پارت ۴: در دل تاریکی
دختر، که به نظر میرسید در لحظهای که در آستانه در ایستاده است، به سختی نفس میکشد و چشمانش به شدت پر از نگرانی است، به آرامی وارد اتاق شد. شایان در حالی که او را به داخل دعوت میکرد، ناخواسته احساس خطر بالایی به او منتقل کرد.
سمیرا با دقت به دختر نگاه کرد و به او گفت:
- نگران نباش، اینجا امنه.
دختر به آرامی، چهرهاش را از ترس مخفی کرد و جواب داد:
- من نغمه هستم. باید به شما بگم که لاله در خطره.
صداش میلرزید و مشخص بود که او به شدت تحت فشار روانی هست.
شایان که خود را در وضعیت بحرانی میدید، زود گفت:
- بیا، این گوشه بشین. هر چه میدونی بگو.
نغمه نشسته و با دستان لرزانش موهایش را از چهرهاش کنار زد.
- مدتی هست که من و لاله مشغول تحقیق دربارهی یه گروه مخفی بودیم، اما اونا متوجه شدن و من از دست اونا فرار کردم.
سمیرا به شدت تحت تأثیر قرار گرفت.
- اونا چه کسایی بودن و چه چیزی میدونن که میتونه لاله رو تو خطر بندازه؟
نغمه با تن صدایی آروم و نگران جواب داد:
- این گروه به تبادل اطلاعات و درآمدهای غیرقانونی مشغولن.
لاله به من گفت که در حال جمعآوری شواهدی هست که میتونه اونا رو دست قانون بده اما به محض اینکه اون رو شناسایی کردن، اون ناپدید شد.
احساس یأس و نگرانی عمیق به سراغ سمیرا آمد.
او به شایان نگاهی کرد و احساس میکرد که آنها در حال پرسهزنی در تاریکیها هستند، بیآنکه بدانند چه خطراتی در انتظارشان است. شایان به فکر فرو رفته بود و در حالی که به سمت نغمه نزدیک میشد، بهش گفت:
- ما باید هر چه سریعتر لاله رو پیدا کنیم. حالا که تو اینجا هستی، میتونیم سرنخهای بیشتری پیدا کنیم.
نغمه شروع به توضیح کرد:
- من در اون گروه وارد شده بودم، اما به محض اینکه نزدیکترین افراد به لاله رو شناسایی کردم، اون ناپدید شد. من سعی کردم رد اون رو بزنم، اما خودم هم دستگیر شدم.
اونا دارای اطلاعات محرمانهای هستن که میتونه امنیت ما رو تهدید کنه.
سمیرا شگفتزده و مضطرب نگاهش رو به سمت نغمه داد:
- اما چطور میتونیم به اونا نزدیک شیم؟ اینجا نمیتونیم بمونیم، چون روز به روزخطر بزرگتر میشه.
شایان با قاطعیت جواب داد:
- ما باید به انبار قدیمی که اونا در اونجا فعالیت میکنن بریم. میتونیم با دنبال کردن سرنخها از اونجا شروع کنیم. تو، نغمه، باید با ما بیایی.
چشمان نغمه با امید و ترس در هم آمیخته شده بود.
- شما واقعا فکر میکنید که میتونیم اون رو نجات بدیم؟
سمیرا، در حالی که احساس عزم و اراده در دلش جان میگرفت، جواب داد:
- بله، ما نمیتونیم به تو یا لاله اجازه بدیم که به تنهایی در این جنگ باقی بمونید.
شایان نگاهی عمیق به سمیرا کرد و گفت:
- اگر ما این کار رو انجام بدیم، ممکنه آسیب ببینیم. آیا آمادهای؟
سمیرا با جرات جواب داد:
- هر چی باشه، باید این کار رو بکنیم. من نمیتونم این حقیقت رو نادیده بگیرم.
آنها سهتایی پس از بررسی اجمالی از محیط، به سمت درب خروجی رفتند. شایان با دقت در نگاهش به اطراف مراقب بود، در حالی که سمیرا و نغمه به او نزدیکتر میشدند. دنیا در آن لحظه برای آنها غرق شده بود، و خطر در هر گوشهای انتظار میکشید.
درماشین، شایان به سمت انبار راه افتاد و سمیرا درصندلی کنار راننده نشسته بود. دلش برای لاله به شدت میتپید و از طرفی ترس از آنچه ممکن بود در انتظارشان باشد، او را در هم میفشرد.
سکوت سنگینی بین آنها حاکم بود و فقط صدای موتور ماشین شنیده میشد. نغمه در صندلی عقب، در حال چرخاندن انگشتانش به نشانهی اضطراب بود. پس از کمی سکوت، شایان ناگهان شروع به صحبت کرد:
- ما باید آمادگیمون رو بالا ببریم.
اگر با گروه اونا مواجه بشیم، ممکنه هیچ راه فراری نداشته باشیم.
به محض اینکه به سمت انبار رسیدند، ناگهان احساس کرد که همهچیز در اطرافش تیره و تار است. انبار در تاریکی شب با چراغهایی کمنور و سایههای مرموز در انتظارشان بود.
سمیرا دستانش را به هم فشرده کرد و با خود فکر کرد:
- آیا میتونیم حقیقت رو پیدا کنیم و لاله رو نجات بدیم؟
در همین حین، صدای خشخش پای کسی در نزدیکترین گوشه انبار شنیده شد. شایان با احتیاط به جلو رفت و به سمیرا و نغمه که به او نزدیک بودند، اشاره کرد که سکوت کنند. قلب سمیرا به تپش افتاد و حس میکرد که در آستانهای ترسناک ایستاده است. شایان درختان را کنار زد و نگاهی در اطراف انداخت.
- باید مراقب باشیم، او با صدای کم گفت:
- اینجا ممکنه افراد اون گروه در حال نظارت باشن.
سمیرا نگاهی به نغمه انداخت. او هم به شدت مضطرب بود، اما در چهرهاش عزم و ارادهای ستودنی وجود داشت. نغمه به یادداشت هایش رجوع کرد:
- تو یه گوشهی دیگه از انبار ، چند جعبه هست که میتونه اطلاعات مهمی رو در بر داشته باشه. لاله به من گفت که مستندات مربوط به فعالیتهای اونا همون جاست.
شایان:
- بسیار خوب، پس بیایید بهسرعت به اونجا بریم و اطلاعات رو پیدا کنیم.
اگر کسی رو دیدیم، باید با احتیاط عمل کنیم.
بیصدا و با احتیاط به سمت گوشه تاریک انبار حرکت کردند. نوری از یک چراغ قوه در دوری تابید و صدای خاموشی در فضا پیچید. به محض اینکه به جعبهها نزدیک شدند، ناگهان از پشت یک ستون صوتی بلند آمد:
- کجا میرن؟
سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. شایان با چشمان تیزبینش به سمت منبع صدا رو به رو شد. در تاریکی، سایهای در حال نزدیک شدن بود و ترس در دلشان ریشه دواند. ناگهان، سایه شکل گرفت و یک مرد با چهرهای خشن و حیرتانگیز از پشت جعبهها ظاهر شد.
- تو چه کارهای؟ مرد با صدای محکم و خشن پرسید.
شایان به سرعت بین سمیرا و نغمه ایستاد و با صدایی محکم داد زد:
- ما دنبال اطلاعات هستیم. بهتره که به ما اجازه بدی برگردیم.
مرد خندهای تلخ بر ل*ب آورد و جواب داد:
- احمقا! فکر میکنید میتونید به راحتی از اینجا فرار کنید؟
در آن لحظه، نغمه جسارت به خرج داد و از پشت شایان بیرون آمد و با صدای بلند گفت:
- اگر بخوایم، میتونیم حقیقت رو افشا کنیم!
مرد به سمت او چرخید و از اینکه گروهی به این شکل مواجهه میشود، شوکه شد. شایان خودش را به جلو کشید و به نغمه گفت:
- برگرد، ما نمیخوایم با اون درگیر بشیم.
اما مرد برای شروع درگیری آماده بود. او به سمت شایان حمله کرد و سپس تلاش کرد تا او را به زمین بیندازد. سمیرا فریادی از ترس کشید و به سمت نغمه دوید. آنها از پنجرههای شکسته و دربهای چوبی فرار کردند و تمام تلاششان را کردند تا به سایهها پناه ببرند.
در همین حین، صدای دیگری از دور شنیده شد:
- چرا نمیخواین بفهمین که نمیتونین این بازی رو ببرین؟
سمیرا و نغمه از در کنار هم فرار کردند و در همان لحظه، شایان به آنها پیوست. دستانش به شدت میلرزید و تپش قلبش به گوشش میرسید.
- باید بریم، از اینجا دور شیم!
همه به سمت در خروجی دویدند و قدری به دور از آن مرد ایستادند تا خود را پنهان کنند.
سمیرا که در حال کنترل نفسش بود و به دویدن ادامه میداد، با صدایی لرزان شروع کرد به صحبت کردن:
- چطور اینجا متوقف شدیم؟ ما نباید حقایق رو فدای ترس کنیم!
شایان به او نگاهی کرد.
- درست میگی، اما باید برای کمک به لاله یه برنامهریزی بهتری داشته باشیم. اینجا میدان جنگه!.
نغمه به سمت در خروجی اشاره کرد:
- اجازه بدین از طریق درپشتی که به هیچ جا راه نداره، خارج بشیم.
آنها به سرعت به درپشتی دویدند و به سمت تاریکی فرار کردند. صدای قدمهای مرد به دنبالشان میآمد و احساس میکردند که هر لحظه ممکن است بیفتند. دستانشان را به هم فشرده و تلاش میکردند تا آرامش خود را حفظ کنند.
فضای انبار به تدریج از نگاه آنها دور میشد و احساس میکردند که با هر قدمی که برمیدارند، حقیقت و سرنخها بیشتر از بین میروند. سمیرا به فکر میکرد که آیا میتوانند دوباره برگردند و آنچه را که باید پیدا کنند، بگیرند یا نه؟
در همین لحظه، شایان در سکوت گفت:
- باید در آینده اقدامات بهتری انجام بدیم، اما حالا تمرکزمون باید روی نجات لاله باشه.
با هر قدمی که برمیداشتند، سایههای زندگی و مرگ در اطرافشان در حرکت بودند و دنیا در حال ذوب شدن به سمت خطرات ناشناخته بود. آیا سرنوشت آنها به حقیقت و نجات لاله منتهی خواهد شد یا در دنیای تاریکی گم خواهند شد؟
جوابی در اینجا وجود نداشت و فقط زمان بود که نشان خواهد داد.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»