♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته، همیشه می‌گفت عروسی یک‌دانه برادرش را سنگ‌تمام می‌گذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمی‌کرد. این میهمانی بهانه‌ای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیل‌های پدری‌اش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یک‌بار خلاصه میشد. چشمانش در بین آن فوج از آدم، امیرعلی را شکار کرد؛ کنار چند تن از دوستانش، نشسته گرم صحبت بود. چه زود با شرایط اخت شد! انگار فقط آمده‌ بود زندگی‌اش را متلاطم کند و برود. ظرف شیرینی جلویش قرار گرفت. کی خانم‌جون و مادرشوهرش کنارش نشستند که متوجه نشد؟ نگاه جنگلی‌ ستاره‌جون، برقی از نگرانی در خود داشت.
- بیا یکم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونی‌های پیش رویش انداخت و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در سکوت فقط توانست شیر را ببندد و کمر راست کند. حسام آستین‌های پیراهن سرمه‌ایش را تا زد و ریشخند‌زنان جلو آمد. بارقه‌ای از خشم و حس انتقام‌جویی در چشمانش می‌درخشید. سیگاری از جیبش درآورد و آتش زد.
- خلوت کردی استوار!
نفس سنگینش را با آه عمیقی بیرون فرستاد و روی جدول‌ بتنی باغچه نشست. دل و دماغ حرف زدن با کسی، از جمله با این مرد را نداشت. حسام چند کام از سیگار گران‌قیمتش گرفت و کتش را روی یک شانه انداخت.
- توی نظامتون نگاه کردن به زن شوهردار جرمش چیه؟
به سمتش سر برگرداند و چشم ریز کرد. با این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسد؟ فقط شأن و منزلتش را به سخره می‌گرفت، هدف دیگری نداشت. آب پاکی را روی دستش ریخت.
- ضعف خودت رو با گناهکار کردن بقیه لاپوشونی نکن.
جا خورد. فیلتر سیگارش را روی زمین خالی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
یک‌ذره هم رویش تأثیر نداشت. به نوعی، چشمانش پایین‌تر از نوک دماغش را نمی‌دید!
- پس از الان یکی‌یکی شروع کن و یقه‌ی همه رو بگیر.
فکش از خشم منقبض شد. سعی کرد از کوره در نرود.
- به موقعش! این‌قدر جمعیتتون زیاده که از دست دولت خارج شده، شما هم خوب دارین خرسواری می‌کنین؛ اما همین‌طوری نمی‌مونه.
آن روزهای سیاه گذشته در ذهن حسام تداعی شدند. همیشه‌ی خدا در کارش دخالت می‌کرد. چه قصدی داشت؟ یک‌بار آبرویش را همه جا برد برایش بس نبود؟ با همان ظاهر اخم‌آلود در صورتش تیز شد و آهسته پچ زد:
- مراقب رفتارت باش سرکار، چون ممکنه این دفعه بهای سنگین‌تری بدی.
چیزی از جمله‌ی مرموزش نفهمید. دست بر شانه‌اش نهاد و لبخند معنی‌داری بر ل*ب نشاند.
- این آدم‌هایی که بهش چسبیدی، سر پیچ ولت می‌کنن رفیق، آخرش میری ته...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
همه در حال خودشان بودند و کسی به او توجه نمی‌کرد. چشم گرداند که مادرش را مشغول صحبت با خاله دید. صبر کرد حرف زدنش تمام شود و بعد به سویش برود. سنگینی نگاهی رویش سایه افکند. به آرامی چرخید که چشم در چشم مجید مستوفی شد. با آن فاصله دوری که از هم داشتند، برق تأسف در دیدگانش، همانند خار بر جانش نشست. ترحم این یکی در کتش نمی‌رفت. نامزدش پس کجا بود؟ گوشه‌ی لبش را جوید و از آن فضای خفقان‌آور خودش را نجات داد. همین نامزدش زندگی آرام و بی‌دردسری داشت و اوی احمق، عقده‌ی یک‌ذره دل‌خوشی بر دلش می‌ماند. بین راه چند نفس عمیق کشید تا آشوب درونی‌اش کاسته شود؛ اما رنگ و روی پریده‌اش را که نمی‌توانست پنهان کند. طلعت‌خانم با دیدن دخترکش یک تای ابرویش بالا رفت. از تمام حرکاتش اضطراب می‌بارید. نزدیک که شد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا