♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان آنتروس | آینازاولادی | نویسنده راشای

رمان آنتروس | آینازاولادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
آنتروس
◀ نام نویسنده
آینازاولادی
◀نام ناظر
Bluberry
◀ ژانر / سبک
عاشقانه فانتزی

آینازاولادی

نویسنده راشای
نویسنده راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-05-11
نوشته‌ها
38
پسندها
198
امتیازها
33
محل سکونت
ناکجا آباد(:
نام: آنتروس
نویسنده: آینازاولادی
ژانر: فانتزی عاشقانه
ناظر: @Blueberry
خلاصه :
این اولین بار است که فردی برای عشق شیطانی‌اش با همگان می‌جنگد! داستان عشق‌ بین او و معشوقش شهره‌ی شهر گشته!
اهریمنان سدی برای آن دو ساخته‌اند!
اما خداوند هم می‌داند که شیطان‌هم روزی عاشق می‌شود.
سرانجام ستیز آن دو برای سرنوشت عشق بی پایانشان چه خواهد شد؟ زئوس همه چیز را می‌داند!
مقدمه:
خداوند حذف می‌کند، جایگزین می‌کند، هدیه می‌دهد، چیزی را در عوض می‌گیرد؛ اما هرگز یادش نمی‌رود جبران کند!
آنچه برایت مقرر کرده، بزرگ‌تر از چیزی است که از دست داده‌ای.
تقدیم به مادرم و عزیزانم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
«7:30 دقیقه‌ی صبح، سال 2021 میلادی، سئول، منطقه گانگنام.»
دخترک درحالی که بر روی‌ نیمکت‌های زوار در رفته و سبز رنگ پارک‌‌ نشسته بود‌‌، دست‌هایش‌ را سایه‌‌بان‌ چشم‌های آبی‌ رنگش قرار داد.
به آسمان آبی خیره شد؛ آسمانی که زیر سقف نیلوفری آن، هرچیزی جای داشت، جز جایی برای پناه گرفتن دختر.
زیبا بود، لبخندی هم‌چون تبسم گل‌های لاله داشت.
گونه‌هایش به گلگونی‌گل‌های رز قرمز فرانسوی، چشم‌های درشت و کشیده و آبی‌ رنگش هم‌چون امواج دریا، سفیدی پوستش همانند برق درخشنده‌ی برف زمستان‌های سرد روسیه، قرمزی ل*ب‌هایش که سرخی دانه‌های انار را به سخره گرفته بودند، موهایش بلند و مشکی، همرنگ شب‌‌های‌ دلگیر مسکو.
نیم‌ ساعتی می‌شد که از خانه بیرون زده بود؛ دیگر برایش‌ عادی شده، هر روز و هر روز؛ این وضعیت تمامی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
چیزی از پشت سر با آن‌ دو برخورد کرد.
پسری‌ قد بلند با موهای ‌مشکی بُلند، چشمان‌ عسلی رنگش همانند شیره‌‌‌‌ی طبیعی عسل بود؛ انگار خداوند ظرف عسل را در نرگس‌ چشم‌هایش سرازیر کرده؛ ل*ب‌هایش‌ نیلگون رنگ بود، دقیقاً برعکس دختر.
از کت بلندش گرفته تا بافت‌ یقه‌اسکی و شلوار پارچه‌ای‌اش را سراسر مشکی برگزیده بود‌‌.
چوب در دست‌های او قرار داشت؛ او از پشت بر سر آن دو پسر زده بود.
شاید به این نیت که‌ دختر جوان را نجات دهد.
راننده‌ی ماشین سریعاً گ*از داد و از آن‌جا دور شد.
پسر چوب را رها کرد و نزدیک شد.
- حالتون خوبه خانم؟
دختر مبهوت به چهره‌ی پسر مانده بود؛ او اولین کسی‌ است که ازش پرسیده‌ آیا حالش خوب است یا نه.
با ترس جواب داد:
-درست نمی‌دونم؛ ولی ازت ممنونم!
پسر نگاهی به چمدان‌های دختر جوان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
اطراف خانه‌ را مه غلیظی گرفته بود؛ ظاهر بیرونی خانه به رنگ مشکی آراسته شده.
- نمی‌خوای دعوتم رو قبول کنی؟
- ببخشید؟ یه‌ لحظه‌ حواسم پرت شد، اومدم!
دختر با چمدان‌هایش‌ پشت سر پسر داخل شد.
درون خانه‌ زیباتر از چیزی بود که فکرش‌ را می‌کرد.
فضای رمانتیکی داشت؛ از روی دیوارها گل‌های پیچک آويزان شده و وسایل چوبی زیادی‌ وجود داشت.
معلوم است‌ سلیقه‌ی خوبی در دیزاین خانه دارد.
- اتاق بالا فعلاً خالی و مناسبه! دنبالم بیا.
دختر جوان از پله‌ها به همراه او بالا رفت؛ اتاقش بسیار زیبا و رویایی بود.
- نمی‌دونم چطوری ازت تشکر کنم آقا!
- آقا؟ با منی؟
پسر جوان خنده‌ای زد و از اتاق خارج شد.
درحال پایین رفتن‌ بر روی پله‌ها ایستاد و مکثی کرد‌‌.
- آها درضمن! احتمالاً شام نخوردی‌ پس حتماً گرسنه‌‌ای‌. تا مستقر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به سرعت جمله‌ی او را کامل کرد:
- یونا! مگه نگفتی دبیرستانی‌ هستی‌؟ پس مشکلی با درس نخوندن‌ نداری؟
یونا از شدت تعجب نمی‌توانست پلک بزند.
- نه ندارم! من از اون‌ خونه‌ و حتی آدم‌هاش‌ متنفرم، از مدرسه و هر خاطراتی که از اون‌جا دارم.
پسر نگاهی متعجب به او انداخت.
هنوز هم نیمی از موهایش‌ نیمه‌ی چپ صورتش را پوشانده بود.
- میشه‌ خواهشی از شما بکنم؟
- چه خواهشی؟ بستگی داره!
- می‌تونم این‌جا زندگی کنم؟
پسر متعجب شد؛آیا این یک رویا بود؟
در حال حاظر او اولین دختری بود که می‌خواست در خانه‌ی او بماند.
کاترین ظرف استیکِ‌ گوشت برّه را جلوی دختر گذاشت‌؛ یونا و پسر چشم در چشم مانده بودند.
- خب گفتنش سخته؛ اما می‌تونی تا وقتی که مستقل‌ بشی این‌جا بمونی!
یونا آن‌قدر ذوق زده شده بود که حتی متوجه نشد چه‌طور...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
یونا با ذوق و دست‌های مشت کرده، جلوی قفسه س*ی*نه‌اش درحالی‌ که لبخندی گشاده داشت به چهره‌ی سرد پسر نگاه کرد.
- خب، بهم بگو! شاید برام مهم باشه.
- میشه‌ بریم‌ یک‌ جای دیگه حرف بزنیم؟
- دنبالم بیا!
پسر درحالی‌ که دست‌هایش را از پشت به‌هم‌ گره کرده بود، دختر را به باغ پشت عمارت برد.
باغی زیبا و رویایی که حتی در سرما و برف سخت زمستان با گل‌های رز قرمز آراسته شده بود.
- خدای من! این‌جا فوق‌العاده‌ست.
- خب، می‌شنوم.
یونا نفس عمیقی کشید، چشم‌هایش را به پسر دوخت.
- امروز روز تولد منه! راستش فکر نمی‌کردم مهم باشه، برای‌ همین از گفتنش بهت پشیمون شدم.
- باید اول می‌گفتی، بعد می‌فهمیدی برای‌‌ من مهمه یا نه؟
یونا با تعجب نگاهی به‌ صورت‌ آرام‌ پسر کرد.
- منو‌ ببخش! تو هم نجاتم دادی هم بهم سرپناه‌...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
-خب، فعلا‌ً من رو پرنس صدا کن.
- پرنس! فیلمی‌ چیزیه؟
- نه‌! ولی‌ تو‌ فکر کن خودشیفتگی دارم.
- لازم نیست فکر بکنم، داد می‌زنه.
لبخند پسر محو شد‌ و به‌ جای آن متعجب شد.
- چی‌ گفتی الان؟
- بابت گُل ممنونم.فکر کنم باید اون‌طور که دلم‌ می‌خواد این‌جا رو تمیز کنم.
-هی! وایسا ببین چی‌میگم؛ آهای!
دختر جوان، بدون کوچک‌ترین توجهی به داخل عمارت رفت.
- آخ‌آخ...هی میگم‌ به‌ هیچ‌ دختری رو نده‌؛ بازهم رو‌ میدی.
آخه من از دست‌ این قلب مهربونم چی‌کار کنم؟
دخترجوان با خوش‌حالی از کادویی که گرفته بود، وارد عمارت شد. ان‌قدر ذوق زده شده که حتی متوجه‌ی پله‌ای کوچک مابین پذیرایی و راه رو نشد.
تندتند راه می‌رفت.
پاهای یونا، به پله‌ای که با ارتفاع خیلی کم در وسط پذیرایی قرار داشت، گیر کرد و محکم با صورت به زمین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
از رفتن یونا ساعت‌ها گذشته، پسر از اتاقش بیرون آمد و به سراغ کاترین رفت.
- هی کاترین !
کاترین به سرعت پیش اربابش رفت.
- بله آقا... چیزی شده؟
- کاترین یونا کجاست؟ خیلی دیر کرده! ولی هنوز برنگشته خونه.
- از دستت خیلی عصبانی بود، پس بیرون رفتن رو بهش پیشنهاد کردم و گفتم بهتره شما رو درک کنه.
پسر موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی دختر را گرفت.
- بوق می زنه اما جواب نمیده، نگرانش شدم! کتم کجاست؟ باید برم سراغش.
- چطور شده که یک دختر بچه برات عزیز شده؟
پسر برگشت و نگاهی همراه با چاشنی سکوت به کاترین تحویل داد و سپس با پوشیدن کتش خانه را ترک کرد؛ به مرکز شهر رسید، از ماشینش پیاده شد و به اطراف نگاه می‌کرد که متوجه‌ی تماس یونا شد.
- کجایی دختر خانم؟
لحن گفتارش به شدّت می‌توانست عصبانیت پسر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
یونا سریع از ماشین پیاده و به سمت خانه رفت.
از سرما، شال گر*دن صورتی‌اش را دور صورتش پیچیده و به خود می لرزید.
زنگ درب خانه را فشرد.
کاترین به سرعت درب را باز کرد.
- اوه خدای‌ من! دختر جون الان سرما می‌خوری. زودباش بیا داخل، پس آقا کجاست؟
پسر داشت از شیشه‌ی ماشین نگاهشان می‌کرد.
هنوز هم نیمه‌ی موهایش تمام سمت چپ صورتش را پوشانده و او را بیشتر در ذهن دختر مرموز می‌کرد.
- فکر کنم توی ماشین خشکش زده! ولش کن، اگه بیرون کار نداشته باشه خودش بر‌می‌گرده.
کاترین درب را پشت سر یونا بست و لباس‌های دختر را به رخت‌آویز آويزان و سپس شعله شومینه را برایش بیشتر کرد.
- تا گرم بشی برات یک فنجون چای گرم آماده می‌کنم!
- ممنونم، اما میشه قبلش بشینی تا ازت چندتا سوال بپرسم؟
کاترین روی مبل روبه‌روی یونا نشست...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا