- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 123
- پسندها
- 847
- امتیازها
- 93
هر دو در سکوت، فقط به هم نگاه میکردند. مغز ماهبانو به او اخطار داد. امیرعلی اینجا چهکار میکرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه میخواست؟ در دلش انگار که داشتند چیزی را ورز میدادند. این دیدارهای گاه و بیگاه، بالاخره جانش را میگرفت. دلتنگی به او غالب شد. نباید چشم به صورتش میدوخت. امیرعلی دیگر در دنیای او جایی نداشت. تمام این مدت بارها در تنهایی خودش تمرین کرده بود که به زندگی بدون او ادامه دهد، حال با یک تلنگر همهچیز سر خانهی اول خود بازمیگشت. صدای قلبش را در نطفه خفه کرد و نگاه به زمین زیر پایش داد.
- بهتره از اینجا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش...
- بهتره از اینجا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.