♦ رمان در حال تایپ ✎ پساخون | فاطمه تاجیکی | نویسنده راشای

پساخون | فاطمه تاجیکی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
پساخون
◀ نام نویسنده
فاطمه تاجیکی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، معمایی، پلیسی» سبک: دراماتیک

فاطمه تاجیکی

موسس راشای
کادر مدیریت راشای
► ♛ مدیر کل راشای ♛ ◄
𓆩♡𓆪 الماس پرسوناژ 𓆩♡𓆪
⁂ سَرَهیدگان ⁂
◈ نویسنده ویژه ✎
دل‌نگار راشای
⚜ تیم آنالیز ⚜
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-08
نوشته‌ها
67
پسندها
666
امتیازها
83
سن
25
محل سکونت
قلب دخترم✨
نام رمان: پساخون
نویسنده: فاطمه تاجیکی نویسنده انجمن راشای
ژانر: عاشقانه، معمایی، پلیسی
ناظر: @Mahdis
سبک: دراماتیک

خلاصه:
پساخون آغازِ راهی‌ست خونین!
او آمده تا پایان را رقم بزند؛ پایانی برای فریادهایی که خفه شدند و پرونده‌هایی که هنوز قطره‌های خون از میانشان چکه می‌کند.
در دلِ شهری بزرگ، حقیقت پشت سایه‌ها پنهان شده و او باید با هر قدم میان سایه‌ها، صدای خون را بشنود…

--------------------------
پساخون
« زندگی بعد از خون »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
Screenshot_۲۰۲۵۰۵۲۳-۱۴۴۹۳۵_Gallery.jpg
« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پساخون؛ جایی که آغـ.ـوش مرز میان مرگ و زندگی‌ست...

مقدمه:

هیچ‌کس نفهمید، خون خشک‌شده هم بوی درد می‌دهد.
بویی گس، تند و زننده...
سال‌ها گذشت، اما روح من هنوز در همان شبِ سرد و تاریک زندانی‌ست.
حالا آمده‌ام تا قصه‌ای را که با آتش آغاز شد، با خون به پایان برسانم.
آمده‌ام تا بسوزم و بسوزانم؛ حتی اگر خاکسترم را باد با خودش ببرد...

فصل اول « سایه‌ها » «سایه‌ها با من حرف می‌زنند... با زبانی که فقط درد آن را می‌فهمد.»

هیچ‌کس نمی‌دانست، خونی که خشک شده، هنوز هم فریاد می‌زند و من هر شب، با چشم‌هایی بیدار، دنبالش می‌گردم؛ در خواب‌ها، در کابوس‌ها، در آینه‌ای که هر روز خودم را در آن گم می‌کنم.
قطار که به راه افتاد، نفسم بند آمد.
نه از شوق،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با قدم‌هایی سست شده حرکت می‌کنم. این‌بار صدایی مرا متوقف می‌کند:
-خانم خسروی.
به سمت صدا می‌چرخم. مردی را می‌بینم که دهه‌ی چهارم زندگیش را سپری می‌کند.
پاسخی نمی‌دهم که ل*ب باز می‌کند:
-خیلی وقته منتظرتون هستم لطفاً از این طرف.
صدایش خشک و بی احساس هست. لبه‌های پالتوی مشکی رنگش را به هم نزدیک می‌کند و منتظر حرکت من می‌ماند.
سوال‌ها در ذهنم بالا پایین می‌پرند، اما این مرد نمی‌توانست جوابی برای من داشته باشد. شاید هم برای رسیدن به جوابشان بازهم باید منتظر می‌ماندم.
مثل همیشه سکوت می‌کنم و به مسیری که آن مرد سیاه پوش اشاره می‌کند قدم برمی‌دارم.
ماشین درست روبه‌روی درِ ایستگاه پارک شده بود. مشکی، بدون پلاک قابل شناسایی و شیشه‌های دودی.
در عقب را با حرکتی آرام باز می‌کند، انگار نمی‌خواهد خوابِ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بی‌کلام از ماشین پیاده می‌شود. چند لحظه بعد، در سمت مرا باز می‌کند. پیاده که می‌شوم چمدان را کنار پایم می‌گذارد و دسته کلیدی سمتم می‌گیرد.
صدای بی‌روحش در گوشم می‌پیچد.
-طبقه دوم واحد چهار.
نگاهم خیره به دسته کلید فلزی‌ست. دستم را پیش می‌برم و تقریباً به آن چنگ می‌اندازم. نگاهم را روی صورتش قفل می‌کنم. بالاخره ل*ب باز می‌کنم و صدایم در سکوت میان‌مان پخش می‌شود.
-ممنون شب خوبی داشته باشید.
سرش را تکان می‌دهد و نگاه می‌گیرم. پاهای بی‌جانم را به سمت در ورودی ساختمان ‌می‌کشانم و چمدانم مانند مسافری سرگردان مرا همراهی می‌کند.
وارد ساختمان می‌شوم و بی‌توجه به آسانسور راه پله‌ها را پیش می‌گیرم. روبه‌روی واحد می‌ایستم. نفس عمیقی می‌کشم و کلید را در قفل در می‌چرخانم.
وارد خانه‌ می‌شوم و در را پشت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاهم به ساختمان قدیمی قفل می‌شود. صدایی در گوشم می‌پیچد.
-لطفا دنبالم بیایید.
هر دو از ماشین پیاده می‌شویم. به سمت ساختمان قدم برمی‌داریم.
وارد ساختمان که می‌شویم. نگهبان را می‌بینیم. مرد کنارم به او سری تکان می‌دهد و بدون گفتن کلمه‌ای از کنارش عبور می‌کنیم.
راه زیر زمین را پیش می‌گیرد و من هم همان مسیر را پیش می‌گیرم.
پله‌ها را پایین می‌رویم زیر زمینی تاریک که حتی نورهای زرد رنگ به دیوارهایش جان نمی‌دهند.
در انتهای راه‌رو آن زیر زمین دری آهنی قرار داشت. به در که می‌رسیم در را هل می‌دهد و بی‌صدا باز می‌شود.
وارد اتاق بزرگ که پر از مانیتور هست می‌شویم. یکی از مانیتورها ورودی ساختمان را نشان می‌داد. باشنیدن صدای زنی نگاه از مانیتورها می‌گیرم و نگاهم را به او می‌دوزم.
-خوش اومدی.
یک زن و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
صدای زن در گوشم پیچید.
-عزیزم، می‌دونم متوجه جدیت این موضوع هستی، اما باید مجدد تکرار کنم که اگر سیاوش بفهمه کی هستی هیچ‌کاری از دست ما برنمیاد! تا الان کسی نتونسته از دست سیاوش جون سالم به در ببره.
لبانم را با زبانم تر می‌کنم. خیره در چشمان زن شمرده می‌گویم:
- اگر تا به الان زنده موندم و نفس می‌کشم فقط برای مجازات قاتلین خانواده‌م بوده، حتی اگر این مجازات به قیمت جونم تموم بشه بابتش مشکلی ندارم.
سرهنگ احمدی سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
-حرفی نمی‌مونه. می‌تونید برید از الان باید منتظر حضور سیاوش باشیم. تا وقتی نیومده سراغ شما نمی‌تونیم کاری پیش ببریم.
سری تکان می‌دهم و از جایم بلند می‌شوم. خداحافظی کرده و آن زیر زمین خفقان را ترک می‌کنم.
آرام در خیابان قدم می‌زدم که ماشینی کنارم توقف کرد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بعداز دقایقی سکوت بالاخره جوابم را داد:
-نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته!
می‌دانستم کاری از دستش بر نمی‌آید، اما نخواستم با گفتن چیزی دلش را آشوب کنم. لبخندی زدم و چشم روی هم فشردم و گفتم:
-من دیگه برم. نمی‌خوام ما رو باهم ببینن و جونت به خطر بیفته.
پوزخندی زد و گفت:
-می‌دونی چرا تورو انتخاب کردن؟
-آره! چون سیاوش جون م...
میان حرفم پرید و گفت:
-مشکلی نداری که به عنوان یه طعمه دارن ازت استفاده می‌کنن؟!
بازهم برگشتیم به بحثی که دقایقی قبل فکر می‌کردم تمام شده است.
ل*ب روی هم فشردم و غریدم:
-نه، نه دیگه بس کن! هیچ مشکلی ندارم. نمی‌تونی من رو از تصمیمم منصرف کنی. بهتر بود امروز هم مثل دوسال قبل منو نادیده می‌گرفتی.
گوشی آرمان شروع به زنگ خوردن کرد. از جا برخاستم و قصد داشتم بی توجه به او که درحال...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل دوم« نقاب »
«ما چیزی نیستیم جز نسخه‌هایی خاموش، پشت نقاب‌هایی که کسی جرئت دیدن‌شان را ندارد...»


پاهایم جان ایستادن نداشتند. هوای اتاق سنگین شده بود نه به علت گرما بلکه از حضور کسی که نفس می‌گرفت.
-چ، چی می‌خوای؟!
لکنت زبانم را چه کنم؟ نمی‌دانستم روز دیدار که برسد این‌گونه ضعف نشان خواهم داد. من این‌قدر ضعیف بودم که مقابل دشمنم سر خم کنم؟ باید این ترس و ضعف را از خودم دور کنم. هدفم مشخص بود، ترس معنایی نداشت.
کمرم را که کمی خم شده بود راست کردم. تیز نگاهش کردم.
با چشمان سیاهش در حال رصد کردن من بود. از سر تا پایم را می‌کاوید.
-پرسیدم چی می‌خوای؟ چجوری وارد خونه‌م شدی؟!
نگفتم خانه‌ی موقتم، گفتم خانه‌ام که مبادا نقشه‌ام لو برود. از جا که برخاست ناخواسته قدمی عقب رفتم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا