×متوقف شده× بازگشت از سکوت | ستاره افشار | نویسنده‌ی راشای

بازگشت از سکوت | ستاره افشار | نویسنده‌ی راشای

Setareh.afshar

عضو راشای
عضو راشای
*به نام خدا*

نام رمان :بازگشت از سکوت
نام نویسنده:ستاره افشار
ژانر رمان:عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @Blueberry
خلاصه : در پیچ‌وخم تقدیر، زنی میان انتخاب‌های دردناک گرفتار است. عشق، وظیفه و تقدیر، سه ضلع مثلثی‌اند که او را در بر گرفته‌اند. شمیم میان گذشته‌ای پرآشوب و آینده‌ای نامعلوم دست‌و‌پا می‌زند. برای نجات فرزندانش، دل از عشق می‌شوید و به سایه‌های انتخابی دشوار پناه می‌برد. اما حقیقت همیشه راهی برای ظهور دارد، بازگشت مردی از اسارت، طلسم سکوت را می‌شکند و قصه‌ای تازه را آغاز می‌کند. آیا عشق توان عبور از سد تقدیر را دارد، یا سایه‌های گذشته سرنوشت را برای همیشه رقم زده‌اند؟ روایتی از عشق، ایثار و نبردی بی‌پایان با بازی‌های سرنوشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ظهر بود، خورشید سوزان، بی رحمانه بر زمین داغ کوچه ها می تابید. هوا چنان سنگین شده بود که حتی نفس کشیدن سخت به نظر می‌رسید. عرق، مثل قطراتی بی‌قرار، روی پیشانی شمیم می‌لغزید و چادرش، به‌شدت به شانه‌هایش چسبیده بود. درختان، بی‌حرکت زیر آفتاب، سایه‌هایی کمرنگ بر زمین خشک انداخته بودند، اما فایده‌ای نداشت؛ گرمای خفه‌کننده همه‌جا را در برگرفته بود، حتی نسیمی که میان شاخه‌ها عبور می‌کرد، بویی از خنکی نداشت. شمیم نفسش را با حرص بیرون داد و چادرش را روی شانه‌هایش مرتب کرد. نگاهش روی دست‌های لرزانش افتاد، اما نباید ضعفش را نشان می داد، زیر لـــب زمزمه کرد: - نه، نمی‌شود...این تصمیم اصلا شدنی نیست.
صدایش را صاف کرد و گفت:
- خانم‌جان، از شما بعیده مگه من می‌تونم از بچه‌هام بگذرم؟ چی داری میگی شما؟ لطفا بی‌خیال این حرفا بشین، رحیم رو تو قبرش نلرزونین، خواهش می‌کنم.
مدتی گذشت. هیچ جوابی نیامد. سکوتی سنگین، مثل پتکی بر روحش فرود آمد... شمیم پلک زد، انگار انتظارش برای شنیدن صدای پیرزن، چیزی بیشتر از یک جواب بود. یک امید کوچک، شاید یک لحظه تردید. اما هیچ‌چیز... هیچ‌چیز نیامد. فقط صدای نفس‌های نامنظمش، که در سینه‌اش گیر کرده بود، فضای اتاق را پر می‌کرد. بغضی سخت گلویش را احاطه کرده بود، اما نمی‌توانست اجازه دهد بشکند. مادر رحیم، همان‌طور که مثل همیشه محکم و بی‌احساس بود، شانه‌هایش را بالا انداخت. نگاهش روی دیوارهای خشتی خانه چرخید، راهرو باریک، با دیوارهای ترک‌خورده‌ی گچی، کشیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، بی‌آنکه حتی لحظه‌ای به شمیم نگاه کند، سرش را پایین انداخت و به سمت اتاق ته راهرو قدم برداشت، همان اتاقی که همیشه سایه‌وار در آن پناه می‌گرفت، انگار هیچ‌چیز از این دنیا برایش باقی نمانده بود. شمیم بی‌حرکت ایستاد، احساس کرد نفس‌هایش روی هم تلنبار شده اند، سنگین و خفه کننده. چطور ممکن بود سرنوشتش به این نقطه برسد؟ پیرزن دست بردار نبود. از همان اتاق، با لحنی فریادگونه گفت:
- شمیم، حرف من یکیه! یا کریمو قبول می‌کنی و می‌شینی سر زندگیت، یا نوه‌هامو می‌دی و میری. نه کم‌تر، نه بیشتر!
کلمات، مثل سیلی‌ای محکم بر صورت شمیم فرود آمدند. آیا واقعاً در این خانه، حقی برای تصمیم گرفتن نداشت؟ انگشتانش را در هم گره زد و نگاهش را به زمین دوخت. رحیم، کاش اینجا بودی، کاش من را از این کابوس بیرون می‌کشیدی.
مادر رحیم، بدون هیچ توجهی، ابرویی بالا انداخت و بازهم نگاهش را به دیوارهای قدیمی و ترک‌خورده‌ی خانه سپرد. دیوارهایی که با رنگ‌های خاک‌گرفته، ردپای سال‌ها سکوت را در خود حفظ کرده بودند. هیچ احساسی در صورت پیرزن نبود، هیچ تردیدی در صدایش موج نمی‌زد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
انگار این تصمیم، از پیش گرفته شده بود. اما شمیم حاضر به تسلیم نبود، او برای سکوت و تسلیم ساخته نشده بود، با وجود لرزش صدا، به سختی آن را صاف کرد. نگاهش را از زمین برداشت، چشم‌هایش را از اشک خالی کرد، و با لحنی که رساتر از صدای پیرزن بود، گفت:
- خانم‌جان، آخه کریم کجا، من کجا؟ اون برای من حکم برادر داره، چرا نمی‌خواین اینو بفهمین؟ من چه حسی می‌تونم به برادر شوهرم داشته باشم؟!
پنجره‌ی چوبی، با صدایی گوش‌خراش باز شد؛ لولای زنگ‌زده‌ی آن ناله‌ای کشدار سر داد، انگار خودش هم از این سکوت سنگین به ستوه آمده بود. مادر رحیم، با حرکتی آرام اما مقتدر، روی لبه‌ی پنجره نشست و با نگاه نافذ و سردش شمیم را در خودش مچاله کرد، سایه‌ای از قضاوت و سرسختی در چشمانش برق میزد. با صدایی طوفان گونه گفت:
- چه بخوای، چه نخوای، بچه‌هامو نمی‌ذارم ببری زیر دست یه مرد غریبه بزرگ کنی!
خورشید، با بی‌رحمی تمام، نورش را روی زمین داغ خانه ریخته بود. شمیم احساس کرد حتی آفتاب هم دارد به او دهن‌کجی می‌کند؛ با چشمانی اشک‌آلود، به آن خیره شد، انگار می‌خواست پاسخی از آسمان بگیرد. اما خورشید، هیچ جوابی نداشت. نور تند و بی‌رحم، مثل برقی بران، چشم‌هایش را زد. ناخواسته سرش را دوباره پایین انداخت، پلک‌هایش را بست و اشک، بی‌دفاع روی گونه‌اش لغزید. حس خفگی به جانش افتاده بود. نفس‌هایش سنگین و کوتاه شده بودند. بچه‌هایش را از او می‌گیرند؟! این تصمیم، مثل طنابی بود که محکم دور گردنش پیچیده شده بود؛ نه راهی برای عقب‌نشینی داشت، نه امیدی برای فرار. با صدایی که از میان بغضش عبور کرده بود، گفت:
- کی گفته من می‌خوام ازدواج کنم؟ من قلبمو با رحیم خاک کردم، چرا نمی‌خواین بفهمین؟
پیرزن، حتی لحظه‌ای مکث نکرد. با تحکم نفسش را بیرون داد، انگار این حرف‌ها، هیچ تأثیری در او نمی‌گذاشت، انگار شمیم، فقط صدای ضعیفی در میان طوفان بود.
- دیگه بس کن، شمیم! رو که می‌دیم، می‌خوای سواری هم بگیری؟ حرفامو زدم، خودت می‌دونی. از جلوی چشمام دور شو می‌خوام استراحت کنم.
شمیم پلک‌هایش را محکم به هم فشرد و در ذهن بازهم با رحیم نجوا کرد: «رحیم، من تقاص کدوم گناهو دارم میدم؟ تو می‌دونی؟»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بدون هیچ حرف دیگری، عقب رفت و از حیاط به راهرو پناه برد، راهرو، باریک‌تر از همیشه بود. دیوارها مثل سایه‌های بلند، اطرافش را احاطه کرده بودند، انگار می‌خواستند او را ببلعند. صدای بسته شدن پنجره، مثل ضربه‌ی آخر، در ذهنش پیچید. به آشپزخانه رسید، از پله‌ها پایین رفت، کف دستش را روی میز چوبی گذاشت. گرمای چوب، مثل باری روی وجودش سنگینی کرد. لحظه‌ای چشمانش را بست، انگار می‌خواست ثانیه‌ای از سنگینی دنیا فرار کند، روی صندلی چوبی کنار میز نشست. کریم را دید که از هفتاد دولت آزاد است و بشکن‌زنان وارد آشپزخانه می‌شود، از پشت میز بلند شد و گفت:
- سلام آقا کریم!
کریم با دیدن رنگ و روی شمیم اخم‌هایش در هم رفت و نگاهش روی او ثابت ماند.
- سلام زن داداش، خوبی؟
- ممنون، شما خوبین؟
- چیزی شده، زن داداش؟
- نه، نه! چی قراره بشه مگه؟ برید داخل، سفره رو انداختم، غذاتونم حاضره، الان میارم.
کریم مکث کرد. نگاهی دوباره به او انداخت و گفت:
- مادر نمیاد؟
- نمی‌دونم، گفتن خستن و می‌خوان استراحت کنن.
- باشه، بی‌خیال مامان! غذا رو بیار که دیگه دل و روده‌هام دارن همدیگه رو شکنجه میدن!
شمیم نفسی عمیق کشید و با خود گفت: «خدایا، خودت رحم کن، من کجا، این کجا؟ رحیم، چی بگم به تو؟ چه وقت رفتنت بود؟ لااقل به بچه‌هات فکر می‌کردی، منو که کنار گذاشتی! مرجان رو چطور آروم کنم که از همه حساس‌تره؟ مهسا رو چی کار کنم که نه بچه‌ست، نه بزرگ؟ وای خدا، مرجان و مهسا هیچی، میثم بچه‌م، وسطیه، داغون میشه...»
- زن داداش، شما رفتی غذا بسازی یا بیاری؟
- هه، آقا کریم! ترسیدم، تو اینجا چی کار می‌کنی؟ برو، الان میارم.
کریم با خنده گفت:
- زن داداش، زیاد فکر نکن، یا خودش میاد، یا نامش!
- دستت درد نکنه، آقا کریم! من کجا و این فکرها کجا؟ برو، منم الان میام.
- اوف، زن‌داداش! دمت گرم! دنیا رو ازم بگیر، ولی این قورمه‌سبزیاتو نه، به مولا!
- نوش جونت.
- تو چرا نمی‌خوری؟
- از صبح معده‌درد دارم، نمی‌دونم چه مرگمه.
- دور از جون! گفتم یه چیزیت هست ها. برو استراحت کن، من می‌خورم، ظرف‌ها رو هم می‌ذارم تو ظرفشویی.
- باشه، بذار، عصر خودم می‌شورمشون. کاری با من نداری؟
- نه، برو استراحت کن، ممنون.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شمیم دستی به پیشانی‌اش کشید و نفسش را با کلافگی بیرون داد. «من کجا، این لجنزار کجا؟» این فکر چند روزی بود که ذهنش را اشغال کرده بود. کاش بچه‌ها یه هفته‌ی دیگه خانه‌ی ناصر می‌ماندند. حوصله‌ی سوال‌پیچ شدن و چته‌چته‌هایشان را نداشت، گوشی را برداشت و شماره‌ی ناصر را گرفت.
- الو، ناصر، سلام؟ خوبی؟
- سلام، جونم آبجی! تو خوبی؟
- خوبم، شکر. چیکار می‌کنی با زحمت‌های ما؟
- نه بابا، این چه حرفیه؟ زحمت نیست، رحمته. جانم؟
- بچه‌ها اونجان یا رفتن بیرون؟
- اینجان، چیزی شده؟
- نه، فقط می‌خواستم ببینم اگه زحمتی نیست، این هفته هم نگهشون داری. مادربزرگشون یه کم ناخوشه، مجبورم به اون برسم.
- چه زحمتی، آبجی؟ اونا انگار بچه‌های خودم هستن، قدمشون رو چشمام.
- خدا چشمهاتو سالم نگه داره. به نیره‌جون هم سلام برسون.
- سلامت باشی، بزرگیتو می‌رسونم.
شمیم لبخند کم‌رنگی زد و گوشی را روی میز گذاشت. ذهنش هنوز مشغول بود، اما دست‌کم خیالش از بابت بچه‌ها راحت شده بود.گوشی را کنار گذاشت و با عجله به سمت آشپزخانه رفت. بوی قورمه‌سبزی هنوز در هوا معلق بود، اما اشتهایی برای خوردن نداشت. نور چراغ کم‌سو روی قابلمه‌ی چیده‌شده روی میز افتاده بود، لکه‌های روغن روی سطح آن برق می‌زدند.. نفسش را آرام بیرون داد و چشمش را به کف سنگی آشپزخانه دوخت. صدای خانم‌جان از پشت سرش آمد، پر از عتاب و خستگی:
- شمیم، اون غذا رو بیار، اگه هنوز از زهرمار بدتر نشده!
شمیم قاشق را در ظرف چرخاند، اما جواب نداد. سایه‌های بلند روی دیوار کشیده شده بودند، انگار خانه هم خودش را در این سکوت سنگین فرو برده بود. با رفتن خانم جان بازهم در افکارش غرق شد: چرا هیچ‌وقت کافی نیست؟ چرا هر بار باید چشم‌هایش را پر از سرزنش ببینم؟ رحیم، تو که می‌دانستی، چرا مرا با او تنها گذاشتی؟ هر روز همین است، انگار این خانه مرا قورت داده است، انگار سقفش بر سرم آوار شده...
کریم، برادر رحیم، با حالتی عادی که همیشه به خودش داشت، وارد شد و با لبخندی که میان خستگی‌های روزانه گم شده بود، گفت:
- سلام زن‌داداش، باز که داری غرغر می‌کنی! چی شده این دفعه؟
شمیم دستش را روی میز گذاشت، ل*ب‌هایش را روی هم فشرد و آرام گفت:
- برو از مادرت بپرس! از صبح پیله کرده به من و ول کن هم نیست!"
کریم کیفش را روی میز گذاشت، بی‌حوصله،کمی آن را جابه‌جا کرد، چانه‌اش را خاراند و گفت:
- تو که دیگه می‌شناسیش زن‌داداش، چی بگم والا!، خدا مادر ما رو هم این طور کج‌اخلاق آفریده،جدی نگیرش.
لحظه‌ای مکث کرد، انگار چیزی یادش آمده باشد.بعد با شیطنت ادامه داد: ولش کن، بیا اینو ببین، قشنگه. صبر کن، یواش درش بیارم، همش مراقبم نشکنه. اه، حالا مگه می‌شه؟ نگاه کن، گیر کرده! چطوره، زن داداش؟ قشنگه؟"
شمیم سری تکان داد: - بله، قشنگه. عکس کی هست حالا؟
- عشق منه، زن داداش! نگاه کن، چقدر نازه! خیلی دوستش دارم، عروسک منه. فقط تنها ایرادش اینه که تو کار پوشیدن و جمع‌وجور کردن خودش نیست. چکارش کنم؟ میگه بالا شهری ام و باکلاس! به نظرت مادر ما با این موافقت می‌کنه؟
شمیم شانه ای بالا انداخت و گفت: - چی بگم والا، نمی‌دونم، به خدا. خانم‌جان که اگر بگه شبه، همه باید بگن شبه. یکی بگه روزه، انگار کفر گفته.
بعد نفسش را آهسته بیرون داد، دستش را روی سینی گذاشت، انگشتانش را روی لبه‌ی آن لغزاند و گفت:
- میشه تو غذاشو ببری؟ من جلوی چشمش نباشم، انگاری بهتره.
کریم سینی را از او گرفت و با لبخندی کم‌رنگ گفت:
- باشه، بده، ببرم.
هوا از ظهر گذشته بود و آرام به سوی عصر حرکت می‌کرد. نور خورشید کمرنگ‌تر شده بود، سایه‌های درختان روی زمین کشیده می‌شدند. شمیم نفس عمیقی کشید، انگشت‌هایش را مشت کرد و به درگاه تکیه داد، حس کرد که هوای سنگین روز آرام آرام جای خود را به نسیمی ملایم می‌دهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چیزی نگذشت که کریم با ابروهای گره‌خورده وارد آشپزخانه شد، سینی غذا را محکم در دست گرفته بود. اخم‌هایش درهم بود، گویا از رفتار مادرش چندان راضی نبود. با بی‌حوصلگی، سینی را روی میز گذاشت و نفسش را پرحرص بیرون داد.
کریم: این مادر ما نازش زیاده! می گه از وقت غذاش گذشته، دیگه میلش نمی کشه! ولش کن، زن داداش، خودم شب دوباره میام‌ می‌خورم. هزار بار هم قورمه سبزی درست کنی، اعتراض نمی کنم! خیالت راحت، این غذا رو دستت نمی‌مونه.
شمیم، که تا آن لحظه مشغول فکر کردن به حرف‌های خانم‌جان بود، نگاهی گذرا به سینی انداخت و لبخند محوی زد و گفت:
- حداقل خوبه تو اینجا هستی، وگرنه دق می‌کردم...
کریم با شیطنت لبخند زد، دستش را تکان داد، انگار می‌خواست حال‌وهوای سنگین آشپزخانه را تغییر دهد، با همان لبخند ادامه داد:
- غصه خوردن رو ول کن، گوش بده ببین چی می خوام بگم! یه روز می‌برمت ببینیش. عکسش رو نبین وحشی افتاده، اما خیلی مهربون و خوش‌قلبه.
شمیم سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد، اما چشم‌هایش هنوز درگیر آشفتگی‌های خودش بود.
- چی بگم والا… خدا حفظش کنه براتون.
کریم دستی تکان داد، انگار می‌خواست فضای بین‌شان را سبک‌تر کند:
- ای بابا! یه ذره رسمی، یه ذره عادی! زن‌داداش، با من راحت باش، فکر کن اصلاً برادرتم. این «آقا» و «شما» رو ول کن!
شمیم لبخند کم‌رنگی زد، اما هنوز در خودش بود:«چشم.»
کریم اخم کرد، دست به سینه ایستاد، چانه‌اش را بالا گرفت، با لحنی نیمه‌جدی گفت: «من الآن قصه می‌گفتم، تو می‌گی «چشم»؟ بابا بگو «باشه، کریم»، به همین راحتی!»
شمیم نفسش را بیرون داد، گویی می‌خواست این مکالمه هرچه زودتر تمام شود.
- باشه، کریم.
کریم با رضایت سری تکان داد، گوشه‌ی لبش به لبخندی شیطنت‌آمیز جمع شد.
- آفرین! حالا شدی آبجی ماه خودم!
چند لحظه سکوت بود. کریم انگار در ذهنش چیزی را سبک‌سنگین می‌کرد. بعد با لحنی جدی‌تر گفت:
- راستی، امشب قراره درباره‌ی عروسکم با خانم‌جان حرف بزنم. دوست دارم تو هم باشی. «نه» و «نمی‌شه» و «نمی‌تونم» هم نداریم!
شمیم ابرو بالا انداخت. حس کرد این مکالمه دارد طولانی‌تر از چیزی می‌شود که دلش می‌خواست.
- آخه...
کریم سریع دست‌هایش را بالا آورد، انگار می‌خواست هر بهانه‌ای را از ریشه قطع کند.
- آخه بی آخه، خواهش می‌کنم ازت!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شمیم لبخندی زد، اما هنوز تردید در چهره‌اش پیدا بود.
- باشه.
کریم با رضایت سر تکان داد، انگار به خواسته‌اش رسیده بود.
- ممنون زن‌داداش، آبجی گلم!
کریم آماده‌ی رفتن شد، اما قبل از اینکه بیرون برود، لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- من دارم میرم بیرون، چیزی احتیاج نداری؟
شمیم آرام جواب داد، بدون اینکه نگاهش را از زمین بردارد:
- نه، سلامتیت.
کریم چشمکی زد، انگار می‌خواست حال‌وهوای سنگین لحظات قبل را از بین ببرد.
- سلامت باشی، آبجی جونم!
در سکوتی که بعد از رفتن کریم ایجاد شد، شمیم نگاهش را به حیاط انداخت. نور عصر روی دیوارها افتاده بود و سایه‌های بلند، حالتی عجیب به فضای اطراف داده بودند. دست‌هایش را به هم قلاب کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:«یکی نیست به من بگه با چه رویی می‌خوای بری بشینی که حرف بزنن…»
انگار هیچ راهی برای فرار از این شرایط نداشت، انگار دیوارهای خانه قصد داشتند او را در خود حبس کنند. با ناامیدی ادامه داد:«این پیرزن هم که دهنش چفت و بست نداره! یه موقع حرف‌های صبح‌و تکرار می‌کنه... وای خدا، رو چه حسابی قبول کردم؟ خسته شدم. خدا، رحیم، به خدات بگو که دیگه نمی‌تونم، بگو که خسته شدم، بگو بخاطر بچه‌هاتم شده،بهم کمکم کنه...»
صدای خانم‌جان، مثل پتکی در سکوت خانه فرود آمد. محکم، بی‌رحم و قاطع:
- شمیم!
شمیم از جا پرید، نفسش را سنگین بیرون داد و صاف ایستاد.
- بله، خانم‌جان؟
پیرزن عبایش را مرتب کرد، نگاهی پر از خونسردی به شمیم انداخت و با لحنی که هیچ‌تردیدی در آن نبود، گفت: «من دارم میرم بی‌بی خانوما رو ببینم، شاید شبم اونجا بمونم. نه، حتما اونجا می‌مونم!»
لحظه‌ای مکث کرد.نگاه نافذش را روی شمیم قفل کرد و گفت:
- کریم که اومد خونه، دوست دارم براش... دل بری کنی! نه بچه‌ها هستن که دست و پا گیرت باشن، نه من. یه هنری از خودت به خرج بده، نمی‌دونم، ع*ش*وه‌ای، کر*شم*ه‌ای، نازی، ادایی، چیزی! فقط می‌خوام عملی نشون بدی، نیام بشنوم تمرگیدی و هیچ ها!
شمیم حس کرد نفس‌هایش سنگین‌تر شده‌اند، قلبش در سینه فشار می‌آورد. دستانش را محکم روی لباسش کشید، انگار می‌خواست خودش را از زیر این فشار بیرون بکشد، اما نتوانست. صدایش، لرزان و نامطمئن، بیرون آمد:
- خدا مرگم بده، خانم‌جان! من برای رحیمم از این کارها نکردم، چه برسه داداشش! این چه خواسته‌ایه از من دارید؟
خانم‌جان نفسش را با حرص بیرون داد، نگاهی نافذ به شمیم انداخت و با لحنی سرد و قاطع گفت:
- خفه، خفه! تو که برای رحیم صدای خنده‌هات را هزار تکه می‌کردی، حالا میگی نمی‌تونم و بلد نیستم؟ بگو نمی‌خواهم تا تکلیفت را همین جا روشن کنم! این بهترین فرصته، شمیم! اگر بچه‌هات رو واقعاً می‌خواهی، پس تصمیم بگیر، وگرنه نخود نخود برو خانه‌ی داداش‌های خود! ناصر اگر پسری داشت، هیچ‌وقت نمی‌گذاشتم نوه‌هایم آنجا بمانند. خدا را شکر که مهدی هم پسر است و چیزیش نمی‌شود!
لحظه‌ای سکوت. خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. انگار دیوارها هم شاهد این نبرد بودند. شمیم با انگشت‌های لرزانش چادرش را گرفت، پلک‌هایش را روی هم فشرد.
پیرزن، بدون مکث، بی‌رحمانه سکوت را شکست و ضربه‌ی آخر را زد.
- من رفتم! ببین کجاست، بهت گفتم. بعد نشینی گریه زاری کنی بگی شما راهنماییم نکردیدها! از من گفتن بود، تو هم به نفعته که گوش کنی! حالا سر خرو تکون بده ببینم، بفهمم که حرفام تو گوشت رفته!
شمیم، انگشت‌های لرزانش را روی چادرش کشید،لحظه‌ای سکوت کرد، بعد آرام زیر ل*ب زمزمه کرد:چشم خانم جان هرچی شما بگید.
پیرزن با غرور گفت: «معلومه که هرچی من بگم همیشه باید همینطور باشه.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شمیم حس کرد نفس‌هایش سنگین شده‌اند. تنگی نفسش به جانش افتاده بود، انگار هوای اطرافش کِش می‌آمد، سرد نبود، گرم نبود، فقط... سنگین بود.خودش را کنار حوض آجری کشاند، جایی که همیشه پناهش بود. دستانش را دور خودش حلقه کرد، چانه‌اش را پایین انداخت. با بغض به سطح آب حوض نگاه کرد. سایه‌ی درختان روی آب می‌لرزید، مثل خاطراتی که در ذهنش پراکنده شده بودند. دستانش را در هم گره زد و زیر ل*ب، پر از بغض، زمزمه کرد:
- پیرزن ایکبیری! معلوم نیست جوونیاش چی بوده که حالا اومده به من درس بده! بری و بر نگردی الهی… اوف، خوب شد رفت.
اما رفتن پیرزن چیزی را تغییر نمی‌داد. حس سنگینی هنوز سر جایش بود، فشار غم همچنان در درونش می‌چرخید.نگاهش روی سطح آب ماند، انگار میان امواج آرام حوض چیزی را جست‌وجو می‌کرد که مدت‌ها پیش گم کرده بود. آهی کشید،سرش را بالا گرفت و در سکوتی سنگین گفت:«رحیم، کجای این آسمون نشستی و داری به من می‌خندی؟ این حوضو هنوز یادته؟ چه ماهی‌های قشنگی داشت… با رفتنت، ماهی‌ها هم دق کردن و مردن. کاش منم مثل اون‌ها دق می‌کردم. حوض، ساکت و بی‌جان، مقابلش بود. شمیم انگشتانش را روی حاشیه‌ی آجری آن کشید،چشمانش را بست، زمزمه‌اش به نرمی باد تابستانی پخش شد: «زندگی بدون تو رو می‌خوام چیکار کنم آخه؟»
لحظه‌ای مکث کرد، نفسش را عمیق بیرون داد، انگار می‌خواست این حس خفگی را از سینه‌اش بیرون بکشد.«هی خدا… شکرت باشه.»
صدای کریم از پشت سرش بلند شد، پر از شیطنت همیشگی‌اش که نمی‌خواست هیچ فضای غم‌انگیزی را تاب بیاورد:
- زن‌داداش، تو که باز داری گریه می‌کنی! نمی‌خوای بذاری یه کم روح اون رحیم بیچاره آروم باشه؟
شمیم سر بلند کرد، چشم‌هایش هنوز در گذشته جا مانده بودند.
- کی اومدی کریم؟ متوجه نشدم.
کریم کنار حوض نشست، مثل همیشه پرانرژی و سرزنده، انگار دنیا هیچ سنگینی‌ای روی شانه‌هایش نداشت.
- واااالا من هرچقدر پر سر و صدا هم بیام، تو متوجه نمی‌شی! از بس توی رویاهات با رحیم غرقی.
شمیم سری تکان داد، لبخند تلخی زد و گفت:
چشم مادر رو دور دیدم، نشستم ل*ب حوض.
کریم شکلکی بامزه به خود گرفت، صدایش را کلفت کرد و با حالتی کاملاً جدی، مثل مادرجان گفت:
- هزار دفعه نگفتم ل*ب حوض پهن نشید؟ دست توی آبش نبرید، حوضمو اذیت نکنید!
شمیم قهقهه‌ای زد، سری تکان داد و با چشمانی که هنوز از خنده برق می‌زد، گفت:
- امان از دست تو، کریم! کنار تو، آدم نه می‌تونه گریه کنه، نه بخنده!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کریم ابرو بالا انداخت، لبخندش را جمع کرد و با لحنی آرام، اما پر از شیطنت گفت:
- اتفاقاً کنار من فقط باید خندید، شمیم… همیشه باید بخندی.
خودش هم از حرفش خنده‌اش گرفت، اما بعد لحظه‌ای مکث کرد، لبخندش را کمرنگ‌تر کرد و گفت:
- راستی، چرا گفتی کنار من نمی‌تونی بخندی؟
شمیم نگاهش را دزدید و گفت:
-کریم، بی‌خیال، تورو خدا…
کریم دستش را روی زانویش گذاشت، جدی‌تر شد.
- نه، جدی بگو. می‌خوام بدونم.
شمیم مکث کرد، ل*ب‌هایش را روی هم فشرد، نفسش را بیرون داد.
- خب، خانم‌جان کی فرصت خنده به آدم می‌ده؟ هر زمان خندیدیم، زهرمارمون کرده! غیر از اینه؟
کریم دوباره زد زیر خنده، دستی داخل آب فرو برد و با شیطنت پاشید سمت شمیم.
- وای کریم، چیکار می‌کنی؟ نکن، خیسم کردی، نپاش دیگه، لوس!
شمیم با خنده شیلنگ آب را برداشت و گفت:
شیلنگ آب رو می‌گیرم بهت ها، صبر کن ببینم، فکر کردی من کم می‌آرم؟ مردی بمون تا بهت بگم!
کریم زیرکانه شیلنگ را از دستش قاپید، چشم‌هایش برق زدند و با خنده‌ای شیطانی آن را سمت شمیم گرفت و گفت:
- حالا ببین کی حرفه‌ای‌تره!
شمیم جیغی کشید و به‌سرعت عقب رفت، دست‌هایش را بالا برد تا خودش را محافظت کند، در همان حالت گفت:
- نکبت! ببین چی کارم کردی، شدم موش آب‌کشیده!
کریم قهقهه ای زد، سرش را کج کرد، چشمکی زد و با لحنی پیروزمندانه گفت:
- حقته! تا تو باشی دیگه قمبرک نزنی کنار حوض! والا!
شمیم نفس‌زنان خودش را کنار کشید، اما کریم قبل از اینکه لحظه‌ی شادی‌اش تمام شود، مکث کرد و با کنجکاوی پرسید:
-راستی، نگفتی مادر کجاست؟
شمیم نگاهی به خانه انداخت، موهای خیسی که به صورتش چسبیده بودند را عقب زد و گفت:
- صبر کن، لباس عوض کنم، الان میام بهت می‌گم.
کریم دست‌به‌کمر ایستاد، نیم‌نگاهی به شمیم انداخت، لبخند شیطنت‌آمیزش هنوز در گوشه‌ی لبش بود، با همان حالت گفت:
- زود بیا، زود باش، زود، تند، سریع! منتظرتم!
شمیم با عجله به سمت اتاق رفت، دستش را به چهارچوب در گرفت تا سریع‌تر خودش را داخل ببرد، در همان حال گفت:
- رفت بی‌بی خانم رو ببینه، گفت شب هم بر نمی‌گردم، پیشش می‌مونم!
کریم با ذوق دست‌هایش را به هم کوبید، خنده‌ای از سر رضایت زد و گفت:
- ایول! خدا بی‌بی خانم رو دویست ساله کنه، فقط همین یه نفره که کمک میکنه در نبود مادر یه نفس راحت بکشیم!
شمیم لبخند کم‌رنگی زد، اما چیزی نگفت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا