
هفتهها گذشته بود.
رویا دوباره برگشته بود به شهر. به اتاقش. به آینهای که دیگر شکسته نبود… اما چیزی در انعکاسش فرق کرده بود.
هر صبح، قبل از رفتن به کار، به خودش لبخند میزد — لبخندی که درد داشت اما واقعی بود.
گاهی شبها، صدای دریا در گوشش زنده میشد.
گاهی هم اسم آیین، بیدلیل، در ذهنش نجوا میشد.
اما چیزی عوض شده بود: حالا دیگه سعی نمیکرد فراموش کنه؛ فقط میفهمید که چطور با اون درد زندگی کنه.
روزی که دوباره سامان رو دید، بارون نمنم میبارید.
او پشت پنجرهی کافهای نشسته بود، همون گردنبند شکسته روی میز.
تا چشمش به رویا افتاد، لبخند زد.
«هنوز بهت فکر میکردم. اومدی چون دلت میخواست، یا چون یه چیزی صدام میکرد؟»
رویا نشست، دستی روی بخار شیشه کشید. «شاید هردو. شاید چون هنوز دنبال یه چیز ناتمومم.»
سامان کمی ساکت موند. بعد گفت:
«من قصه نمیدونم. ولی بلدم گوش بدم. اگه خواستی، از نو شروع کنیم. بیگذشته، بیپیشداوری.»
رویا به فنجون قهوهاش خیره شد. بخار، مثل خاطرهها، بالا میرفت.
«میدونی… من یهبار عاشق شدم. و یهبار مردم.
ولی حالا فکر میکنم، شاید بتونم یهبار دیگه زندگی کنم. حتی شاید… یهبار دیگه عاشق بشم.»
سامان چشم در چشمش دوخت.
«پس با یه قهوه شروع کنیم؟»
رویا لبخند زد.
اما درست لحظهای که قهوه را برداشت، گوشیاش لرزید.
پیامی ناشناس… فقط سه کلمه:
«تو فراموش نکردی.»