- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 127
- پسندها
- 871
- امتیازها
- 93
مردمک چشمان قشنگش از نم اشک میدرخشید.
- ماهبانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بیخودی داری واسه خودت استرس میتراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آنقدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان میداد، با خودش زیر ل*ب تکرار میکرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزهای بالا برد که بالاخره لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشمهام داشت از حدقه بیرون میزد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد. بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا...
- ماهبانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بیخودی داری واسه خودت استرس میتراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آنقدر مصمم با او صحبت کرد که کمی آرام شد و در حالی که سرش را تکان میداد، با خودش زیر ل*ب تکرار میکرد:
- آره درست میگی، درست میگی.
سری به تأسف تکان داد و ابروهایش را به طرز بامزهای بالا برد که بالاخره لبخند شیرینی روی لبانش نشست.
- نگاهش کن، به خاطر خانم چشمهام داشت از حدقه بیرون میزد.
لبخندش تبدیل به قهقهه شد. بعد از ب*وس*یدن صورتش گفت:
- تو بهترین خواهر دنیایی.
چیزی نگفت و با هم به سیامک ملحق شدند. تا تاریکی هوا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.