گلوی خشک شدهام عجیب تمنای جرئهای آب داشت.
هنوز از شوک ماجرا درنیامده بودم و مدام افکار بی سر و ته در ذهنم چرخ میخوردند.
آنها چه کسانی بودند؟! چرا من را دزدیدند؟!
در دل دعا میکردم که حداقل از قاچاقچیان اعضای بدن نباشند و مرگ دردناکی را تجربه نکنم.
به یاد سروش افتادم و چشمهی اشکم دوباره جاری شد.آخ سروش..! کجایی...؟!
نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که درب اتاق با صدای بدی باز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: