- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 159
- پسندها
- 1,074
- امتیازها
- 93
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته، همیشه میگفت عروسی یکدانه برادرش را سنگتمام میگذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمیکرد. این میهمانی بهانهای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیلهای پدریاش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یکبار خلاصه میشد. چشمانش در بین آن فوج از آدم، امیرعلی را شکار کرد؛ کنار چند تن از دوستانش، نشسته گرم صحبت بود. چه زود با شرایط اخت شد! انگار فقط آمده بود زندگیاش را متلاطم کند و برود. ظرف شیرینی جلویش قرار گرفت. کی خانمجون و مادرشوهرش کنارش نشستند که متوجه نشد؟ نگاه جنگلی ستارهجون، برقی از نگرانی در خود داشت.
- بیا یکم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونیهای پیش رویش انداخت و...
- بیا یکم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونیهای پیش رویش انداخت و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.