♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
هر دو در سکوت، فقط به‌ هم نگاه می‌کردند. مغز ماه‌بانو به او اخطار داد. امیرعلی این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه می‌خواست؟ در دلش انگار که داشتند چیزی را ورز می‌دادند. این دیدارهای گاه‌ و بی‌گاه، بالاخره جانش را می‌گرفت. دلتنگی‌ به او غالب شد. نباید چشم به صورتش می‌دوخت. امیرعلی دیگر در دنیای او جایی نداشت. تمام این مدت بارها در تنهایی خودش تمرین کرده‌ بود که به زندگی بدون او ادامه دهد، حال با یک تلنگر همه‌چیز سر خانه‌ی اول خود بازمی‌گشت. صدای قلبش را در نطفه خفه کرد و نگاه به زمین زیر پایش داد.
- بهتره از این‌جا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مثل برق‌گرفته‌ها به طرفش چرخید. داشت خطرناک میشد. حرف‌هایش قشنگ بود، ولی برای اوی بال و پر شکسته به درد نمی‌خورد. در شرایطش بود تا بفهمد چه حالی دارد؟ فکر می‌کرد به همین آسانی است؟ آخ که گفتن این حرف‌ها در عمل سخت‌تر از حد تصور بود. نباید همچین انتظاری از او داشته باشد. اشک‌هایش را پاک کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- دیگه بسه. تو آدم عاقلی هستی، این عشق رو باید فراموش کنی... .
مکثی کرد و مستقیم به چشمان زیبا و زلال عین آبش که کلافگی از آن می‌بارید خیره شد.
- من هم دارم فراموشت می‌کنم، می‌خوام زندگی کنم.
صدایش تحلیل رفت، ولی ادامه داد. باید برای حفظ جان خودش او را از خود می‌راند، همان‌طور که حسام خواسته‌ بود. به زانوهای سستش تکانی داد و جلو رفت. هوا آماده‌ی باریدن بود. خوب می‌دانست این...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
گویی زمستان در چهره‌اش خانه کرد.
قلبش از این نگاه غمگین و گرفته‌اش صدپاره شد. باید چه می‌کرد؟ روح و جسمش از این آزمایش سخت به ستوه آمده‌ بود. مگر از اول خودش نخواست؟ حال گله و شکایت به که می‌برد؟ خسته و عاصی سرش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد تا فکر و خیال او را از درون نخورد.
- بانو!
منقلب گشت. هر چه تا الان با خودش تمرین کرده‌ بود، در یک چشم برهم زدن نیست و نابود شد. امیرعلی دست به سویش دراز کرد. می‌خواست چه‌کار کند؟ او را به عقب راند و شد همان ماه‌بانویی که زبانش همه‌چیز را می‌سوزاند.
- می‌خوای دوباره تکرار کنم، هان؟ دوباره بگم؟
به وضوح دید که رنگش عین گچ دیوار شد. باید قلبش را از سنگ می‌کرد. این دنیا رحمی نداشت، او هم باید این‌طوری تا می‌کرد.
- از جلوی در خونه‌ام برو کنار...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
از هپروت خارج شد. آن‌قدر غرق فکر و خیالات خودش بود که نفهمید چه پرسید. حنانه سرزنش‌بار نگاهش کرد و بدون این‌ که به چای ل*ب بزند، فنجان را به میز برگرداند.
- چته ماه‌بانو؟ داشتم می‌اومدم ماشین امیرعلی رو توی کوچه دیدم. آدرس خونه‌تون رو از کجا بلده؟ قبلاً هم این‌جا اومده؟
نرمی مبل میان دستش چنگ خورد. مات و حیران به حنانه‌ای که این سوال را از او پرسید خیره شد. انگار در اتاق بازجویی به سر می‌برد. حنانه، کم‌حوصله از جواب ندادنش دست به پیشانی‌اش کشید و پا روی پا انداخت.
- نمی‌دونم داری با خودت و زندگیت چی کار می‌کنی‌.‌.. .
یکهو دنباله‌ی حرفش را رها کرد و جدی، اما با ملایمت طرفش چرخید.
- اون روزی که حسام به خواستگاریت اومد دوست نداشتم این وصلت سر بگیره، می‌دونی چرا؟
فقط سر به معنی ندانستن تکان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
حسام اخم‌ کرد و دست پیش برد. از زیربغل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خرده بشین حالت خوب نیست.
ماه‌بانو با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمی‌فهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد می‌زد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هق‌هق نفس‌هایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. به اتاق‌خواب رفتند. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاق‌باز روی تخت دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب افکار پریشانش را بی‌نتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشم‌غره رفت. کی بیرون رفت که برایش آب بیاورد؟ پهلویش نشست و لیوان را جلوی لبش گرفت.
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نگاه از برگه‌های پیش رویش برداشت و به دخترکی داد که روی صندلی، آرنج به زانو تکیه زده‌ بود و سرش را می‌فشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن، کارت بانکی را سریع از دست زن گرفت.
- چند لحظه صبر کنین. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خش‌دار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
- مطب آقای دکتر راد؟
- بله بفرمایید.
ساعت از نه شب گذشته‌ بود و جا برای نشستن مریض‌ها نبود. صدای گریه‌ی بچه‌ای مغزش را سوراخ کرد. یک نگاه چپ‌چپی به زن انداخت که بی‌ملاحظه با موبایلش ور می‌رفت و دخترک کوچکش سرخ شده از گریه، در آ*غ*و*ش پدرش تکان داده میشد. عجب آدم‌هایی پیدا می‌شدند. مطب که جای بچه نبود!
بی‌توجه به الوالو گفتن‌های مکرر پیرمرد نوک لوله‌ی خودکار درون دستش را محکم به میز کوبید.
- لطفاً بچه‌تون رو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. هم‌زمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود. متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سربه‌زیر و محافظه‌کار بود و نه مثل حسام دریده و افسارگسیخته. زن آینده‌اش حتماً در کنارش خوشبخت میشد. تا الان حسام به خانه برگشته‌ بود و خدا می‌دانست چقدر تفتیش و سوال‌پیچش می‌کرد. کنار خیابان خود را ب*غ*ل گرفت و غرولند‌ کرد. در این سرما کم مانده‌ بود قندیل ببندد! یک تاکسی هم پیدا نمی‌شد؛ بهتر بود اسنپ بگیرد. موبایلش را از جیبش درآورد که همان لحظه هایمای سفیدی جلوی پایش ترمز کرد؛ ماشین آقای د‌کتر بود. همان‌طور بی‌حرکت و ساکت ماند که شیشه‌ی طرف...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کنجکاو به رویش چرخید. نگاه و لحن صحبتش جوری با احترام بود که جای هیچ اعتراض و مخالفتی برایش نمی‌گذاشت.
- بله، خواهش می‌کنم.
نگاهش نمی‌کرد. با یک دست مشغول رانندگی شد.
- از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟
انتظار این سوال ناگهانی را نداشت. دکتر نیم‌نگاهی به صورت متعجبش انداخت و انگار از حالتش پی به این برد که سوال اشتباهی پرسیده. گوشه‌ی ل*بش را جوید و سعی در اصلاحش برآمد:
- باید من رو ببخشین، منظوری نداشتم. فکر کردم همون‌قدر که من دوستانه از زنی که توی زندگیمه گفتم، شما هم بتونین با من راحت باشین؛ اگه دوست ندارین می‌تونین جواب ندین.
از بس مودب و سنگین برخورد می‌کرد که بد میشد جواب ندهد. چه زبان چرب و نرمی هم داشت. سر پایین انداخت و نگاهش به حلقه‌ی طلایی درون انگشت چپش گره خورد.
- زندگی ما با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودند که به میهمانی رسیدند. یک دورهمی خانوادگی ترتیب داده‌ بودند که خان‌عمو همراه زن و دخترش و البته خانواده‌ی دایی‌یوسف که برادر ستاره‌جون میشد هم در آن حضور داشتند. مهسا با یک تیپ جلف و آرایش زننده روی مبل تکی نشسته‌ بود و داشت ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. یکی نبود به او بگوید، آخر در میهمانی هم جای درست کردن ناخن است؟ از آن تازه به‌ دوران رسیده‌های آب‌زیرکاه بود. در اکثر میهمانی‌های خانوادگی حضور داشت و برای ماه‌بانو عجیب بود که زود‌به‌زود، از آن‌سر دنیا به ایران می‌آمد. بعد از احوال‌پرسی با بقیه، برای تعویض لباس به سمت اتاق مجردی حسام رفت که حنانه سد راهش شد و در مقابل نگاه ماتش، بی‌معطلی دستش را کشید و او را به اتاق خود برد.
- دستم کنده شد دختر! چته؟
سریع...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
ماه‌بانو در آن پیراهن زیتونی و آرایش ساده‌ی روی صورتش، با وقاری خاص و غروری که موجب خودپسندی نمی‌شد، به خوبی شایستگی خودش را به عنوان عروس خانواده حاج‌حسین نشان می‌داد. فاتح برادرزاده‌ی ستاره‌خانم، طبق تعریف‌های پر آب و تاب مادرش مدرک ارشد صنایعش را به تازگی گرفته و قرار بود به همین زودی‌ها برایش آستین بالا بزنند. چهره‌ی بور و غربی‌اش بیشتر به زن‌دایی شباهت داشت. اندام استخوانی با چشمان سبز روشن و ابروهایی باریک که صورت تنگش را سرد و غیر قابل نفوذ نشان می‌داد. انگار متوجه‌ی سنگینی نگاهش شد که سر برگرداند و ابرو بالا برد. سریع خودش را جمع‌وجور کرد و اخم به صورت نشاند. مهسا با ریشخند نگاهش می‌کرد. دید که زیر گوش حسام چیزی گفت. دخترک عفریته! می‌خواست گوش حسام را با بهتان‌هایش پر کند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا