کریم که هنوز هم شیطنت از چشمانش میبارید، با لحنی مشتاق پرسید:
- خب، حالا بگو ببینم چی برامون امشب پختی؟
شمیم که حالا سر ذوق آمده بود، خودش را کمی لوس کرد و با شیطنت گفت:
- هیچی، قلیه گشنگی با طعم گریه!
کریم چشمانش را گشاد کرد، دستش را به سینه چسباند و با اغراق گفت:
- نه، تورو خدا! من از هرچی بگذرم، از شکمم نمیگذرم، شمیم، اینو خودت خوب میدونی!
شمیم که از واکنش کریم به خنده افتاده بود، با نیشخند گفت:
- شوخی کردم! از قورمهسبزیهای ظهر مونده میخوریم دیگه.
کریم با خیال راحت دستی به موهایش کشید، انگار همین یک جمله کافی بود تا اضطراب گرسنگیاش فروکش کند.
- باشه، حرفی نیست. فقط کاش زودتر میفهمیدم مادر نیست، عروسکمم میآوردم. هم تو میدیدیش، هم من دلی از عزا در میآوردم!
شمیم نگاهش را روی کریم چرخاند و با خندهای محو گفت:
- کریم! خودمونی باش، ولی وقیح نباش! دوست ندارم.
کریم سرش را کمی کج کرد، لبخندی شیطنتآمیز زد و با خونسردی گفت:
- خب، نمیشه هم خودمونی باشم، هم وقیح نباشم! باید یکی رو انتخاب کنی، نمیشه هر دو!
شمیم با خنده سری تکان داد، نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت و گفت:
- انتخاب من اینه که امشب زودتر غذاتو بخوری و کمتر چونه بزنی.
کریم چشمکی زد، دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا برد و با خنده گفت:
- باشه، باشه، خانمِ سختگیر فقط قول بده همین الان غذا رو بیاری وگرنه مجبور میشم به خانم جان شکایت کنم!
شمیم خندهای کرد، به آشپزخانه رفت، با صدایی رسا و با لحنی پر شیطنت گفت:
- اگه شکایت کنی، روزهای دیگه از قورمهسبزی خبری نیست، خودت گفتی از دنیا بگذری، از شکمت نمیگذری!
کریم با چشمان گرد شده، گفت:
- این بدترین تهدیدی بود که تو زندگیم شنیدم! قبول، هیچی نمیگم، فقط غذا رو بیار!
- خب، حالا بگو ببینم چی برامون امشب پختی؟
شمیم که حالا سر ذوق آمده بود، خودش را کمی لوس کرد و با شیطنت گفت:
- هیچی، قلیه گشنگی با طعم گریه!
کریم چشمانش را گشاد کرد، دستش را به سینه چسباند و با اغراق گفت:
- نه، تورو خدا! من از هرچی بگذرم، از شکمم نمیگذرم، شمیم، اینو خودت خوب میدونی!
شمیم که از واکنش کریم به خنده افتاده بود، با نیشخند گفت:
- شوخی کردم! از قورمهسبزیهای ظهر مونده میخوریم دیگه.
کریم با خیال راحت دستی به موهایش کشید، انگار همین یک جمله کافی بود تا اضطراب گرسنگیاش فروکش کند.
- باشه، حرفی نیست. فقط کاش زودتر میفهمیدم مادر نیست، عروسکمم میآوردم. هم تو میدیدیش، هم من دلی از عزا در میآوردم!
شمیم نگاهش را روی کریم چرخاند و با خندهای محو گفت:
- کریم! خودمونی باش، ولی وقیح نباش! دوست ندارم.
کریم سرش را کمی کج کرد، لبخندی شیطنتآمیز زد و با خونسردی گفت:
- خب، نمیشه هم خودمونی باشم، هم وقیح نباشم! باید یکی رو انتخاب کنی، نمیشه هر دو!
شمیم با خنده سری تکان داد، نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت و گفت:
- انتخاب من اینه که امشب زودتر غذاتو بخوری و کمتر چونه بزنی.
کریم چشمکی زد، دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا برد و با خنده گفت:
- باشه، باشه، خانمِ سختگیر فقط قول بده همین الان غذا رو بیاری وگرنه مجبور میشم به خانم جان شکایت کنم!
شمیم خندهای کرد، به آشپزخانه رفت، با صدایی رسا و با لحنی پر شیطنت گفت:
- اگه شکایت کنی، روزهای دیگه از قورمهسبزی خبری نیست، خودت گفتی از دنیا بگذری، از شکمت نمیگذری!
کریم با چشمان گرد شده، گفت:
- این بدترین تهدیدی بود که تو زندگیم شنیدم! قبول، هیچی نمیگم، فقط غذا رو بیار!
آخرین ویرایش توسط مدیر: