- همین امروز؟ حسم میگه قراره با یک چیز متفاوت روبهرو بشم؛ و میدونم که این تازه اولشه! آماده شو بریم.
دختر اصلا از حرفای قلمبه سلمبهی پسر سر در نمیآورد، تنها کاری که میتوانست در مقابل او انجام دهد گوش به فرمان بودن بود.
پسر جوان ظاهر خود را با یک پیراهن کرمی و شلوار پارچهای مشکی به همراه کتونیهای سفیدش آراست و گیسوان موج دارش را باز کرده و حالت داد.
الان دیگر کاملا شبیه انسانهای عادی شده بود.
توجه او را لحظهای آیینهی روبهرویش جلب کرد.
برگشت تا با دقت نگاه کند.
طرف چپ صورتش را انگار فراموش کرده است.
سریعا نیمی از موهایش را بر سمت چپ صورتش پراکنده کرد.
صدای در زدن آمد.
- بیا تو!
یونا آرام از لابهلای در به داخل نگاه کرد و وارد شد.
- ببینمت!
پسر صدایش را صاف کرد و آرام در تاریکی اتاقش به سمت یونا برگشت؛ یونا چراغ را روشن کرده و متعجب با دهانی نیمه باز به او زل زد.
- چیزی شده یونا؟ بد شدم؟
بیشتر دهانش باز شد.
- چرا نمیخوای بگی چه مشکلی دارم؟
- مشکل؟
یونا قهقه زد.
خدای من باورم نمیشه که اون داره به این ظاهر میگه مشکل! صبر کن ببینم تو الان منو یونا صدا زدی؟
پسر گوشهایش سرخ شد، سرفهای زد و سرش را پایین انداخت.
یونا نزدیک شد و به دست اورال اشاره کرد.
- الان فقط یک چیز کم داری، میشه دستت رو به من بدی؟
پسر دستش را به دختر جوان داد.
یونا ساعتی گران قیمت به رنگ طلا به دست اورال بست.
- این چیه یونا؟
- هم بابت تشکر، هم نکتهای که جین با نگاه اول حتما بهش دقت میکنه!
پسر خندهای ریز درحالی که سرش را پایین انداخته بود زد.
- میشه زودتر بریم؟ باور کن تو الان از همهی پسرای دنیا خوشگل تری!
این اولین باری بود که یک دختر با چنین لحنی با او صحبت میکرد.
او دریک لحظه محو لبخند یونا گشت.
- داره دیر میشه، من بیرون منتظرت میمونم.
یونا به سرعت اتاق را ترک کرد و اورال را با افکارش تنها گذاشت.
- من آنالیا رو توی چشماش دیدم، مطمئنم!
آنها از عمارت خارج شدند.
یونا بایک کت و شلوار ست کرمی رنگ که پوشیده بود، خودش را سرتا پا بدون آلایش خاصی راحت کرده بود.
اورال درب ماشین را برای یونا باز کرد و لبخندی خاص به او تحویل داد.
به سمت کافه حرکت کردند؛ جین کت شلواری کلاسیک به تن کرده و با کرواتی قرمز آن را زینت داده است.
پاهایش را روی هم انداخته و به پنجرهی مشرف به خیابان خیره گشته.
آن دو از راه میرسند؛ یونا از ماشین پیاده و برای جین دست تکان میداد.
جین با لبخندی ملایم برایش دست تکان داد.
آنها وارد شدند و به سمت میزی که جین پشت آن نشسته بود رفتند.
اورال رو به روی جین ایستاد و به نشانه احترام خم شد.
جین بلند شد و خوب به چهرهی نصفه نیمهی او نگاه کرد.
- خوشبختم! پس اورال تویی؟ لطفا بشین.
اورال و یونا روبه روی جین نشستند.
- شنیدم خیلی ساکت و کم حرف هستی.
جین نگاهش پر از دقت بود.
- از آشنایی با شما خوشبختم آقا.
این همه ادب و وقار جین را متعجب کرد.
انگار که او حتی از جین هم بزرگتر است؛ فعلا که اینطور به نظرش میرسید.
- هی برادر! چرا میخواستی ما رو اینجا ببینی؟
- آه، خب من حق داشتم با ایشون آشنا بشم، نه؟
جین هرچقدر نگاهش میکرد نمیتوانست چهرهاش را تشخیص دهد، موهایی که اورال با آنها نیمی بیشتر از صورتش را پوشانده بود این امکان را از جین گرفته بودند.
- میبخشید که همچین چیزی میگم! اما میشه چند لحظه موهاتون رو کنار بزنید؟
پسر نگاهی عصبی به جین انداخت.
#آنتروس
#آینازاولادی
دختر اصلا از حرفای قلمبه سلمبهی پسر سر در نمیآورد، تنها کاری که میتوانست در مقابل او انجام دهد گوش به فرمان بودن بود.
پسر جوان ظاهر خود را با یک پیراهن کرمی و شلوار پارچهای مشکی به همراه کتونیهای سفیدش آراست و گیسوان موج دارش را باز کرده و حالت داد.
الان دیگر کاملا شبیه انسانهای عادی شده بود.
توجه او را لحظهای آیینهی روبهرویش جلب کرد.
برگشت تا با دقت نگاه کند.
طرف چپ صورتش را انگار فراموش کرده است.
سریعا نیمی از موهایش را بر سمت چپ صورتش پراکنده کرد.
صدای در زدن آمد.
- بیا تو!
یونا آرام از لابهلای در به داخل نگاه کرد و وارد شد.
- ببینمت!
پسر صدایش را صاف کرد و آرام در تاریکی اتاقش به سمت یونا برگشت؛ یونا چراغ را روشن کرده و متعجب با دهانی نیمه باز به او زل زد.
- چیزی شده یونا؟ بد شدم؟
بیشتر دهانش باز شد.
- چرا نمیخوای بگی چه مشکلی دارم؟
- مشکل؟
یونا قهقه زد.
خدای من باورم نمیشه که اون داره به این ظاهر میگه مشکل! صبر کن ببینم تو الان منو یونا صدا زدی؟
پسر گوشهایش سرخ شد، سرفهای زد و سرش را پایین انداخت.
یونا نزدیک شد و به دست اورال اشاره کرد.
- الان فقط یک چیز کم داری، میشه دستت رو به من بدی؟
پسر دستش را به دختر جوان داد.
یونا ساعتی گران قیمت به رنگ طلا به دست اورال بست.
- این چیه یونا؟
- هم بابت تشکر، هم نکتهای که جین با نگاه اول حتما بهش دقت میکنه!
پسر خندهای ریز درحالی که سرش را پایین انداخته بود زد.
- میشه زودتر بریم؟ باور کن تو الان از همهی پسرای دنیا خوشگل تری!
این اولین باری بود که یک دختر با چنین لحنی با او صحبت میکرد.
او دریک لحظه محو لبخند یونا گشت.
- داره دیر میشه، من بیرون منتظرت میمونم.
یونا به سرعت اتاق را ترک کرد و اورال را با افکارش تنها گذاشت.
- من آنالیا رو توی چشماش دیدم، مطمئنم!
آنها از عمارت خارج شدند.
یونا بایک کت و شلوار ست کرمی رنگ که پوشیده بود، خودش را سرتا پا بدون آلایش خاصی راحت کرده بود.
اورال درب ماشین را برای یونا باز کرد و لبخندی خاص به او تحویل داد.
به سمت کافه حرکت کردند؛ جین کت شلواری کلاسیک به تن کرده و با کرواتی قرمز آن را زینت داده است.
پاهایش را روی هم انداخته و به پنجرهی مشرف به خیابان خیره گشته.
آن دو از راه میرسند؛ یونا از ماشین پیاده و برای جین دست تکان میداد.
جین با لبخندی ملایم برایش دست تکان داد.
آنها وارد شدند و به سمت میزی که جین پشت آن نشسته بود رفتند.
اورال رو به روی جین ایستاد و به نشانه احترام خم شد.
جین بلند شد و خوب به چهرهی نصفه نیمهی او نگاه کرد.
- خوشبختم! پس اورال تویی؟ لطفا بشین.
اورال و یونا روبه روی جین نشستند.
- شنیدم خیلی ساکت و کم حرف هستی.
جین نگاهش پر از دقت بود.
- از آشنایی با شما خوشبختم آقا.
این همه ادب و وقار جین را متعجب کرد.
انگار که او حتی از جین هم بزرگتر است؛ فعلا که اینطور به نظرش میرسید.
- هی برادر! چرا میخواستی ما رو اینجا ببینی؟
- آه، خب من حق داشتم با ایشون آشنا بشم، نه؟
جین هرچقدر نگاهش میکرد نمیتوانست چهرهاش را تشخیص دهد، موهایی که اورال با آنها نیمی بیشتر از صورتش را پوشانده بود این امکان را از جین گرفته بودند.
- میبخشید که همچین چیزی میگم! اما میشه چند لحظه موهاتون رو کنار بزنید؟
پسر نگاهی عصبی به جین انداخت.
#آنتروس
#آینازاولادی
آخرین ویرایش توسط مدیر: