نگاهم به ساختمان قدیمی قفل میشود. صدایی در گوشم میپیچد.
-لطفا دنبالم بیایید.
هر دو از ماشین پیاده میشویم. به سمت ساختمان قدم برمیداریم.
وارد ساختمان که میشویم. نگهبان را میبینیم. مرد کنارم به او سری تکان میدهد و بدون گفتن کلمهای از کنارش عبور میکنیم.
راه زیر زمین را پیش میگیرد و من هم همان مسیر را پیش میگیرم.
پلهها را پایین میرویم زیر زمینی تاریک که حتی نورهای زرد رنگ به دیوارهایش جان نمیدهند.
در انتهای راهرو آن زیر زمین دری آهنی قرار داشت. به در که میرسیم در را هل میدهد و بیصدا باز میشود.
وارد اتاق بزرگ که پر از مانیتور هست میشویم. یکی از مانیتورها ورودی ساختمان را نشان میداد. باشنیدن صدای زنی نگاه از مانیتورها میگیرم و نگاهم را به او میدوزم.
-خوش اومدی.
یک زن و دو مرد پشت میزی ساده نشستهاند. جلویشان چندین پرونده قرار داشت. صندلی خالی کنار زن را مرد سیاهپوش همراهم پر میکند.
متعجب نگاهش میکنم که لبخندی میزند و میگوید:
-خانم خسروی بشینید.
به سمت تنها صندلی خالی میروم. روی صندلی که مینشینم مرد سیاهپوش ل*ب باز میکند:
-سرهنگ احمدیهستم. برای شناخت بیشتر خودم دنبالتون اومدم. اگر باعث گیجی و ناراحتی شما شدم عذر میخوام.
زیر ل*ب « خواهش میکنمی» میگویم و این بار مرد جوانی که با چشمان باریک مرا مینگرد شروع به صحبت کردن میکند.
-خانم خسروی، وقت زیادی نداریم. «سر» مثل سایه دنبال شماست. همین الان هم متوجه حضور شما شده این اولین و آخرین دیدار ماست. بعداز این از طریق رابطها با هم در ارتباط خواهیم بود.
مکثی میکند. با نیم نگاهی به آن زن ادامه میدهد.
-خونهای که در اون مستقر شدین متعلق به شهید محمدخسروی، پدرتون هست!
اشک در چشمانم حلقه میزند. آن زن با صورتی کشیده و لبانی باریک صحبت را ادامه میدهد.
-میدونم بودن در اون خونه چقدر سخت میگذره؛ اما مجبور شدیم تو رو به اونجا ببریم. اونجا در واقع متعلق به سر یعنی سیاوش راد هست و ما خوشبینانه منتظر حضور افرادش برای پیدا کردنت در اون خونه هستیم.
چندتا عکس را جلویم بر روی میز پشت سرهم از سمت چپ به راست ردیف میکند و ادامه میدهد.
-تصویر افرادی که سعی داشتن مخفیانه وارد این باند بشن و متاسفانه همه شهید شدن.
نگاهم به آخرین عکس که عکس پدرم بود گیر میکند! امان از قلبم که بیوقفه با شدت زیاد میکوبد.
پدرم هم جزو این شهدا بود. همان مردی که زندگیام را معنا داد؛ اما خودش بیصدا در پس سایهها محو شد، بی آنکه فرصتی برای وداع بماند.
اکثرا آنها جوان و پر از شوق زندگی بودند. قلبم فشرده میشود برای جانهایی که پر پر شدند...
-این راه پر از خطر و متاسفانه راه برگشتی نیست! تنها امید ما تویی؛ نجات جون تو اون هم توسط خود سر خیلی براش گرون تموم شد و ما فهمیدیم تو بیشتراز این حرفها براش مهمی.
مردی که تا الان ساکت بود و دست به سینه به صندلیش تکیه داده بود کمی به سمت جلو خم میشود و عکسی را جلویم قرار میدهد. نگاهم در چشمان سیاهِ براق سیاوش گیر میکند و صدای خشدار و گرفتهاش در گوشم میپیچد.
« برمیگردم منتظرم بمون! »
صدای همان مرد مرا از گذشته بیرون میکشد.
-سیاوش راد، مغز متفکر این باند! شخص یا اشخاصی پشت سیاوش هستن که همیشه هویتشون مخفی بوده سیاوش توی دید و مرکز این باند؛ اما هدف ما سیاوش نیست! وظیفه تو اینه وارد این باند بشی و بفهمی دستهای پشت پرده متعلق به کین؟ فهمیدنش سخته، راه سختی پیشرو داری ممکنه یک سال، دو سال شاید هم بیشتر این ماموریت طول بکشه براش آمادهای؟!
نگاهم به سیاوش هست و مصمم ل*ب باز میکنم:
-آمادهم؛ میدونم این یه بازی ساده نیست ممکنه تهش به خون ختم بشه و من بابتش هیچ مشکلی ندارم. تمام آموزشها رو یادمه، میدونم همه چیز به همین آسونی نیست و آگاهانه وارد این راه شدم.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»