هواپیما به زمین فرود آمده و نشست.
جین و استیون به همراه دسته گلهای بزرگی پشت شیشههای فرودگاه مشتاقانه منتظر دیدن خواهر کوچکترشان بودند.
وقتی استیون او را بالای پله برقی دید برایش با اشتیاق فراوانی که پس از پنج سال دوری از خواهر یکی یکدانهاش داشت دست تکان داد و بالا و پایین پرید.
-هی، جین!
- چیه؟ چیشده استیون؟
- اون یونای ما نیست، نه؟
- منظورت رو نمیفهمم.
- نگاهش کن! دیگه لبخندی روی ل*بهاش نداره، موهاش کوتاه و تموم لباسهاش مشکی رنگه.
جین نفس عمیقی کشید و با کمی تامل گفت:
- اون نمیتونه فراموش کنه چطور شکسته شده!
- تو از چیزی خبر داری؟
جین فقط سکوت را انتخاب کرد و از ماجرای دیدارش با اورال چیزی به استیون نگفت.
«شرح ماجرا»
اورال بعد از دوماه سرگردانی در یک غروب بارانی، با تعقیب کردن جین او را جلوی درب خانهاش صدا زد.
جین با شنیدن صدایی آشنا برگشت؛ مردی با موهای ژولیده و بلند، آستین کتش را گرفته بود.
با کمی دقت، هنگامی که صورتش را بالا گرفت متوجه شد؛ مردی که صدایش زده اورال بوده.
نمنم باران شدید شد.
جین چتری بالای سرش داشت که او را از خیس شدن حفظ میکرد.
اورال کاملا خیس شده.
حالت چهرهاش التماس وارانه داشت از جین خواهش میکرد.
- ازت خواهش میکنم، لطفا بهش بگو برگرده.
- اون هیچ وقت برنمیگرده!
جین قصد ورود به خانهاش را کرد که...
- چیکار داری میکنی اورال؟ لطفا بلند شو! الان یک نفر ما رو ببینه چی فکر می کنه با خودش؟
اورال پاچهی شلوار جین را محکم گرفته بود.
- لطفا به حرفام گوش بده.
- هوف! بیا تو تا کسی تو رو ندیده.
اورال متعجب، سراسیمه به دنبالش رفت.
جین دو فنجان قهوهی گرم روی میز گذاشت و روبهروی اورال نشست.
- خب میشنوم.
- تو مقصر نیستی که یونا نمیخواد به کشورش برگرده یا از خانوادهاش فراری شده، من مقصرم! من کسی بودم که وقتی با تمام وجودش بهم محبت میکرد و خونهی سرد و تاریک منو با وجودش نورانی و گرم کرده بود قدرش رو نمیدونستم؛ من کسی بودم که عشقش رو رد کردم و اونو تحقیر کردم. سزاوار مرگ هستم، اما تازه فهمیدم چقدر بهش نیاز دارم و چقدر...
جین سری کج کرد و آرام زمزمه کرد.
- چقدر چی اورال؟
- چقدر...
#آنتروس
#آینازاولادی
جین و استیون به همراه دسته گلهای بزرگی پشت شیشههای فرودگاه مشتاقانه منتظر دیدن خواهر کوچکترشان بودند.
وقتی استیون او را بالای پله برقی دید برایش با اشتیاق فراوانی که پس از پنج سال دوری از خواهر یکی یکدانهاش داشت دست تکان داد و بالا و پایین پرید.
-هی، جین!
- چیه؟ چیشده استیون؟
- اون یونای ما نیست، نه؟
- منظورت رو نمیفهمم.
- نگاهش کن! دیگه لبخندی روی ل*بهاش نداره، موهاش کوتاه و تموم لباسهاش مشکی رنگه.
جین نفس عمیقی کشید و با کمی تامل گفت:
- اون نمیتونه فراموش کنه چطور شکسته شده!
- تو از چیزی خبر داری؟
جین فقط سکوت را انتخاب کرد و از ماجرای دیدارش با اورال چیزی به استیون نگفت.
«شرح ماجرا»
اورال بعد از دوماه سرگردانی در یک غروب بارانی، با تعقیب کردن جین او را جلوی درب خانهاش صدا زد.
جین با شنیدن صدایی آشنا برگشت؛ مردی با موهای ژولیده و بلند، آستین کتش را گرفته بود.
با کمی دقت، هنگامی که صورتش را بالا گرفت متوجه شد؛ مردی که صدایش زده اورال بوده.
نمنم باران شدید شد.
جین چتری بالای سرش داشت که او را از خیس شدن حفظ میکرد.
اورال کاملا خیس شده.
حالت چهرهاش التماس وارانه داشت از جین خواهش میکرد.
- ازت خواهش میکنم، لطفا بهش بگو برگرده.
- اون هیچ وقت برنمیگرده!
جین قصد ورود به خانهاش را کرد که...
- چیکار داری میکنی اورال؟ لطفا بلند شو! الان یک نفر ما رو ببینه چی فکر می کنه با خودش؟
اورال پاچهی شلوار جین را محکم گرفته بود.
- لطفا به حرفام گوش بده.
- هوف! بیا تو تا کسی تو رو ندیده.
اورال متعجب، سراسیمه به دنبالش رفت.
جین دو فنجان قهوهی گرم روی میز گذاشت و روبهروی اورال نشست.
- خب میشنوم.
- تو مقصر نیستی که یونا نمیخواد به کشورش برگرده یا از خانوادهاش فراری شده، من مقصرم! من کسی بودم که وقتی با تمام وجودش بهم محبت میکرد و خونهی سرد و تاریک منو با وجودش نورانی و گرم کرده بود قدرش رو نمیدونستم؛ من کسی بودم که عشقش رو رد کردم و اونو تحقیر کردم. سزاوار مرگ هستم، اما تازه فهمیدم چقدر بهش نیاز دارم و چقدر...
جین سری کج کرد و آرام زمزمه کرد.
- چقدر چی اورال؟
- چقدر...
#آنتروس
#آینازاولادی