- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-14
- نوشتهها
- 116
- پسندها
- 373
- امتیازها
- 63

صبحی روشن و پرامید بود.
رویا و سامان با قدمهای مطمئن از خانه بیرون رفتند،
قصد داشتند به جایی بروند که روزهای کودکی آیین در آن میگذشت،
جایی که شاید بتوانند آن بخش از گذشته را زنده کنند و بفهمند.
سامان گفت: «امروز، روزیه که ما آینده رو با دستان خودمون میسازیم.»
رویا لبخند زد و دفترچه را محکم در دستش فشار داد.
وقتی به پارک قدیمی رسیدند، صدای خندههای کودکانهای در ذهن رویا پیچید،
لحظات شیرینی که شاید آیین هم آنجا بوده و لبخند زده بود.
آنها در کنار درخت بزرگ پارک نشستند، جایی که آیین و رویا همیشه با هم بودند،
و رویا با چشمانی پر از امید گفت: «حالا من و تو، اینجا، شروع یک زندگی جدیدیم.»
سامان دستش را گرفت و گفت: «با هم، هر چیزی ممکنه.»
و در آن لحظه، آسمان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.