
در این دلنوشته با موقعیتی روبهرو هستیم که در آن «سکوت»، نه نشانهی آرامش، بلکه صدای اضطراب است.
نه یک رضایت درونی، بلکه فریادیست بیصدا.
و اطرافیان؟
یا نمیبینند، یا ترجیح میدهند نشنوند.
اینجا «سکوت» تبدیل میشود به زنگ خطری که کسی به آن گوش نمیدهد.
دلنوشتهای دربارهی دردهایی که دیده نمیشوند چون فریاد نمیزنند.
و آدمی که آرامش ندارد، اما آرام بهنظر میرسد.

موضوع محوری:
سکوت بهعنوان نشانهای از درد
بیتوجهی دیگران به اضطرابهای پنهان
فریادهایی که فقط درون اتفاق میافتند

ساکت شدم، اما نه از آرامش
سکوت، واکنشم بود به نفهمیدهشدن
کسی نپرسید چرا ساکتم
همه گفتند: «چه آدم آرومی»
و من، آرامتر شدم
نه برای خودم، برای اینکه کسی نپرسد

من آدم پرحرفی نبودم.
اما ساکتم هم از آرامش نبود.
سکوت، لباس روزهای بیپناهیام بود.
تن کرده بودم چون راحتترین پناهگاه بود.
وقتی خسته باشی از توضیح،
سکوت میپوشی.

بارها گفته بودم.
اما کسی نشنیده بود.
یا شاید نخواست بشنود.
سکوت، تنها جایی بود که خودم را گم نمیکردم.
درد را وقتی نمیشنوند،
نه اینکه تمام شود—
فقط خاموش میشود.

نه مادرم
نه دوستم
نه آن کسی که میگفت دوستم دارد
هیچکس نگفت:
«چرا اینقدر ساکتی؟»
همه فقط گفتند:
«تو همیشه قشنگ سکوت میکنی»
سکوت من،
برایشان آرامشبخش بود—
برای من، عذاب.

مردم، سکوت را با ادب اشتباه میگیرند
با نجابت، با کنترل
و من یاد گرفتم:
اگر ساکت بمانی، راحتتری برایشان
حرف زدنم نگرانشان نمیکرد،
سکوتم هم نه—
فقط راحتشان میکرد.

پس ساکتتر شدم
کمحرفتر
کمدرخواستتر
بیصدا و بیخطر
نه برای اینکه خوبم
برای اینکه نپرسند، نگران نشوند، ترکم نکنند
سکوت را انتخاب نکردم،
تحمیل شد—
از طرف جهانی
که حوصلهی شنیدن نداشت

در سکوت افتادهام
بیکلام و بیصدات
ساکتم نه از رضا
بلکه از بغضِ پنهات
هیچکس نپرسید از
این سکوتِ ممتدم
فکر کردند خوبم و
ماندهام بیمددم
این سکوت، فریاد بود
زخمی از فهمی ندید
درد را با خاموشی
پوششی کردم سفید