❃ دفتر دلنوشته ✎ صبر | علی خسروشاهی | راشای

صبر | علی خسروشاهی | راشای
امروز باران برای من یادآوری کرد که چقدر اشک‌هایم نازک و شفاف هستند، مثل قطرات این باران که با هربار سقوط، بر روی پنجره‌ام ثبت می‌شوند.
هربار که باران می‌بارد، اشک‌هایم نیز شروع به جاری شدن می‌کنند. شاید این باران باعث شده که درد و رنج‌هایی که درونم هست را بیشتر احساس کنم.
باران یادآور دورانی می‌شود که همه‌چیز برایم آسان بود. زمانی که خوشبختی و شادی به هر گوشه‌ای از زندگی‌ام پراکنده بود؛ اما اکنون همه‌چیز به نظر سخت و دشوار می‌آید.
باران و اشک‌هایم همراه هم به یادآوری دورانی می‌شوند که کسی در کنارم نبود و تنها بودم. آن زمان‌ها هم همچون اکنون درد و رنجی برای من به همراه داشتند.
شاید این باران باعث شود که اشک‌هایم بیشتر جاری شوند؛ اما در دلم هیچ‌چیز تغییر نکرده است. درد همچنان با من است...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اشک‌هایم روی کاغذ می‌ریزد و قلمم را به لرزه درمی‌آورد. دست‌هایم لرزان و تنها، در آ*غ*و*ش درد و رنج خود می‌نشینم و نوشتن را آغاز می‌کنم.
قلمم با هر حرکت، قطرات اشک من را در زمینه سفید کاغذ می‌ریزد. قطره‌هایی که هر یک دارای درد و اندوهی جدید هستند.
با هر کلمه، دردم بیشتر می‌شود و تنها اشک‌هایم مرا تسکین می‌دهند؛ اما اشک‌هایم نمی‌توانند درد و رنجم را از بین ببرند، فقط می‌توانند به دلیل آغاز شدن یک فرآیند شفابخشی، مرا به دنبال خود بکشانند.
همیشه وقتی کاغذ و قلم را در دست می‌گیرم، احساس تنهایی بیشتری می‌کنم. کاغذ و قلم هیچ‌گاه نمی‌توانند جای کسی را که از دست رفته است، پر کنند!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چه زود دلتنگی مرا فرا گرفت!
وقتی پاییزانه بارانی را دیدم
بی‌تابی در چشم‌های من
همان زخمی بود که هرشب با من بود
گریه‌هایی که در این شب‌ها به پایین می‌ریزد
به یادآور مرگی که در دلم نهفته
دردی که هر روز با من می‌آید،
همان دردی‌ست که هر شب با من بود.
ای کاش زمان برگردد به سال‌های گذشته
و من مجددا با تو باشم!
اما اکنون این دلتنگی درون من
همان دلتنگی‌ست که هر شب با من بود.
من زندگی را بدون تو پیش خواهم برد؛
اما این قلب شکسته همیشه به یاد تو خواهد بود!
گریه‌هایی که هر شب با من می‌ریزد،
همان گریه‌هایی‌ست که هر شب با من بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در دنیایی که زندگی می‌کنیم، گاهی اوقات احساس تنهایی و ناامیدی دست ما را می‌گیرد. این حس تلخ و دردناک، مانند یک پروانه سیاه، به آرامی بر روی شانه‌هایمان نشسته.
در دنیایی که هرروز دست به تحولات عظیمی می‌زند، ما همواره در حال دویدن به دنبال پیشرفت و بهبود زندگی خود هستیم؛ اما آیا واقعاً به هدف‌هایی که تعیین کرده‌ایم، نزدیک شده‌ایم؟ یا در حالی که در تلاش هستیم به هدف‌هایمان برسیم، احساس ناامیدی و تنهایی دست ما را می‌گیرد؟
گاهی اوقات احساس می‌کنیم که در این دنیا تنها هستیم. کسی نمی‌تواند درک کند چه حسی داریم، کسی نمی‌تواند دستمان را بگیرد و ما را به سوی روشنایی هدایت کند. این حس ناامیدی و تنهایی به سختی قابل تحمل است و ما را به سوی یک گود عمیق فرو می‌برد؛ اما به یاد داشته باشید که شما تنها...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا