- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-14
- نوشتهها
- 116
- پسندها
- 373
- امتیازها
- 63

هفتهها گذشته بود.
رویا دوباره برگشته بود به شهر. به اتاقش. به آینهای که دیگر شکسته نبود… اما چیزی در انعکاسش فرق کرده بود.
هر صبح، قبل از رفتن به کار، به خودش لبخند میزد — لبخندی که درد داشت اما واقعی بود.
گاهی شبها، صدای دریا در گوشش زنده میشد.
گاهی هم اسم آیین، بیدلیل، در ذهنش نجوا میشد.
اما چیزی عوض شده بود: حالا دیگه سعی نمیکرد فراموش کنه؛ فقط میفهمید که چطور با اون درد زندگی کنه.
روزی که دوباره سامان رو دید، بارون نمنم میبارید.
او پشت پنجرهی کافهای نشسته بود، همون گردنبند شکسته روی میز.
تا چشمش به رویا افتاد، لبخند زد.
«هنوز بهت فکر میکردم. اومدی چون دلت میخواست، یا چون یه چیزی صدام میکرد؟»
رویا نشست، دستی روی بخار شیشه کشید...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.