♦ فن فیکشن ✎ جنون خون | رویا پرداز تاریک | نویسنده راشای

جنون خون | رویا پرداز تاریک | نویسنده راشای
◀ نام رمان
جنون خون
◀ نام نویسنده
رویا پرداز تاریک (dark dreamer)
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
جنایی، تخیلی، طنز، عاشقانه

رویا پرداز تاریک

نویسنده راشای
نویسنده راشای
عنوان: جنون خون

ژانر: جنایی، تخیلی، طنز، عاشقانه

نویسنده: رویاپردازتاریک(Dark dreamer)
ناظر: @Mahdis

خلاصه:

در جهانی که به برخی از آدمیان موهبت‌هایی عطا شده است، زندگی عده‌ای به واسطه این موهبت ها بهتر شده است اما عده‌ای از این موهبت ها رنج می‌کشند.



این رمان روایتگر داستان دختریست صاحب موهبتی آلوده به خون، که استفاده آن برخلاف عقایدش است اما چرخ روزگار چنان می‌کند که او در تنگنای انتخاب بین استفاده از موهبت و نجات یا عدم استفاده و اسارت انتخاب کند.





بر اساس انیمه سگ های ولگرد بانگو
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت۱
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی عقل و منطق شکست می‌خورد؛ شیطان به کمک انسان می‌آید.
فئودور داستایوفسکی

ژاپن_ یوکوهاما
ماه کامل در آسمان می‌درخشید؛ در آن شب تاریک هیچ ابری را به قلمرو خود راه نمی‌داد و به تنهایی درحال تماشای زمین بود.
صدای خوش عود و قانون در هم آمیخته بود، موسیقی عربی خوش ریتمی ساخته شده بود.
صدای سازها ساحل یوکوهاما را به تسخیر خود در آورده بود، امواج ملایم دریا به آنان را همراهی کرده، به آرامی با صدای آن می‌رقصیدند.
هم‌زمان ر*ق*اصان جوان و زیبا به نرمی بدنشان را با هزار ناز و کرشمه حرکت می‌دادند، توجه همه کسانی که در عرشه کشتی بودند، را جلب کرده بود.
پارچه‌ها و تورهای سفید، که پر گلدوزی‌های درشت و ریز زیبا بود، بر روی لباس‌هایشان نقش بسته بود؛ گ با حرکت آنان روی هومی‌رقصیدند.
صدای خنده و قهقهه از داخل کشتی بزرگی عربی که جشن بزرگی داخل آن بر پا شده بود، به گوش می‌رسید.
همه دعوت شدگان کت شلوارهای رسمی به تن کرده و درحال خوشگذرانی بودند.
البته گه گاهی میان مهمانان افرادی پیدا می‌شدند، که دشداشه‌های سفید یا کیمونوهای ژاپنی به تن کرده بودند.
آن کشتی ظاهری لوکس و گران قیمتی داشت و به رنگ سفید بود، همانند سنگ مرمرین درخشان و زیبا بود.
رگه‌هایی از خطوط طلایی و سبز تیره روی تنه آن دیده می‌شد جذابیت آن کشتی را بیشتر کرده بود.
این کشتی زیبا و با شکوه را سه طبقه داشت که دو طبقه آن مخفی زیر دریا بود.
کونیکیدا نیز داخل یکی از قایق کوچک و قدیمی کنار ساحل پنهان شدهو با دوربینش درحال تماشای داخل مهمانی بود،
این دریاپیمای عظیم در واقع به وهاب آل شیخ تعلق داشت، یک مافیای قطری که به تجارت انسان در خاورمیانه و اروپا مشغول بود، طبق گفته‌های رامپو امشب، شب خوبی برای وهاب آل شیخ نخواهد بود،
با آن‌که آنان یک گروه مافیایی هستند؛ کارهایشان چندان مورد تأیید نیست؛ ولی بنا به دلایلی نباید اجازه بدهد که او امشب بمیرد، چون وهاب فرد مهمی برای موهبت داران خاورمیانه محسوب می‌شود، و پسر عموهایش جزو امیران با نفوذ اعراب محسوب می‌شوند، و برای همین دازای و آتسوشی به عنوان جاسوس وارد آن مهمانی مافیایی شده بودند.
آتسوشی که یک کت شلوار رسمی سفید پوشیده؛ و پاپیون مشکی به گردن بسته بود، و به عنوان یک گارسون درحال پذیرایی از مهمانان بود‌.
درحالی که یک سینی نقره درخشان پر از نوشیدنی در دستش بود، در داخل عرشه قدم می‌زد و از مهمانان پذیرایی می‌کرد.
گلاسه‌های زیبایی که مملو از نوشیدنی سرخ فام بودند، ‌دورشان با طلا تزیین شده بودند، از کل کت شلوار تنش گران قیمت بود؛ برای همین احتیاط می‌کرد که آنان را نشکند.
دازای هم که یک کت شلوار رسمی گران قیمت آبی روشن به تن کرده، و درحال قدم زدن بین مهمانان بود.
نیم ساعتی بود که همراه آتسوشی وارد مهمانی شده بود، با کمک چهره جذابش چندین بار دختران زیبا روی زیادی درخواست هم‌صحبت شدن با او را داشتند، اما او اکنون تمام حواسش را برای نجات رییس مافیای این کشتی معطوف کرده و وقت کافی خوشگذرانی نداشت.
تمام حواسش را جمع کرده بود، تا در این میهمانی شلوغ زودتر از آن فردی که باعث هرج مرج خواهد شد، پیدا کند و از کشته شدن وهاب جلوگیری کند.
صدای جدی کونیکیدا داخل گوشش پیچید:
- گزارش وضعیت!
دازای با ناراحتی اهی کشید و جواب داد:
- اه! هیچ کلمه‌ای نمی‌تونه دردی عمیقی که در اعماق قلبم حس می‌کنم بیان کنه! کلمه‌ای فرا تر از غم اندوه و حسرت لازمه تا از وضعیت وخیمم بگم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت۲

درحالی که بغض گلوی دازای را می‌فشرد گفت:

- نمی‌دونی با چه دل خونی من دست رد به سینه اون دخترا زدم؟ این رقصان عرب واقعاً چشمان زیبا و عمیقی دارن‌!

سپس جرعه‌ای نوشیدنی قرمز رنگ داخل گلاسه‌اش را سر کشید، با اندوه بیشتری ادامه داد:

- اونم توی همچین شب زیبایی مهتابی که دریا در کمال آرامش هست، جون می‌ده با یه دختر خودت رو توی آب بندازی و بکشی!

کونیکیدا دازای را که در لبه عرشه درحال حرکت بود؛ را می‌دید، باد موهای آشفته و فرفری‌اش را در هوا به نرمی تکان می‌داد.

کونیکیدا با عصبانیت درحالی که دستانش مشت شده بود گفت:

- دازای الان وقت این حرف ها نیست! روی مأموریت تمرکز کن.

در همین حین که دازای میان آن شلوغی جمعیت به دنبال قاتل بود، متوجه شد که بیشتر کسانی که به عنوان بادیگارد در آن‌جا هستند، به طرز مشکوکی به صورت هم‌زمان دستانش را روی ایرپادی که در گوششان بود، گذاشتند.

او حدس می‌زد که آنان درحال دریافت پیام هستند، اما این چه پیامی است که به همه واحدها ارسال شد!

بعداز دریافت پیام همه بادیگاردها از عرشه خارج شدند، و به سمت پله‌های کنار اتاقک رفتند، این یعنی مهمان مورد نظرش به زودی خواهد آمد‌.

فلش بک به چند دقیقه پیش

زندان پایین عرشه خیس و نم دار بود، بوی تعفن و خون در هم پیچیده بود.

سوسوی نور ضعیفی به چشم می‌خورد، که از سوی چراغ قدیمی وسط این سالن کثیف بود، اما ضعیف تر از آن بود که بتواند با تاریکی مخوف این سالن زندان وحشتناک مبارزه کند.

بسیاری از زندانی‌ها توسط داروهای خواب‌آور و بی‌هوشی داخل سلول‌های آهنی تابوت مانندشان خوابیده بودند.

گه‌گاهی صدای ناله‌های ضعیف و درخواست کمک به گوش می‌رسید؛ اما زیر صدای آن موسیقی عربی خفه می‌شد.

یکی از زندانی‌ها که نگهبانان به شدت از آن وحشت داشتند، به خاطر داروی بی‌هوشی در میان عالم خواب و بیداری سرگردان بود.

ذهنش نیمه خواب بود، ولی گوش‌هایش می‌توانست صدا را بشنود و تن زنجورش دردی که در کل استخوانش پیچیده بود را حس می‌کرد، حس کرختی بدی داشت، ترس که در این چند ماه پیش دوست صمیمیش شده بود، باز هم کنارش بود، و پنچه‌های تیزش را داخل قلبش کرده بود و درحال فشار دادنش بود.

پاهایش و کف دستش را محکم با زنجیر بسته بودند تا نتواند از قدرتش استفاده کند، برای همین نمی‌توانست ذره‌ای تکان بخورد تمام بدنش خشک شده بود.

نامش دنیا بود، شیطانی خونین که با یک قطره خون می‌توانست قتل عام بزرگی راه بندازد.

سعی می‌کرد بیدار شود و با آن دارویی که در رگش جریان دارد بجنگد، بعداز ماه‌ها تسلیم شدن خسته شده بود.

او که از قدرتش وحشت داشت و به خاطر داشتنش همیشه احساس شرم می‌کرد، ولی اکنون به قدری خسته شده بود که می‌خواست، از آن قدرتی که به خاطرش همیشه احساس شرم و گناه داشت، استفاده کند.

دیگر بهانه‌ای نمانده بود تا با آن خودش را قانع کند که هنوز نباید از‌ قدرتش استفاده نکند.

قدرتش نجس و زشت است، اما جانش در عذاب است و هر لحظه ممکن است آن را از دست بدهد.

به خاطر این ترس و شرم یک بار عقب نشینی کرد، و به خودش اجازه نداد تا دستش به خون آلوده شود، عاقبتش به این سلول تابوت مانند ختم شد.

این بار مجبور بود که از آن قدرت شوم خودش استفاده کند.

اطمینان داشت اگر دوباره تسلیم گفته‌های پدرش و اطرافیانش می‌شد، قدرتش را مهار می‌کرد، این روزگار بیشتر از این او را شکنجه خواهد داد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا