×متوقف شده× بازگشت از سکوت | ستاره افشار | نویسنده‌ی راشای

بازگشت از سکوت | ستاره افشار | نویسنده‌ی راشای
کریم که هنوز هم شیطنت از چشمانش می‌بارید، با لحنی مشتاق پرسید:
- خب، حالا بگو ببینم چی برامون امشب پختی؟
شمیم که حالا سر ذوق آمده بود، خودش را کمی لوس کرد و با شیطنت گفت:
- هیچی، قلیه‌ گشنگی با طعم گریه!
کریم چشمانش را گشاد کرد، دستش را به سینه چسباند و با اغراق گفت:
- نه، تورو خدا! من از هرچی بگذرم، از شکمم نمی‌گذرم، شمیم، اینو خودت خوب می‌دونی!
شمیم که از واکنش کریم به خنده افتاده بود، با نیشخند گفت:
- شوخی کردم! از قورمه‌سبزی‌های ظهر مونده می‌خوریم دیگه.
کریم با خیال راحت دستی به موهایش کشید، انگار همین یک جمله کافی بود تا اضطراب گرسنگی‌اش فروکش کند.
- باشه، حرفی نیست. فقط کاش زودتر می‌فهمیدم مادر نیست، عروسکمم می‌آوردم. هم تو می‌دیدیش، هم من دلی از عزا در می‌آوردم!
شمیم نگاهش را روی کریم چرخاند و با خنده‌ای محو گفت:
- کریم! خودمونی باش، ولی وقیح نباش! دوست ندارم.
کریم سرش را کمی کج کرد، لبخندی شیطنت‌آمیز زد و با خونسردی گفت:
- خب، نمی‌شه هم خودمونی باشم، هم وقیح نباشم! باید یکی رو انتخاب کنی، نمی‌شه هر دو!
شمیم با خنده سری تکان داد، نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت و گفت:
- انتخاب من اینه که امشب زودتر غذاتو بخوری و کمتر چونه بزنی.
کریم چشمکی زد، دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و با خنده گفت:
- باشه، باشه، خانمِ سخت‌گیر فقط قول بده همین الان غذا رو بیاری وگرنه مجبور می‌شم به خانم جان شکایت کنم!
شمیم خنده‌ای کرد، به آشپزخانه رفت، با صدایی رسا و با لحنی پر شیطنت گفت:
- اگه شکایت کنی، روزهای دیگه از قورمه‌سبزی خبری نیست، خودت گفتی از دنیا بگذری، از شکمت نمی‌گذری!
کریم با چشمان گرد شده، گفت:
- این بدترین تهدیدی بود که تو زندگیم شنیدم! قبول، هیچی نمی‌گم، فقط غذا رو بیار!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کریم که به زور سکوت را تحمل کرده بود، بعد از پنج دقیقه، در حالی که هنوز هم شیطنت از نگاهش می‌بارید، ناگهان بی‌مقدمه گفت:
- شمیم، تو هیچ‌وقت فکر نکردی که ازدواج کنی؟
لقمه در گلوی شمیم گیر کرد. حس خفگی داشت. دستش را روی گلویش گذاشت، به سختی آن را پایین داد و با صدای گرفته گفت:
- آب بده، دارم خفه می‌شم.
کریم با عجله لیوان آب را پر کرد و به دستش داد. چشمانش نگران بودند، اخم کوچکی روی پیشانی‌اش نشسته بود.
- بیا، چی‌شد یهو؟
شمیم با چشمانی که اشک در آن‌ها حلقه زده بود، چند جرعه نوشید، اما گلویش هنوز می‌سوخت. انگار سنگینی حرف‌های کریم، بیشتر از لقمه‌ای بود که در گلویش گیر کرده بود. سرفه‌ای کرد، دستی روی لیوان کشید و زمزمه کرد:
- هیچی...
اما کریم قصد رها کردن بحث را نداشت. با انگشتانش روی پایش ضرب گرفت، نگاهش دقیق شد و با حالتی جدی گفت:
- شمیم، تو واقعاً چرا خودتو محدود کردی؟ رحیم برادر من بود، درست، عاشقش بودی، می‌دونم...
شمیم رشته‌ی کلام را از کریم ربود و با صدای آرام اما مصممم گفت:
- عاشقش هستم.
کریم سری تکان داد، انگار انتظار این پاسخ را داشت. او هم حس کرد گلویش خشک شده لیوان آبش را جلو کشید، جرعه‌ای نوشید، ثانیه ای سکوت کرد می‌خواست زمان بخرد تا جمله بعدی را آماده کند، چیزی به ذهنش رسید و ادامه داد:
- باشه؛ اما شمیم این دلیل نمی‌شه که جوونیت رو تلف کنی. چند سال دیگه بچه‌ها بزرگ می‌شن، میرن دنبال زندگی خودشون، تو می‌مونی و خودت.
شمیم نگاهی عصبی‌ به او انداخت. دلش نمی‌خواست این مکالمه ادامه پیدا کند، نمی‌خواست به آینده‌ای فکر کندکه از همین حالا سنگینی سایه‌اش را روی قلبش احساس می کرد.بی اختیار گفت:
- بی‌خیال این بحث، کریم.
اما کریم همچنان جدی‌تر از قبل ادامه داد. انگار نمی‌خواست قفل قفسی که شمیم خود را در آن زندانی کرده بسته بماند، انگار باور داشت که هنوز راهی هست:
- بی‌خیال چی؟ بی‌خیال خانمیت؟ قشنگی‌هات؟ مهارت‌هایی که داری؟ شمیم، دست از لجبازی بردار.
حرف‌هایش داشت تأثیر می‌گذاشت. شمیم متفکر نگاهش کرد، متعجب، کمی درمانده. سرش را پایین انداخت، انگشتانش دور لیوان آب گره خوردند، انگار چیزی را در دستش محکم نگه داشته باشد تا از هم نپاشد، ناباورانه گفت:
- اوهو! یعنی من همه‌ی این‌ها رو دارم؟
کریم لبخندی زد، شیطنتی در نگاهش برق زد. اما این بار، شوخ‌طبعی‌اش پشت جدیتش پنهان شده بود. صدایش محکم‌تر از قبل شد:
- آره که داری، پس چی؟ یه گوشه‌ی چشمت می‌ارزه به هزار تا دختر دم‌بخت.
شمیم لبخند زد، اما سریع پنهانش کرد. از این تعریف خوشش آمده بود، اما نمی‌خواست آن را نشان دهد. لیوان را روی زمین گذاشت و با حالتی که رنگ کمی از شوخی در آن موج میزد زمزمه کرد:
- خب، بسه دیگه، خداوکیلی الان سقف ریزش می‌کنه!
کریم خندید، اما همچنان جدی بود. انگشتانش را بین موهایش برد و با لحنی آرام اما قاطع گفت:
- باشه، تو جدی نگیر، ولی باور کن واقعیت رو گفتم.
فضا برای لحظه‌ای ساکت شد. نفس‌های شمیم آرام اما سنگین بود، نفس هایی که سکوت را می‌شکستند. فکرهای پراکنده در ذهنش می چرخیدند. شاید کریم اشتباه نمی‌کرد... شاید هم حق با شمیم بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا