♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
دخترک از سر بدن‌درد و یا شاید خوابی که دیده‌ بود هم‌چنان می‌گریست. کنارش روی لبه‌ی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این‌ رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
ماه‌بانو چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت. با کمکش نیم‌خیز شد و گفته‌اش را عملی کرد. دل حسام، یک‌‌ آن برایش سوخت. در این وضعیت مثل دختربچه‌‌ها معصوم و دوست‌داشتنی میشد. داروها کمی گیجش کردند که سریع سر روی بالش گذاشت. از این حالتش بدجنسانه لبخند زد و کنارش دراز کشید.
- نگاش کن، انگار داروی بیهوشی بهش دادم!
ماه‌بانو تازه توانست به اوضاع و احوالش پی ببرد. یعنی تمام آن‌ها خواب بود؟ نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. دوست نداشت چشمانش را ببندد، چون آن‌وقت چهره‌ی آن دو دختر زیبارو پشت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
زن‌عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خنده‌کنان گفت:
- سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.
همراه حسام یکی‌یکی با همه مشغول احوال‌پرسی شد. حنانه از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبان ماتیکی‌اش جان گرفت. کنارش روی مبل سه‌نفره‌ای نشست. حنانه چشمک ریزی نثارش کرد و شیطنت‌وار به سرتاپایش اشاره زد.
- خوشگله رو ببین. این لباس‌ها رو از کجا می‌خری ماهی؟
یک نگاه به گل‌های ریز صورتی پیراهن ساحلی‌اش که تا مچ پایش را می‌پوشاند، انداخت. با آن یقه‌ی گیپور سفید هلالی‌شکل، شبیه دختران کلاسیک انگلیسی شده‌ بود. یادش آمد وقتی که حسام او را با این شکل و شمایل دید، چشمانش برق زد و چنین لقبی نثارش کرد. دست از آنالیز خودش برداشت و سر بالا گرفت.
- تو که بیشتر از من تیپ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شبنم چشم از مسیر رفتنش گرفت و دست زیر چانه نشاند.
- خیلی مشکوک می‌زد، مگه نه؟
چیزی نگفت و شانه‌ای به علامت ندانستن بالا انداخت. در حال خوردن میوه، محمد فرزند ارشد خان‌عمو، با شوخی‌های طنزش جمع را گرم نگه می‌داشت. همیشه در ذهنش دکترها را سنگین و کم‌حرف فرض می‌کرد؛ اما در این مدت خلافش به او ثابت شده‌ بود. محمد، با اشاره‌ به مجسمه‌های قدیمی دور و بر خانه و دکوری‌های پر نقش سفالی روی قفسه‌ها که رنگ و لعاب قاجاری بر تن داشتند و مثل جان برای زن‌عمو عزیز بودند گفت:
- بردار این‌ها رو مادر من! شبیه موزه‌های آثار باستانی شده. چند وقت دیگه هم یه هیئت علمی واسه بازدید میان.
مهنازخانم که می‌دانست دارد سر به سرش می‌گذارد اخم شیرینی کرد و جوابش را نداد. مهسا که تا آن موقع ساکت‌ترین عضو جمع بود، گیس...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
حسام، همان‌طور که نگاهش مثل عقاب شکاری صورت دخترک را جست‌و‌جو می‌کرد، با ژست خاصی کت آبی نفتی‌اش را از تن بیرون کشید و تمسخرآمیز پاسخ مهشید را داد:
- این‌جا ایرانه، نه آمریکای شما! من هم مثل شوهر جنابعالی سیب‌زمینی نیستم، این نسخه‌ها رو واسه خودت بپیچ.
ماه‌بانو هینی در دلش گفت.
به قدری محکم و پر تحکم این جمله را ادا کرد که هر کسی جای او بود از خواسته‌اش پشیمان میشد؛ اما عجیب دوست داشت کمی این مرد یُبس و بدقلق را بچزاند.
- چهره‌ی خودمه، می‌خوام واسه خودم داشته باشمش، عیبی داره؟
از موضعش کوتاه نیامد.
- بچه نشو ماهی. بی‌خودی هم سعی نکن نظرم رو تغییر بدی.
صدایش به حدی بالا بود که از نگاه‌های سنگین بقیه خجالت کشید. لبخند تمسخرآمیز مهسا بدجور آزارش می‌داد. ل*ب‌هایش را بهم فشرد و زیرلب «به درکی»...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا