♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
طلعت‌خانم با دیدن قیافه‌ی مضطرب عروسش سر به آسمان گرفت و آهی کشید.
- خدا عاقبتشون رو به‌خیر کنه.
مستأصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانم‌جون که مثل تار عنکبوت پشت درب اتاق چنبره زده‌ بود، غرولند‌کنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینی‌‌اش گرفت.
- هیس! یه‌دقیقه زبون به دهن بگیرین، ببینم چی میگن.
ابروهای پهن تیره‌‌ی فاطمه بالا پرید، در این بلبشو نمی‌دانست بخندد یا تعجب کند. طلعت‌خانم سری از روی تأسف تکان داد.
- امان از تو مادر!
بعد دست فاطمه را گرفت و به همراه خودش کشید.
- بریم دختر، خودشون یه‌جور با هم کنار میان، دخالت نکنیم بهتره.
چیزی نگفت، نگران زندگی دوست صمیمی‌اش بود، ماه‌بانویی که از استرس و ضعف بدنش می‌لرزید. این مرد از عالم و آدم شاکی بود و جز خودش بقیه را محکوم می‌کرد. ل*ب‌های خشکش را از زیر حصار دندان‌هایش بیرون کشید و تن صدایش را پایین آورد:
- یواش حسام، دیوونه شدی؟
رگ گردن و شقیقه‌اش از عصبانیت چنان نبض می‌زد که ترسید سکته کند. اوی احمق، همیشه گول سادگی و دل‌سوز بودنش را می‌خورد. اشک‌های لجوجی را که می‌آمد روی صورتش بنشیند، سریع و پرحرص پاک کرد.
- تو نسبت به امیرعلی و گذشته همیشه خرد و تحقیرم کردی.
انگشت اشاره سمت خودش گرفت و در مقابل نگاه خون‌آلودش هق زد.
- بعد از این‌که اسمت توی شناسنامه‌‌ام رفت، این عشق لعنتی رو توی قلبم کشتم، همه‌ی آرزوها و احساسم رو زیر پا له کردم، حالا طلب چی داری؟
پنجه‌هایش را مشت کرد و با اخم‌هایی درهم چشم به گل‌های قالی دوخت، دخترک هنوز نمی‌دانست آدمیان چه قماری رویش کرده‌ بودند. از زور گریه نفس‌های ماه‌بانو یکی در میان بالا می‌آمد، کف زمین نشست و زانوهایش را در بــــغـ.ـــل گرفت.
- توی این ویرونه هیچ زندگی نمیشه بنا کرد. برو، دست از سرم بردار.
حسام وقتی این حرف‌ها را می‌شنید آتش می‌گرفت. با این وضعیت که از همه‌جا خورده‌ بود، نمی‌خواست ماه‌بانو را از دست بدهد. در جلد عصبی‌اش فرو رفت و تیز به دخترک نگاه کرد.
- کور خوندی! به این راحتی کنارت نمی‌ذارم. برمی‌گردی خونه، همین الان.
آخرش را با حرص زیادی کشید. ماه‌بانو انگار بالای سر جنازه‌ی روح مرده‌اش عجز و مویه می‌کرد.
- می‌‌خوای بیام که یکی بشم مثل شیوا؟ نه، نه... دیگه فریب نمی‌خورم.
نعره‌اش پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- دهنت رو ببند، کاری نکن به زور متوسل بشم که برات ابداً خوب نیست. قضیه شیوا هیچ خط و ربطی به زندگیمون نداره‌. پاشو آماده شو تا دیوونه نشدم.
این را گفت و مثل شیر زخم‌خورده اتاق را ترک کرد. صدای مهیب بسته شدن درب تنش را لرزاند. اشک‌هایش شدت گرفت. در این لحظه فقط زورش به خودش می‌رسید. با تهدید و زور می‌خواست او را پابند زندگی‌ای کند که ریشه‌اش زیر خاک نه، درون آب بود. دیری نگذشت که سر و کله‌ی مادرش و خانم‌جون، به همراه فاطمه پیدا شد. سر و وضعش جوری بود که همه برای لحظاتی انگشت به دهان ماندند. اولین نفری که واکنش نشان داد فاطمه بود، در حالی که مردمک‌های قهوه‌ای چشمانش می‌لرزید، شتاب‌زده بالای سرش دولا شد.
- خوبی خواهری؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
ماه‌بانو نگاه به کف دستش انداخت، روی دامن لباسش مشتی از موی سیاه خودنمایی می‌کرد. حرص و کینه تمام وجودش را در بر گرفت. آن لحظه دیواری کوتاه‌تر از فاطمه نیافت، با غضب دست کمکش را پس زد و جنون‌وار جیغ کشید.
- برو عقب، خوشحالی زندگیم بهم ریخته نه؟
مات مانده سر جایش خشک شد. طلعت‌خانم محکم به گونه‌اش چنگ زد.
- الله اکبر! چی میگی دختر؟ عقلت رو خوردی؟
تند‌تند دست زیر پلک‌های خیسش کشید و از جا برخاست. در زمان عصبانیت هیچ کنترلی روی زبانش نداشت.
- آره من بی‌عقلم، هیچی نمی‌فهمم، چرا من رو به حال خودم نمی‌ذارین؟
فاطمه با وجود دلخوری‌اش نمی‌توانست این حال و روز ماه‌بانو را ببیند.
- چی بهت گفت آبجی که این‌قدر بهم ریختی؟
سوالش را بی‌جواب گذاشت، از کمد چمدان کوچکش را بیرون کشید و لباس‌هایش را همان‌طور مچاله درونش چپاند. هر سه به حرکاتش خیره بودند و جرئت حرف زدنی نداشتند. خانم‌جون محتاطانه به طرفش رفت.
- داری میری خونه دخترم؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
طوری سر چرخاند که زن بیچاره قدم از قدم برنداشت.
- آره، مگه همین رو نمی‌خواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاه‌بختی خورده، باید بسوزم و دم نزنم.
شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخره‌‌ی روی میز را برداشت و جعبه‌‌اش را پاره کرد. تلخ‌خندی زد، این‌بار از غرفه‌اش برایش پارچه‌ی تافته آورده‌ بود؛ رنگ قرمز براقش همانی بود که دوست داشت و حال هیچ چیزی به چشمش نمی‌آمد. همان‌طور مچاله درون چمدان جا داد و مانتوی سیاه ساده‌اش را روی لباس خانگی‌اش پوشید. ریخت و لباسش کم از عزادارها نداشت. طلعت‌خانم، غصه‌دار روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد.
- چرا با خودت این‌طوری می‌کنی؟ ما که بدت رو نمی‌خوایم. حسام هر چی باشه شوهرته. دوست داره به‌ خدا! اگه هر کاری هم کرده باید اون موقع به فکر می‌بودی، نه الان.
مادر ساده‌اش با دیدن این کادو‌های رنگ‌به‌رنگ، فکر می‌کرد حسام چه مرد زن‌دوستی‌ است، بهتر بود در همان خیال خوششان باقی بمانند. جلوی آیینه ایستاد و بر نقش انگشتان خودش که روی صورتش مانده‌ بود زهرخند زد. برق شادی در گور چشمانش پنهان شده‌ بود.
- آره می‌دونم، انتخاب خودم بوده و هر بلایی سرم بیاد حقمه، این‌قدر حماقتم رو به روم نیارین مامان، نیارین.
به قول خانم‌جون، حسام هر خطایی هم که کرده‌ بود باید گذشت می‌کرد و پا پس نمی‌کشید. کسی چه می‌دانست که او قدرت مقابله با مشکلات ریز و درشت این زندگی را ندارد. از لحاظ روحی و جسمی وضعیتش رو به وخامت می‌رفت. هوای بیرون کمی دم داشت. سوار اتومبیل که شد، حسام سرش را از روی فرمان بالا آورد. حرفی که می‌خواست بزند، روی لبانش ماسید و حیرت بر چهره‌اش نشست. چه بلایی سر صورت زیبایش آورده‌ بود؟! از خودش بدش آمد. آخ که دوست داشت گردن آن زنیکه را بشکند، معلوم نبود چقدر دروغ سرهم کرده‌ بود. کلافه ماشین را به حرکت درآورد و سمت خانه راند. حین مسیر سکوت پرسوالی میانشان جاری بود که هیچ‌کدام قصد جواب دادن به آن را نداشتند. دخترک از شیشه به خیابان می‌نگریست، به عابرینی که هر کدام دغدغه‌ و مشکلی داشتند و هنوز سرپا بودند‌. نفهمید کی ماشین توقف کرد. به ساختمان چهارطبقه و قدیمی پیش رویش چشم دوخت. دروغ بود که بگوید دلش برای خانه‌‌ی نقلی‌اش پر نمی‌کشید. زودتر از حسام خودش را به واحدشان رساند. شانس آورد که همسایه‌ی رو‌به‌رویی‌شان در این ساعت از روز پیدا نبود، وگرنه با این تیپ و قیافه هر کسی که او را می‌دید بی‌شک از هوش می‌رفت. انتظارش چندان طول نکشید، حسام به آرامی از آسانسور خارج شد و دسته‌کلیدش را از جیب شلوارش بیرون کشید. برای دخترک مهم نبود که چرا دوباره به این خانه برگشته، خانه‌ای که هفته‌ها بود در آن زندگی می‌کردند. نفهمید چه شد و به چه دلیلی حسام مجبور شد آن ویلای محبوبش را بفروشد، هیچ‌وقت قادر نبود این مرد را بفهمد‌. حتی حاضر نشد از حاج‌حسین و خانواده‌ی خودش پولی قرض بگیرد و یک‌تنه جلوی سد مشکلات می‌ایستاد. به دنبالش پا در داخل گذاشت. بوی نم بینی‌اش را چین داد. هر چه جلوتر می‌رفت، گره بین ابرویش عمیق‌تر میشد. یک لحظه حس کرد شاید واحد را اشتباه آمده‌اند. اگر قدرت داشت چنان جیغی می‌کشید که تمام ساکنین آپارتمان باخبر شوند. حسام پیراهنش را در راه از تن بیرون کشید و روی کوه لباس‌های پخش و پلای روی مبل انداخت. ماه‌بانو گوشه‌ی لبش را جوید و بی‌توجه به سوزشش دست به کمر وسط هال ایستاد. از درد صورتش جمع شد، آخ ریزی گفت و یک نگاه به کف زمین انداخت، لوله‌ی خودکار لعنتی! حسام از صدای دخترک، لیوان آبش را به دست گرفت و پشت اپن ایستاد. از بس خانه کوچک بود که کمترین صداها هم به گوش آدم می‌رسید.
- چی‌شد؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
برزخی نگاهش کرد، کافی بود حرف بزند و آن‌وقت سقف را روی سرش خراب می‌کرد. راهش را به سمت راهروی باریک و کوتاهی که چسبیده به آشپزخانه قرار داشت کج کرد، حسام هم هر جا که می‌رفت، مثل جوجه‌اردک دنبالش می‌آمد.
- زنگ می‌زنم خدماتی دوتا کارگر بیارن، خونه مثل روز اولش میشه.
با ورود به اتاق‌خواب، بوی دود راه نفسش را بست، جلوی بینی‌اش را گرفت و اول از همه درب تراس را باز کرد. شمعدانی‌ و مریم‌گلی‌های قشنگش مثل دل او خشک و پژمرده شده‌ بودند. در این آشفته‌بازار دوست داشت یک گوشه بنشیند و زارزار گریه کند. حسام تکیه به چهارچوب فلزی داد و در سکوت تماشایش کرد. ماه‌بانو عجیب دوست داشت آب‌پاش سبز خال‌خالی‌‌اش را بردارد و بر فرق سر مرد مقابلش بکوبد، مظلوم و ساکت بودن اصلاً به این شخصیت متکبر و خودپسند نمی‌آمد. شروع به آب دادن گل‌های بی‌نوایش کرد، حیوانکی‌ها از نفس افتاده‌ بودند. حسام از کم‌محلی‌های دخترک راضی نبود، اما صبر پیشه گرفت و ترجیح داد فعلاً حرفی نزند. این خانه در این مدت کوتاه چشم‌انتظار زنی بود که هر روز درون پیچ و خمش بگردد و صدایش در آن بپیچد. ماه‌بانو بعد اتمام کارش، بی‌آن‌که نظری به او بیندازد وارد اتاق شد و مانتویش را از تن بیرون کشید. در همین اثنا، حسام از غفلت دخترک استفاده کرد و تن لاغر و کشیده‌اش را میان بازوان تنومندش گیر انداخت. شال از سرش سر خورد.
- قهری؟
برای حسام فلاح این رمانتیک‌بازی‌ها صدق نمی‌کرد، آشکار بود که خیلی با خود تمرین کرده و غرورش را زیر پا گذاشته‌ است. پوزخند، گوشه‌ی ل*ب ماه‌بانو را کش داد. مرتیکه فکر کرده‌ بود با بچه طرف است! سعی کرد دستانش را از دور کمرش باز کند. تخت بزرگ وسط اتاق، تمام محدوده را اشغال کرده‌ بود و راه فراری نداشت.
- خیلی خوش‌خیالی! همیشه با حقه‌بازی کارها پیش نمی‌ره پسر حاجی!
«پسر حاجی» را با لهجه‌‌ی چاله‌میدانی ادا کرد که دهان مرد مقابلش باز ماند، هر بار با یک روی جدید دخترک آشنا میشد. از آن لبخند‌های جذابش را به رخ کشید و تنش را مماس با بدنش کرد. گور بابای گذشته و بقیه! یک‌ذره خوشی که از او کم نمی‌شد. منطقش از کار افتاده‌ بود، می‌خواست آرامش گمشده‌اش را پیدا کند.
- گاهی وقت‌ها حقه واسه رسیدن به هدف گزینه خوبیه.
نگاه هوس‌آلودش به هر سوی صورتش می‌چرخید و ماه‌بانو، چشمانش از گردنش هم بالاتر نمی‌رفت. منظورش از این جمله‌ای که گفت چه بود؟ انگار معنی مهمی در پشت خود پنهان داشت، شاید هم بی‌خودی حساس شده‌ بود که نسبت به هر چیزی شک و اوهام پیدا می‌کرد. پوفی کشید، لعنتی! انگار با عطرش دوش گرفته‌ بود.
- بکش عقب ببینم.
دستش که از دور کمرش شل شد، تعادلش را از دست داد. انتظار نداشت که بی‌حرکت نگاهش کند، هینی کشید و تا خواست از افتادن خودش بگریزد، محکم روی تخت فرود آمد. مهره‌های کمرش تَرَق صدا دادند. ناله‌‌ی دردناکش به هوا برخاست. حسام بدجنسانه قهقهه زد و کنار جسم افقی شده‌اش نشست‌.
- خوب جایی افتادی. می‌خوام ببینم این ماهی فراری توی تور هم دست و پا می‌زنه یا نه!
یه ماهی‌ای نشانش می‌داد که کوسه در مقابلش دولا راست شود. بالش بــــغـ.ـــل دستش را به سمتش پرتاب کرد که جا خالی داد و به تاج‌ تخت خورد. پوزخندش را که دید آتش گرفت. پسره ابله! همه‌چیز را به مسخره می‌گرفت. دست بر کمرش گرفت و سعی کرد از جا برخیزد، انگار رگ‌به‌رگ شده‌ بود. لبش را از زور درد گاز گرفت تا صدایش بالا نرود. حسام اول فکر کرد دخترک دارد نقش‌ بازی می‌کند، اما اشک در چشمانش چیز دیگری نشان می‌داد. نزدیکش شد.
- قشنگ دراز بکش، کجات درد می‌کنه؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت. یک‌دفعه انگار مهر داغ بر کمرش گذاشتند، گرمای دستش پوست سرد کمرش را نوازش داد.
- چیزی نیست، فقط بلدی هارت و پورت بیای.
آب دهانش را به زحمت فرو برد. تا الان که عین طوطی داشت صحبت می‌کرد، پس چرا یک جواب درشت تحویلش نمی‌داد؟ می‌خواست تکانی به خودش دهد، اما گویا بختک به جانش افتاده‌ بود. یک قطره اشک داغ از چشمش چکید، اشک‌های بعدی از او اجازه نگرفتند و مثل رود بر صورت کویری‌اش جاری شدند.
- هیچ‌وقت نمی‌تونم بشناسمت، تو کی هستی که وارد زندگیم شدی؟
دخترک نمی‌خواست قبول کند که اول او وارد زندگی‌اش شد. سرانگشتان زبر حسام، از پرسه زدن جا ماند. پلک روی هم فشرد و ل*ب به دندان گرفت. در دل آرزو کرد هیچ‌گاه او را نشناسد، هیچ‌گاه. پنجه میان موهای بلند و بهم پیچیده‌‌ی دخترک کشید، هر تارش هم‌چون سیم‌ لختی می‌ماند که با لــ.ـــمس کردنشان نیرویی برق‌آسا بر وجودش وارد میشد و او را از پیشروی منع می‌کرد.
- هر چی ندونی، برای خودت بهتره‌.
آسمان غرش بلندی سر داد و بغضش را شکست. کاش می‌توانست مثل ابرهای خاکستری ببارد، قلب سنگی‌اش سال‌ها بود که در خشک‌سالی، طلب عشق می‌کرد و این حقیقت را نمی‌توانست کتمان کند. ماه‌بانو حرصش گرفت. مردک خودخواه! همه‌چیز را بهم می‌ریخت و یک کلمه هم حرف نمی‌زد. کاش آدمی می‌توانست از دنیا و دشواری‌هایش مرخصی بگیرد، سر به آسمان بالا ببرد و بگوید:
«اوستا‌کریم! سختی‌ها به استخون رسیدن، یه نموره تنفس می‌خوام که بین این سیاهی‌ها نباشم.»
در آن لحظات، یاد تکه شعری از سهراب افتاد.
«پرده را برداریم،
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.»
پرده سیاه بدبختی را چطور از کاشانه‌اش دور می‌کرد؟ چطور؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای درام رمان‌نویسی
  • عقب
    بالا