شمیم دستی به پیشانیاش کشید و نفسش را با کلافگی بیرون داد. «من کجا، این لجنزار کجا؟» این فکر چند روزی بود که ذهنش را اشغال کرده بود. کاش بچهها یه هفتهی دیگه خانهی ناصر میماندند. حوصلهی سوالپیچ شدن و چتهچتههایشان را نداشت، گوشی را برداشت و شمارهی ناصر را گرفت.
- الو، ناصر، سلام؟ خوبی؟
- سلام، جونم آبجی! تو خوبی؟
- خوبم، شکر. چیکار میکنی با زحمتهای ما؟
- نه بابا، این چه حرفیه؟ زحمت نیست، رحمته. جانم؟
- بچهها اونجان یا رفتن بیرون؟
- اینجان، چیزی شده؟
- نه، فقط میخواستم ببینم اگه زحمتی نیست، این هفته هم نگهشون داری. مادربزرگشون یه کم ناخوشه، مجبورم به اون برسم.
- چه زحمتی، آبجی؟ اونا انگار بچههای خودم هستن، قدمشون رو چشمام.
- خدا چشمهاتو سالم نگه داره. به نیرهجون هم سلام برسون.
- سلامت باشی، بزرگیتو میرسونم.
شمیم لبخند کمرنگی زد و گوشی را روی میز گذاشت. ذهنش هنوز مشغول بود، اما دستکم خیالش از بابت بچهها راحت شده بود.گوشی را کنار گذاشت و با عجله به سمت آشپزخانه رفت. بوی قورمهسبزی هنوز در هوا معلق بود، اما اشتهایی برای خوردن نداشت. نور چراغ کمسو روی قابلمهی چیدهشده روی میز افتاده بود، لکههای روغن روی سطح آن برق میزدند.. نفسش را آرام بیرون داد و چشمش را به کف سنگی آشپزخانه دوخت. صدای خانمجان از پشت سرش آمد، پر از عتاب و خستگی:
- شمیم، اون غذا رو بیار، اگه هنوز از زهرمار بدتر نشده!
شمیم قاشق را در ظرف چرخاند، اما جواب نداد. سایههای بلند روی دیوار کشیده شده بودند، انگار خانه هم خودش را در این سکوت سنگین فرو برده بود. با رفتن خانم جان بازهم در افکارش غرق شد: چرا هیچوقت کافی نیست؟ چرا هر بار باید چشمهایش را پر از سرزنش ببینم؟ رحیم، تو که میدانستی، چرا مرا با او تنها گذاشتی؟ هر روز همین است، انگار این خانه مرا قورت داده است، انگار سقفش بر سرم آوار شده...
کریم، برادر رحیم، با حالتی عادی که همیشه به خودش داشت، وارد شد و با لبخندی که میان خستگیهای روزانه گم شده بود، گفت:
- سلام زنداداش، باز که داری غرغر میکنی! چی شده این دفعه؟
شمیم دستش را روی میز گذاشت، ل*بهایش را روی هم فشرد و آرام گفت:
- برو از مادرت بپرس! از صبح پیله کرده به من و ول کن هم نیست!"
کریم کیفش را روی میز گذاشت، بیحوصله،کمی آن را جابهجا کرد، چانهاش را خاراند و گفت:
- تو که دیگه میشناسیش زنداداش، چی بگم والا!، خدا مادر ما رو هم این طور کجاخلاق آفریده،جدی نگیرش.
لحظهای مکث کرد، انگار چیزی یادش آمده باشد.بعد با شیطنت ادامه داد: ولش کن، بیا اینو ببین، قشنگه. صبر کن، یواش درش بیارم، همش مراقبم نشکنه. اه، حالا مگه میشه؟ نگاه کن، گیر کرده! چطوره، زن داداش؟ قشنگه؟"
شمیم سری تکان داد: - بله، قشنگه. عکس کی هست حالا؟
- عشق منه، زن داداش! نگاه کن، چقدر نازه! خیلی دوستش دارم، عروسک منه. فقط تنها ایرادش اینه که تو کار پوشیدن و جمعوجور کردن خودش نیست. چکارش کنم؟ میگه بالا شهری ام و باکلاس! به نظرت مادر ما با این موافقت میکنه؟
شمیم شانه ای بالا انداخت و گفت: - چی بگم والا، نمیدونم، به خدا. خانمجان که اگر بگه شبه، همه باید بگن شبه. یکی بگه روزه، انگار کفر گفته.بعد نفسش را آهسته بیرون داد، دستش را روی سینی گذاشت، انگشتانش را روی لبهی آن لغزاند و گفت:
- میشه تو غذاشو ببری؟ من جلوی چشمش نباشم، انگاری بهتره.
کریم سینی را از او گرفت و با لبخندی کمرنگ گفت:
- باشه، بده، ببرم.
هوا از ظهر گذشته بود و آرام به سوی عصر حرکت میکرد. نور خورشید کمرنگتر شده بود، سایههای درختان روی زمین کشیده میشدند. شمیم نفس عمیقی کشید، انگشتهایش را مشت کرد و به درگاه تکیه داد، حس کرد که هوای سنگین روز آرام آرام جای خود را به نسیمی ملایم میدهد.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»