♦ رمان در حال تایپ ✎ عشق در مِه | ارغوان حمیده‌دل | نویسنده راشای

عشق در مِه | ارغوان حمیده‌دل | نویسنده راشای
◀ نام رمان
عشق در مه
◀ نام نویسنده
ارغوان حمیده دل
◀نام ناظر
Saba molodi
◀ ژانر / سبک
عاشقانه-جنایی

ارغوان حمیدهدل

نویسنده راشای
نویسنده راشای
«به نام خالق عشق»

رمان: عشق در مه
ژانر: عاشقانه_جنایی
نویسنده: ارغوان حمیده دل
ناظر: @Saba molodi
خلاصه:

گاهی عشق، در تاریک‌ترین کوچه‌های جنایت زاده می‌شود... جایی‌که مرز میان حقیقت و دروغ، آن‌قدر باریک است که یک نگاه، می‌تواند قاتل را به معشوق بدل کند و یک لبخند، ماشه‌ی انتقام را بکشد.
این داستان، روایت دو قلب است که در میان دود اسلحه، سکوت دادگاه و شب‌های بی‌پایان تعقیب و گریز، بی‌اجازه عاشق شدند.
یکی با گذشته‌ای پنهان، دیگری با رازی خونین.
قانونی که باید اجرا شود...
در این قصه، هر حقیقتی بهایی دارد، و هر بـــ.ـــوسـ.ــه‌ای ممکن است آخرین باشد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

مشاهده فایل‌پیوست 605

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت ۱: آشنایی

سمیرا، دختر جوان و رویا پرداز، که ساکن یک شهر کوچک و آرام بود، هر روز در کافه‌ای که کار می‌کرد، به زندگی دیگران نگاه می‌کرد. او جزو افرادی بود که همیشه در جستجوی عشق واقعی بود، اما دنیای واقعی، او را به سمت افرادی سست‌ عنصر و بی‌ چشم‌ انداز کشانده بود. روزها با دوستانش درباره‌ی رمان‌های عاشقانه‌ای که می‌خواندند صحبت می‌کردند، غافل از اینکه خود او به فکر یک عشق ایده‌آل بود، در حالی که زندگی‌اش خالی از آن عشق به نظر می‌رسید.
در آن روز خاص، آفتاب از میان درختان بهاری می‌تابید و غنچه‌های گل در کافه به سرسبزی و شادابی نگاهی رنگین و دلپذیر می‌داد. سمیرا مشغول سرو چای به مشتریان بود، وقتی ناگهان در ورودی کافه باز شد و مردی جوان، با چشمان تیره و نگاهی عمیق، وارد شد. شایان، کارآگاه جوان و مرموزی بود که به دلیل ظاهری جذاب، تمامی نگاه‌ها را به خود جلب کرده بود.
سمیرا حس کرد که چیزی در دلش به شدت تکان می‌خورد. او نمی‌توانست چشمانش را از شایان بردارد و در این حین گفتمانی بین آن‌ها آغاز شد. شایان از او خواست یک قهوه تلخ برایش تهیه کند و در حین انتظار، شروع به صحبت کرد:
- شما همیشه اینجا کار می‌کنید؟
سمیرا در حالی که سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند، پاسخ داد:
- بله، اینجا خونه‌ام شده.
شایان به دیوارهای کافه نگاهی کرد و افزود:
-به نظر می‌رسه هر گوشه‌ای از اینجا داستانی برای گفتن داره.
سمیرا با کنجکاوی پرسید:
- شما هم داستانی برای گفتن دارید؟
شایان لبخند زد و پاسخی نداد. سکوتی بین آن‌ها برقرار شد، اما این سکوت پر از احساسات ناگفته بود. سمیرا می‌دانست که شایان در پی سرنخی از یک پرونده جنایی است، اما چیزی در آن نگاه، به او می‌گفت که این مرد نیز بارهای سنگینی را به دوش می‌کشد.
پس از چند دقیقه، شایان ناگهان از جا برخاست و گفت:
- متأسفم، باید برم.
سمیرا با اضطراب پرسید:
- چرا ؟
شایان فقط با نگاهی معنادار به او خیره شد و گفت:
- گاهی اوقات باید از سایه‌ها فرار کرد.
و با صدای پایش از کافه خارج شد.
سمیرا احساس کرد که بخشی از وجودش را از دست داده است. این ملاقات ناگهانی و بی‌ برنامه برای او تبدیل به یک سوال بزرگ در زندگی‌اش شد. او در افکار خود غرق شد و به خواب این روزهای نه‌ چندان دور که در آن چشم به راه یک عشق واقعی بود، فکر کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت ۲: رازها و سرنخ‌ها

شبی که شایان از کافه خارج شد، سمیرا در فکر و خیال غرق شد. او باور نداشت که یک ملاقات ساده بتواند این‌گونه احساساتش را برآشوبد. در حالی که در کافه به بیزینس روزانه‌اش مشغول بود، همه‌چیز به او یادآوری می‌کرد که چقدر در جستجوی عشق است و دلتنگی‌اش بر او چیره شده است. اما حقیقت این بود که او هیچ وقت فکر نمی‌کرد این حس می‌تواند به شخصی مانند شایان مربوط باشد؛ مردی که در پی سرنخ‌های پیچیده جنایی بود و ظاهراً در چنگال رازها گرفتار بود.
چند روز گذشته بود و سمیرا هر روز با امید و نگرانی به کافه می‌رفت، در انتظار دیدن شایان. او می‌دانست که ممکن است هرگز او را نبیند، اما حس عجیبی او را خواب‌ آلود به کافه می‌کشاند. هر بار که درهای کافه باز می‌شد، قلبش تندتر می‌زد.
او به روزهایی فکر می‌کرد که همراه دوستانش در کتابخانه‌ها و کافه‌ها به سر می‌بردند و درباره‌ی عشق‌های نادر و افسانه‌ای صحبت می‌کردند.
اما اکنون که خودش در آستانه‌ی یک عشق واقعی قرار داشت، همه چیز به نظر تصادفی و غیرقابل‌باور می‌رسید.
چند روز بعد، سمیرا تصمیم گرفت به ملکۀ کافه بپیوندد و بیشتر تحقیق کند. او به منشی‌اش زنگ زد و گفت:
- می‌خوام آدرس شایان رو پیدا کنم!
منشی با تعجب به او جواب داد:
- سمیرا! چرا به این آدم مرموز این‌قدر علاقه‌مندی؟
سمیرا با کمی مکث گفت:
- بخشی از من احساس می‌کنه که اون درگیر چیزی بزرگ‌تر از خودشه. شاید من بتونم به او کمک کنم.
در این لحظه، سمیرا متوجه شد که مرز بین عشق و دلهره به‌طور خطرناکی کمرنگ شده است. احساساتش به او می‌گفت که شایان به کمک نیاز دارد و او باید کمک کند.
او در ذهنش تصور می‌کرد که اگر بتواند شایان را یاری کند، شاید این باعث شود او عشق واقعی‌اش را پیدا کند.
چند ساعت بعد، سمیرا تصمیم گرفت به کتابخانه برود. او در جستجوی اطلاعاتی درباره‌ی پرونده‌های جنایی در شهر به جستجو پرداخت.
در یکی از رمان‌های عاشقانه‌ای که خوانده بود، او به شخصیت اصلی داستان برخورد کرد که با عجله سعی می‌کرد راز یک کارآگاه را کشف کند.
او ناگهان به فکر افتاد که می‌تواند همین روش را برای شایان نیز به‌کار ببرد.
در کتابخانه، سمیرا به دنبال اطلاعاتی در مورد جنایات گذشته در شهر گشت و متوجه شد که در چند سال اخیر چندین ناپدید شدن مرموز در شهر اتفاق افتاده است.
او از خواندن جزئیات به شدت متاثر شد، مخصوصاً زمان‌ها و مکان‌ها طوری تنظیم شده بودند که با زمان آشنایی‌اش با شایان هم‌خوانی داشتند.
او فوراً به کافه بازگشت تا درباره‌ی شایان بیشتر فکر کند. در آنجا، سعی کرد تا از دوستانش چیزهایی درباره‌ی او بپرسد، اما هیچ‌یک از آن‌ها چیزی نمی‌دانستند. احساس ناامیدی بر او چیره شد.
در این لحظه، متوجه شد که عشق به شایان به‌تدریج او را به حوزه‌های تاریکی می‌برد. آیا او باید این مسیر خطرناک را ادامه دهد یا به زندگی عادی خود بازگردد؟
این سؤال روز به روز بیشتر او را در تنگنای ترس و عشق قرار می‌داد.
در حال فکر کردن بود که، ناگهان در کافه باز شد و شایان دوباره وارد شد.
این بار در چهره‌اش سایه‌هایی از خستگی و جدیت محسوس بود. قلب سمیرا به تپش افتاد و تمام افکارش از بین رفت. آیا او فرصتی برای نزدیک‌تر شدن به راز شایان خواهد داشت؟
وحشت از آنچه در انتظارش بود و شور و شوق عشق همه‌چیز را به هم آمیخته بود.
شایان به سمت اون اومد و گفت:
- سمیرا، فکر می‌کنم به تو نیاز دارم.
سمیرا سرش را بالا برد و به چشمانش خیره شد؛ قلبش در سینه‌اش می‌تپید.
- چطور می‌تونم کمک کنم؟
شایان با یه نگاه جدی بهش گفت:
- این چیزها فراتر از اونه که فکر می‌کنی.
تو هرگز نمی‌تونی بفهمی که چه رازهایی تو این خیابونا پنهان شده‌.
سمیرا با اراده‌ای جدید به اون نگاه کرد و گفت:
- می‌خوام
می‌خوام بدونم .
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت ۳: در سایه‌ی خطرات

چشمان سمیرا بی‌اختیار در عمق چشمان شایان غرق شد. احساسی عمیق و غریب در دلش شکل گرفت؛ انگار نه‌ تنها برای او بلکه برای مسیری که هر دو در آن قدم گذاشته بودند، مسئولیتی فراتر از عشق را احساس می‌کرد. شایان با یک حرکت ناگهانی از او خواست تا به دفتر کارش بروند.
سمیرا با دل‌نگرانی و کنجکاوی دنبالش حرکت کرد.

آن‌ها به یک اتاق کوچک و کم‌ نور در گوشه‌ای از خانه‌ای قدیمی وارد شدند که بوی نم و خاک می‌داد. روی میز، نوت‌هایی پراکنده و عکس‌هایی از افرادی با چهره‌های غمگین و ناهنجار پخش شده بود.
شایان با جدیت به سمت میز رفت و گفت:
- کارهایی که تو گذشته انجام شده، ریشه‌های عمیقی دارن.
من اینجا اومدم تا بفهمم چی به سر این افراد اومده.
سمیرا به تصاویر نزدیک شد و با دقت نگاه کرد.
در میان عکس‌ها، چهره‌ای آشنا دید؛ یکی از دوستانش که چند ماه پیش به‌ طرز مرموزی ناپدید شده بود. دلش فرو ریخت.
- این…
این لاله ‌هست! چرا اینجاس !؟
شایان سرش رو تکون داد و گفت:
- او یکی از آخرین افرادیه که قبل از ناپدید شدنش، به مافیا مشکوک شده بود.
با تحقیقاتی که انجام دادم، به این نتیجه رسیدم که اون در حال دست و پنجه نرم کردن با موضوعاتی بود که شاید به آزار و اذیت مرتبط باشه.
سمیرا با چهره‌ای مضطرب به او نگاه کرد.
- چطور می‌تونی به این موضوع نزدیک بشی؟
این خطرناکه! تو نمی‌تونی خودتو، تو این درگیری بندازی.
شایان از سمت میز بلند شد و به سمیرا نزدیک‌تر شد.
- باید این کارو انجام بدم.
چون هر چقدر جلوتر بریم، متوجه می‌شیم که این رازها به تعداد بیشتری از افراد مرتبطن.
و تو هم نمی‌تونی کنار بزاری.
- حالا که تو هم به این موضوع کشیده شدی.
سمیرا احساس می‌کرد که هر کلمه‌ای که شایان می‌گوید، ممکن است او را به سمت ناآگاهی یا آگاهی کاذب بکشاند. اما او نمی‌توانست نسبت به این موضوع ساده بگذرد؛ دلش برای لاله می‌تپید و باید بداند که چه بر سر او آمده است.
او به شایان گفت:
- من می‌خوام کمک کنم. نمی‌تونم اجازه بدم چیزی به تو یا دیگران آسیب بزنه.
شایان با شگفتی به او نگاه کرد.
- سمیرا، تو نمی‌دونی تو چه دنیایی پا گذاشتی.
سمیرا با قاطعیت گفت:
- هر چی باشه، من تا اینجا اومدم و نمی‌خوام برگردم. می‌خوام برای لاله و دیگران کاری انجام بدم.
- شایان یه چرخی زد و روی میزش خم شد.
در این صورت، باید از این اطلاعات بیشتری جمع‌آوری کنیم. باید شروع کنیم به بررسی مکان‌هایی که می‌دونیم اونا ممکنه در اونجا ردی از لاله گذاشته باشن.
گام به گام، آن‌ها به نقشه‌ای از شهر که پر از علامت‌ها و نشانی بود، نگاه کردند. شایان با دقت نقاط مشکوک را نشان می‌داد.
- این دو منطقه در محدوده‌ایی هستن که آخرین ردها از لاله به اونجا می‌رسه. زندگی اون با زندگی یه زن دیگه به اسم «الهام» هم‌ پوشانی داشت و به احتمال زیاد اینجا به هم متصل میشن.
سمیرا به نقشه خیره شده بود و قلبش تندتر می‌کوبید؛ حالا نه‌تنها با عشق به شایان که با ترس و دلهره از واقعیت این ماجرا درگیر شده بود.

چه بر سر لاله آمده بود و آیا آنها قادر بودند به حقیقت برسند بدون آنکه قربانی چیزی شوند؟
در همین لحظه، با صدای زنگ در، توجه آن‌ها به سمت درب جلب شد.
شایان به سمت در رفت و در را باز کرد، اما با کلافگی و نگرانی به خاطر افرادی که در آن سوی در بودند، صورتش تغییر رنگ داد.
دختری با چهره‌ای آسیب‌دیده و چشمان ترسیده، با صدای لرزان در آستانه در ایستاد.

- لطفاً کمک کنید، اونا دنبالم هستن.
سمیرا احساس کرد دنیا دورش تیره و تار شد.
آیا این همان چیزی بود که او می‌خواست؟ بدبختی و راز و سال‌های تاریکی که در انتظارش بود؟
شایان به سرعت وارد عمل شد و در رو باز کرد تا دختر وارد بشه.
- چرا و کی دنبالته؟
دختر، در حالی که نفسش به سختی بالا می‌آمد، به سمیرا و شایان نگاه کرد و گفت:
- من به لاله نزدیک بودم، و حالا اونا فکر می‌کنن من می‌دونم اون کجاس.
این جمله کافی بود تا دنیای سمیرا و شایان را به هم بریزد. آن‌ها هیچ‌گاه فکر نمی‌کردند به چنین عواقب ترسناکی برخورد کنند. حالا، نیرویی تاریک و پیچیده در انتظاری از آن‌ها بود که بتواند آن‌ها را در کوری حقیقت گرفتار کند.
شایان با دست به سمیرا اشاره کرد که آرامش خود را حفظ کند و با چشمانش به دختر خیره شد.
- باید به ما بگی چه‌خبره، هر چه زودتر.
دختر به سختی نفس می‌کشید و بعد با صدای لرزان گفت:
- ما با لاله به یه گروه پنهانی مرتبط بودیم.
اون از ما خواسته بود تا به رازهایی که داخل این گروه وجود داره پی‌ ببریم. اما وقتی فهمیدن که ما می‌دونیم، دیگر نمی‌خواستن ریسک کنن.
شایان به سمیرا نگاه کرد و گفت:
- ما باید اونو به مکانی امن ببریم. نمی‌تونیم اینجا بمونیم.
سمیرا دستشو آروم روی شونه‌ی دختر گذاشت و گفت:
- نترس، ما با تو هستیم.
آن‌ها بدون هدر دادن وقت، دختر را از اتاق خارج و به سمت ماشین شایان هدایت کردند. ترس در چهره دختر نمایان بود، اما امیدی نیز در آن وجود داشت. شایان به سرعت به خیابان زد و در حالی که به آرامی سعی می‌کرد خیال دختر را جمع کند، گفت:
- الان می‌خوایم تو رو به خونه‌ی یکی از دوستامون ببریم.
سمیرا بار دیگر به نقشه‌ای که روی میز مانده بود، فکر کرد. او می‌دانست که نمی‌تواند بدون بررسی آن راه را ادامه دهد. این رازها بیش از آنچه که تصور می‌شد تاریک و خطرناک بودند.
به محض اینکه به مقصد رسیدن، شایان با احتیاط از ماشین پیاده شد و در حالی‌که به سمت ساختمان می‌رفت، گفت:
- بیا داخل.
دختر با ترس و نگرانی گوشه‌ای ایستاده بود و به نظر می‌رسید که نمی‌تواند به جلو برود.
سمیرا به آرومی به اون گفت:
- ما اینجا به دلتنگی‌ها و غم‌هامون پایان خاتمه میدیم و باید قوی باشی.
و اونو به سمت داخل کشوند.
درون خانه، محیط نسبتاً آرامش‌بخش بود.
شایان به صورت جدی به سمیرا گفت:
- باید بفهمیم چه چیزی تو این گروه پنهون شده و چه اتفاقی برای لاله افتاده.
دختر که به تازگی جرأت کرده بود کمی احساساتش را بیان کند، گفت:
- لطفاً بپرسین، من هر چی می‌دونم میگم ، اما من فقط نگران لاله‌ام .

اون به من گفت که فقط یه قدم با حقیقت فاصله داریم.
سمیرا که قلبش به شدت می‌تپید، به شایان نگاهی کرد.
- ما باید فوراً جست‌‌وجو رو شروع کنیم.
ما میتونیم یکی از جاهایی که با لاله دیدار کردی رو پیگیری کنیم؟
دختر با کمی فکر کردن گفت:
- بله، ما تو یه انبار قدیمی تو حومه شهر همدیگه رو دیده بودیم.
اون اونجا تحقیق می‌کرد و متوجه شده بود که در واقع افرادی در حال دزدیدن اطلاعات مهمی از این گروه هستن.
همه چیز به سرعت جلو می‌رفت و سمیرا در حالتی میانه از ترس و شوق قرار داشت.
آن‌ها نمی‌دانستند در چه خطراتی قرار می‌گرفتند، اما تنها چیزی که در ذهن داشتند، نجات لاله و دیگرانی بود که ممکن بود در خطر باشند.
شایان به سمیرا گفت:
- باید از اینجا بریم. برای عدالت و حقیقت به این مسیر ادامه میدیم، اما نیاز داریم هر چه زودتر به انبار بریم. ممکنه اونجا سرنخ‌هایی پیدا کنیم.
به سمت ماشین بازگشتند و سمیرا به آرامی دست دختر را گرفت تا او را همراه خود بیاورد.
در دلش لرزشی از ترس و هیجان احساس می‌کرد؛ او نمی‌دانست چه چیزی در انتظارشان است، اما عزم خود را جزم کرده بود که هیچ چیزی او را متوقف نخواهد کرد.

سفر اونا به سمت انبار شروع شد.
شایان به سمیرا گفت:

- آماده‌ای؟ ما به دنیای رازها و خطرات میریم.
سمیرا در حالی که به پایان تاریک این ماجرا فکر می‌کرد، گفت:
- ما باید حقیقتو پیدا کنیم.
چند دقیقه بعد، به انبار رسیدند و نور کم‌ سوی خورشید به سختی به درون می‌تابید. در حالی که آماده می‌شدند برای ورود، سمیرا احساس می‌کرد که سرنخ‌ها و خطرات در انتظاری دوچندان برایشان وجود دارد.
به آرامی درب را باز کردند و دنیای نو در مقابل‌شان گشوده شد، دنیایی که هر لحظه می‌توانست به دردسر بزرگی تبدیل شود.
درون انبار، صدای به‌هم خوردن اجسام و سایه‌های مرموز به آن‌ها نزدیک می‌شد. آیا آن‌ها می‌توانستند لاله را پیدا کنند و از خطرات این مسیر جان سالم به در ببرند؟
این سوالی بود که فقط زمان به آن پاسخ می‌داد..
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت ۴: در دل تاریکی

دختر، که به نظر می‌رسید در لحظه‌ای که در آستانه در ایستاده است، به سختی نفس می‌کشد و چشمانش به شدت پر از نگرانی است، به آرامی وارد اتاق شد. شایان در حالی که او را به داخل دعوت می‌کرد، ناخواسته احساس خطر بالایی به او منتقل کرد.
سمیرا با دقت به دختر نگاه کرد و به او گفت:
- نگران نباش، این‌جا امنه.
دختر به آرامی، چهره‌اش را از ترس مخفی کرد و جواب داد:
- من نغمه هستم. باید به شما بگم که لاله در خطره.
صداش می‌لرزید و مشخص بود که او به شدت تحت فشار روانی هست.
شایان که خود را در وضعیت بحرانی می‌دید، زود گفت:
- بیا، این گوشه بشین. هر چه میدونی بگو.
نغمه نشسته و با دستان لرزانش موهایش را از چهره‌اش کنار زد.
- مدتی هست که من و لاله مشغول تحقیق درباره‌ی یه گروه مخفی بودیم، اما اونا متوجه شدن و من از دست اونا فرار کردم.
سمیرا به شدت تحت تأثیر قرار گرفت.
- اونا چه کسایی بودن و چه چیزی می‌دونن که می‌تونه لاله رو تو خطر بندازه؟
نغمه با تن صدایی آروم و نگران جواب داد:
- این گروه به تبادل اطلاعات و درآمدهای غیرقانونی مشغولن.
لاله به من گفت که در حال جمع‌آوری شواهدی هست که می‌تونه اونا رو دست قانون بده اما به محض اینکه اون رو شناسایی کردن، اون ناپدید شد.

احساس یأس و نگرانی عمیق به سراغ سمیرا آمد.
او به شایان نگاهی کرد و احساس می‌کرد که آن‌ها در حال پرسه‌زنی در تاریکی‌ها هستند، بی‌آنکه بدانند چه خطراتی در انتظارشان است. شایان به فکر فرو رفته بود و در حالی که به سمت نغمه نزدیک می‌شد، بهش گفت:
- ما باید هر چه سریع‌تر لاله رو پیدا کنیم. حالا که تو این‌جا هستی، می‌تونیم سرنخ‌های بیشتری پیدا کنیم.
نغمه شروع به توضیح کرد:
- من در اون گروه وارد شده بودم، اما به محض اینکه نزدیک‌ترین افراد به لاله رو شناسایی کردم، اون ناپدید شد. من سعی کردم رد اون رو بزنم، اما خودم هم دستگیر شدم.
اونا دارای اطلاعات محرمانه‌ای هستن که می‌تونه امنیت ما رو تهدید کنه.
سمیرا شگفت‌زده و مضطرب نگاهش رو به سمت نغمه داد:
- اما چطور می‌تونیم به اونا نزدیک شیم؟ این‌جا نمی‌تونیم بمونیم، چون روز به روزخطر بزرگ‌تر می‌شه.
شایان با قاطعیت جواب داد:
- ما باید به انبار قدیمی که اونا در اون‌جا فعالیت می‌کنن بریم. می‌تونیم با دنبال کردن سرنخ‌ها از اون‌جا شروع کنیم. تو، نغمه، باید با ما بیایی.
چشمان نغمه با امید و ترس در هم آمیخته شده بود.
- شما واقعا فکر می‌کنید که می‌تونیم اون رو نجات بدیم؟
سمیرا، در حالی که احساس عزم و اراده در دلش جان می‌گرفت، جواب داد:
- بله، ما نمی‌تونیم به تو یا لاله اجازه بدیم که به تنهایی در این جنگ باقی بمونید.
شایان نگاهی عمیق به سمیرا کرد و گفت:
- اگر ما این کار رو انجام بدیم، ممکنه آسیب ببینیم. آیا آماده‌ای؟
سمیرا با جرات جواب داد:
- هر چی باشه، باید این کار رو بکنیم. من نمی‌تونم این حقیقت رو نادیده بگیرم.
آنها سه‌تایی پس از بررسی اجمالی از محیط، به سمت درب خروجی رفتند. شایان با دقت در نگاهش به اطراف مراقب بود، در حالی که سمیرا و نغمه به او نزدیکتر می‌شدند. دنیا در آن لحظه برای آن‌ها غرق شده بود، و خطر در هر گوشه‌ای انتظار می‌کشید.
درماشین، شایان به سمت انبار راه افتاد و سمیرا درصندلی کنار راننده نشسته بود. دلش برای لاله به شدت می‌تپید و از طرفی ترس از آنچه ممکن بود در انتظارشان باشد، او را در هم می‌فشرد.
سکوت سنگینی بین آنها حاکم بود و فقط صدای موتور ماشین شنیده می‌شد. نغمه در صندلی عقب، در حال چرخاندن انگشتانش به نشانه‌ی اضطراب بود. پس از کمی سکوت، شایان ناگهان شروع به صحبت کرد:
- ما باید آمادگی‌‌مون رو بالا ببریم.
اگر با گروه اونا مواجه بشیم، ممکنه هیچ راه فراری نداشته باشیم.

به محض اینکه به سمت انبار رسیدند، ناگهان احساس کرد که همه‌چیز در اطرافش تیره و تار است. انبار در تاریکی شب با چراغ‌هایی کم‌نور و سایه‌های مرموز در انتظارشان بود.
سمیرا دستانش را به هم فشرده کرد و با خود فکر کرد:
- آیا می‌تونیم حقیقت رو پیدا کنیم و لاله رو نجات بدیم؟
در همین حین، صدای خش‌خش پای کسی در نزدیک‌ترین گوشه انبار شنیده شد. شایان با احتیاط به جلو رفت و به سمیرا و نغمه که به او نزدیک بودند، اشاره کرد که سکوت کنند. قلب سمیرا به تپش افتاد و حس می‌کرد که در آستانه‌ای ترسناک ایستاده است. شایان درختان را کنار زد و نگاهی در اطراف انداخت.
- باید مراقب باشیم، او با صدای کم گفت:
- این‌جا ممکنه افراد اون گروه در حال نظارت باشن.
سمیرا نگاهی به نغمه انداخت. او هم به شدت مضطرب بود، اما در چهره‌اش عزم و اراده‌ای ستودنی وجود داشت. نغمه به یادداشت هایش رجوع کرد:
- تو یه گوشه‌ی دیگه از انبار ، چند جعبه هست که می‌تونه اطلاعات مهمی رو در بر داشته باشه. لاله به من گفت که مستندات مربوط به فعالیت‌های اونا همون جاست.
شایان:
- بسیار خوب، پس بیایید به‌سرعت به اون‌جا بریم و اطلاعات رو پیدا کنیم.
اگر کسی رو دیدیم، باید با احتیاط عمل کنیم.
بی‌صدا و با احتیاط به سمت گوشه تاریک انبار حرکت کردند. نوری از یک چراغ قوه در دوری تابید و صدای خاموشی در فضا پیچید. به محض اینکه به جعبه‌ها نزدیک شدند، ناگهان از پشت یک ستون صوتی بلند آمد:
- کجا می‌رن؟
سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. شایان با چشمان تیزبینش به سمت منبع صدا رو به رو شد. در تاریکی، سایه‌ای در حال نزدیک شدن بود و ترس در دلشان ریشه دواند. ناگهان، سایه شکل گرفت و یک مرد با چهره‌ای خشن و حیرت‌انگیز از پشت جعبه‌ها ظاهر شد.
- تو چه کاره‌ای؟ مرد با صدای محکم و خشن پرسید.
شایان به سرعت بین سمیرا و نغمه ایستاد و با صدایی محکم داد زد:
- ما دنبال اطلاعات هستیم. بهتره که به ما اجازه بدی برگردیم.
مرد خنده‌ای تلخ بر ل*ب آورد و جواب داد:
- احمقا! فکر می‌کنید می‌تونید به راحتی از این‌جا فرار کنید؟
در آن لحظه، نغمه جسارت به خرج داد و از پشت شایان بیرون آمد و با صدای بلند گفت:
- اگر بخوایم، می‌تونیم حقیقت رو افشا کنیم!
مرد به سمت او چرخید و از این‌که گروهی به این شکل مواجهه می‌شود، شوکه شد. شایان خودش را به جلو کشید و به نغمه گفت:
- برگرد، ما نمی‌خوایم با اون درگیر بشیم.
اما مرد برای شروع درگیری آماده بود. او به سمت شایان حمله کرد و سپس تلاش کرد تا او را به زمین بیندازد. سمیرا فریادی از ترس کشید و به سمت نغمه دوید. آنها از پنجره‌های شکسته و درب‌های چوبی فرار کردند و تمام تلاششان را کردند تا به سایه‌ها پناه ببرند.
در همین حین، صدای دیگری از دور شنیده شد:
- چرا نمی‌خواین بفهمین که نمیتونین این بازی رو ببرین؟
سمیرا و نغمه از در کنار هم فرار کردند و در همان لحظه، شایان به آن‌ها پیوست. دستانش به شدت می‌لرزید و تپش قلبش به گوشش می‌رسید.
- باید بریم، از این‌جا دور شیم!
همه به سمت در خروجی دویدند و قدری به دور از آن مرد ایستادند تا خود را پنهان کنند.
سمیرا که در حال کنترل نفسش بود و به دویدن ادامه می‌داد، با صدایی لرزان شروع کرد به صحبت کردن:
- چطور این‌جا متوقف شدیم؟ ما نباید حقایق رو فدای ترس کنیم!
شایان به او نگاهی کرد.
- درست می‌گی، اما باید برای کمک به لاله یه برنامه‌ریزی بهتری داشته باشیم. این‌جا میدان جنگه!.
نغمه به سمت در خروجی اشاره کرد:
- اجازه بدین از طریق درپشتی که به هیچ جا راه نداره، خارج بشیم.
آن‌ها به سرعت به درپشتی دویدند و به سمت تاریکی فرار کردند. صدای قدم‌های مرد به دنبالشان می‌آمد و احساس می‌کردند که هر لحظه ممکن است بیفتند. دستانشان را به هم فشرده و تلاش می‌کردند تا آرامش خود را حفظ کنند.
فضای انبار به تدریج از نگاه آن‌ها دور می‌شد و احساس می‌کردند که با هر قدمی که برمی‌دارند، حقیقت و سرنخ‌ها بیشتر از بین می‌روند. سمیرا به فکر می‌کرد که آیا می‌توانند دوباره برگردند و آن‌چه را که باید پیدا کنند، بگیرند یا نه؟
در همین لحظه، شایان در سکوت گفت:
- باید در آینده اقدامات بهتری انجام بدیم، اما حالا تمرکزمون باید روی نجات لاله باشه.
با هر قدمی که برمی‌داشتند، سایه‌های زندگی و مرگ در اطرافشان در حرکت بودند و دنیا در حال ذوب شدن به سمت خطرات ناشناخته بود. آیا سرنوشت آن‌ها به حقیقت و نجات لاله منتهی خواهد شد یا در دنیای تاریکی گم خواهند شد؟
جوابی در این‌جا وجود نداشت و فقط زمان بود که نشان خواهد داد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت ۵: تعقیب و گریز در شب

سمیرا و شایان به دنبال نغمه از در پشتی انبار فرار کردند و به تاریکی شب خزیدند. هوای سرد و مرطوب شب، پوستشان را می‌خورد و اضطراب را در دلشان بیشتر می‌کرد. هنوز صدای قدم‌های مرد را می‌شنیدند که به دنبالشان می‌آمد. نگاه شایان به نغمه و سمیرا بود تا در این آشفتگی، روحیه آنها را حفظ کند.
- برید سمت پارک، اونجا می‌تونیم پنهان بشیم.
شایان با صدای آرام ولی مصمم گفت.
سمیرا با نگرانی پرسید:
- چند وقته که اونا دنبالمونن؟ ما می‌تونیم به راحتی فرار کنیم؟
شایان نگاهی به دور و بر انداخت و با جدیت پاسخ داد:
- تا زمانی که به ما نزدیک نشدن، می‌تونیم؛ اما باید سریع باشیم.
به سرعت به سمت پارک دویدند؛ درختان بزرگ و سایه‌های عمیق آن، پناهی برایشان فراهم می‌کرد. با رسیدن به یکی از نیمکت‌ها، سمیرا ناگهان در آن لحظه به فکر لاله و نغمه افتاد. نگران بود که آیا آنها واقعاً می‌توانند او را پیدا کنند و نجات دهند؟
نغمه که دستانش را به صورتش فشار داده بود، گفت:
- من هیچ وقت فکر نمی‌کردم به چنین دنیایی ورود کنم. همه چیز به‌طرز مرموزی در حال تغییره.
سمیرا با قدرتی ناخواسته پاسخ داد:
- ما اجازه نخواهیم داد که این گروه شما و لاله رو زمین‌گیر کنه. حقیقت رو پیدا می‌کنیم.
شایان با دقت به سمیرا نگاه کرد و حس کرد که او چه اراده‌ای دارد، به او احترام گذاشت:
- بیاین، ما باید از این‌جا دور شیم.
اگر اونا ما رو پیگیری کنن، عضلات‌ هر کدوم‌ از ما ممکنه کم‌ بیاره.
در این لحظه، صدای فریاد از دور به گوش رسید و آنها متوجه شدند که مرد در حال تماس با اعضای دیگر گروه است.
شایان فورا تصمیم گرفت:
- باید یه جای امن پیدا کنیم و اطلاعات رو دسته‌بندی کنیم. ممکنه در خطوطی که دنبال کردیم، سرنخی از لاله پیدا کنیم.
آن‌ها به آرامی از پارک خارج شدند و به خیابان‌های خلوت‌تر رفتند. ناگهان شایان نگاهی به نغمه انداخت:
- تو می‌گفتی که در گروهی که وجود داره، چه اطلاعاتی هست که می‌تونه ما رو به لاله نزدیک کنه؟
نغمه با نگرانی جواب داد:
- اونا چندین دریاچه مخفی در اطراف دارن که به عنوان نقاط اصلی تبادل اطلاعات استفاده میشه. ما باید اطلاعاتی در مورد اونا به‌دست بیاریم.
سمیرا که در حال تفکر بود، پرسید:
- اما چطور می‌تونیم به اونا نزدیک شیم؟ما نمی‌تونیم به سادگی وارد نقاط مختلف اونا بشیم.
شایان ناگهان به سمت سمیرا برگشت و جواب داد:
چرا که نه؟ ممکنه در اون‌جا افرادی باشه که به ما کمک کنن. من می‌تونم یه نفوذی به دست بیارم و اطلاعات بیشتری دریافت کنم.

در این لحظه، تفکری در ذهن سمیرا شکل گرفت. - شایان، اگر ما به یکی از این نقاط بریم، می‌تونیم خودمون رو به خطر بندازیم. ممکنه هیچ راه برگشتی نداشته باشیم.
شایان سری تکان داد و با اعتماد به نفس شروع کرد به صحبت کردن:
- هر خطر، هزینه‌ای برای تحقق حقیقت داره. لازمه که جرات کنیم. اگر هر کدوم از ما عقب بکشیم، صدای لاله هرگز شنیده نخواهد شد.
بخشی از سمیرا که به عقل و هوشیاری دقت می‌کرد و بخشی که عشق و وفاداری به خطرات را درونش می‌جست، در حال تقابل بودند. احساسات متناقضش می‌گفتند که شاید بی‌محابا پیش برود. اما این همچنین بدان معنا بود که باید آماده پذیرش هر نتیجه‌ای باشند.
نغمه، در حین فکر کردن به صحبت‌های شایان، به سمت آن‌ها رفت و گفت:
- بله، به نظر می‌رسه‌ که باید در کنار هم باقی بمونیم و در تلاش برای نجات لاله باشیم. نباید بدون تلاش تمرکز رو از دست بدیم.
عزم آن‌ها برای رویارویی با تاریکی و تلاش برای نجات دیگران، آنان را به سمت مسیر ناشناسی رهنمون می‌کرد. در این راستا، شب و خطر پیش رویشان چون سایه‌هایی سیاه و مرموز، درحال به فنا رفتن بود و سمیرا با امیدی در دل، در انتظار روزهای روشن‌تری بود که ممکن بود فرابرسد.
وقتی به نقطه‌ای رسیدند که به ورودی یکی از دریاچه‌های مخفی نزدیک بودند، تمام احساساتشان موجب شد تا سرنوشت جدیدی رقم بزنند. آیا آن‌ها قدرت یافتن حقیقت و نجات لاله را خواهند داشت یا در نهایت وارد دنیاهایی تاریک‌تر خواهند شد؟ تنها زمان به این پرسش پاسخ می‌دهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پارت ۶: دریاچه‌های پنهان

سمیرا، شایان و نغمه به سویی حرکت کردند که تأثیر ظاهراً آرامش‌بخش دریاچه‌های پنهان را حس می‌کردند. هوا خنک و مرطوب بود و شب سایه‌های خود را بر روی زمین پهن کرده بود. دریاچه در بین درختان انبوه پنهان شده و نور ماه کم‌کم در آن‌ها منعکس می‌شد. فقط صداهای شب، آرامش را بر هم می‌زدند و قلب هر یک از آن‌ها به تپش افتاده بود.

شایان با صدای کم و آرام:
- این دریاچه درست همون جایی هست که اطلاعات رو تبادل می‌کنن. باید مراقب باشیم.
نغمه با نگرانی به دریاچه نگاه کرد و گفت:
- من قبلاً این‌جا اومدم. لاله می‌گفت که در ساعت‌های خاصی، افرادی در این‌جا دور هم جمع می‌شن.
سمیرا با خودش می‌گفت که باید آمادگی داشته باشن.
- ما باید مخفیانه به سمت اونا بریم و مطمئن بشیم که دیده نمی‌شیم. اگر بخوایم هرگونه سرنخی پیدا کنیم، باید خیلی احتیاط کنیم.
متوجه شدند که در دوردست، سایه‌هایی از دو یا چند نفر نمایان است. شایان با دقت به سمت نغمه و سمیرا اشاره کرد که به آرامی نزدیک‌تر بروند. آن‌ها به دنبال یک تپه کوچک پناه گرفتند و صدای گفتگو را با دقت گوش کردند.

- ما باید اطلاعاتی رو که داریم به سازمان منتقل کنیم. هرچه زودتر باید از اینجا خارج بشیم.
صدای قوی‌تری از میانه‌ی سایه‌ها به گوش می‌رسید.
سمیرا با ترس پرسید:
- اینا کیا هستن؟ باید به اونا نزدیک بشیم؟
شایان با نگاهی قاطع جواب داد:
- اگر بتونیم به نزدیک‌ترین افراد برسیم، شاید بتونیم اطلاعات بیشتری جمع‌آوری کنیم.
نغمه به شدت ل*ب‌هایش را به هم فشرد و جواب داد:
- من می‌تونم برم، فقط باید مراقب باشم. شاید قدرتی در اطلاعات باشه که بتونیم از اونا استفاده کنیم.
سمیرا با نگرانی رو به نغمه کرد:
- نغمه، این خطرناکه! مگه می‌دونیم باید چه کاری انجام بدیم؟
نغمه خندید و به طور قاطع جواب داد:
- بله، اما لاله در خطره! من نمی‌خوام اون رو از دست بدم.
بنا بر این تصمیم گرفتند که نغمه به عنوان نماینده به سمت سایه‌ها برود. شایان به او آغـ.ـوش و آرامش لازم را می‌داد.
- بسيار خوب، تمام حواسمون رو می‌دیم. اگر چیزی پیش اومد، فورا برمی‌گردیم. سمیرا، تو هم آماده باش.
نغمه بی‌صدا از تپه پایین رفت و به سمت جمعیت نزدیک شد. نگاهی از حیرت و نگرانی بر چهره‌اش نشسته بود. سمیرا خطی از دلهره را در دلش احساس می‌کرد و نمی‌توانست به راحتی به آن اعتماد کند.
در این حین، شایان به او نزدیک شد:
- باید روی نغمه تمرکز کنیم و هر تصمیمی که اون می‌گیره، با دقت زیر نظر داشته باشیم.
نغمه به آرامی به آن‌ها نزدیک شد و در داخل گروهی از افراد، به دیالوگ اشاره کرد.
- آیا کسی از این‌جا خبر داره!؟ به محض این‌که نغمه شروع به صحبت کرد، سمیرا احساس کرد که دنیا دورش تنگ شده.
ناگهان صدای مردی از بین جمعیت به گوش رسید:
- ما هرگز نباید به این اطلاعات نزدیک بشیم!
و فریادی در صداش موج می‌زد.
سمیرا ناخواسته قدمی به جلو برداشت و شایان با نگرانی به او گفت:
- سمیرا، دست نگه‌دار!
اما نغمه متوجه، توجه مردان به سمت خود شد. او با تمام قوا سعی کرد تا حواس جمعیت را پرت کند:
- من از اون‌جا اومدم و می‌خوام اطلاعات بیشتری کسب کنم. آیا شرایط جدیدی وجود داره؟
مردان بی‌توجه به او در حال بحث بودند و نغمه از فرصت استفاده کرده و به یک طرف سرک کشید. سمیرا و شایان در فضای تاریک انبار براق به هم نگاه کردند. در این لحظه، سمیرا نگران شد که نغمه چه می‌کند و آیا می‌تواند از این موضوع جان سالم به در ببرد.
سکوت در فضا حکم‌فرما بود و هر صدا اتاق را پر می‌کرد. نغمه به تأمل ادامه داد و یادآوری کرد که هر روز از این دیدارها نیاز به دقت دارد.
چند دقیقه بعد، شایان با شدت و در نگرانی داد زد:
- ما باید وارد عمل بشیم. نغمه در خطره!.
بدون فکر مجدد، شایان به سمت گروه جلو رفت و سمیرا به سرعت دنبالش حرکت کرد. آیا آنها توان خواهند داشت تا از پرده‌های تاریکی رد شوند و حقیقت را کشف کنند؟ هیچ کس نمی‌دانست که در این شب تاریک چه بر سر آن‌ها خواهد آمد. تدابیرشان در حال تنگ شدن بود و دنیای حقیقت برایشان در مرز خطر بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پارت ۷: ریسک در پناه تاریکی

سمیرا و شایان جلو رفتند و به سمت جمعیتی که نغمه را احاطه کرده بودند، نزدیک شدند. قلب سمیرا به شدت می‌تپید و احساس می‌کرد که زمان برای نجات نغمه کم است. شایان با قدرتی جدی به جمعیت نگاهی کرد و با صدایی قاطع فریاد زد:
- باید این‌جا رو ترک کنید، ما نمی‌خوایم مشکلی برای شما پیش بیاد!
مردانی که در اطراف نغمه بودند، به سمت شایان و سمیرا برگشتند و صدایی از میان آن‌ها خندید.
- وای! دو تا بچه واقعاً فکر می‌کنید می‌تونید ما رو بترسونید؟
سمیرا از کلمات قدرت‌مند شایان الهام گرفته بود و بی‌محابا جلو رفت.
- ما به دنبال حقیقت هستیم و اجازه نمی‌دیم که لاله و دیگران آسیب ببینن.
نغمه به سمت آن‌ها نگاه کرد، یکدیگر را تشویق کردند و سپس به سمت جمعیت رفتند. مردی با موهای سیاه و قیافه‌ای خشن به سمیرا نزدیک شد.
- حقیقت؟ حقیقت برای تو معنی نداره. این‌جا سرزمینی هست پر از راز و خطر.
در این لحظه، شایان به سرعت جواب داد:
- ما به این‌جا نخواهیم اومد. اگر می‌خواید یکی از ما رو بکشید، باید این کار رو بکنید!.
مرد خنده‌ای زشت به ل*ب آورد و با دستی از سر خود دور کرد. ناگهان، او با حرکتی تند دستش را به سمت نغمه برد و او را به جلو کشید.
- الان تو باید به ما بگی حقیقت رو.
سمیرا با چشمان باز، که می‌خواستند دیدن و ارتباطش را حفظ کنند، به شایان نگاهی کرد و به وضوح حس می‌کرد که نباید تسلیم شوند. شایان با آرامش به سمیرا اشاره کرد تا آماده باشند:
- نغمه، به اونا بگو که هیچ چیزی نمی‌دونی. ما نیازی به درگیری این‌جا نداریم.
شایان با صدای خود سعی کرد کنترل اوضاع را به دست بگیرد.
نغمه کمی ترسیده بود اما در نهایت با صدایی دلیرانه گفت:
- من هیچی نمی‌دونم. درسته که من کمکی برای شما نیستم، اما ما فقط به دنبال لاله هستیم!
چند نفر از جمعیت، نغمه را زیر نظر داشتند و نگاهی مبهم از آن‌ها به شایان و سمیرا سرایت کرد.
شایان با جدیت بلند فریاد زد:
- ما فقط می‌خوایم به لاله و دیگرانی که در این‌جا هستن کمک کنیم. این موضوع به ما مربوط می‌شه و باید اون رو حل کنیم.
حالا مردی با موهای سفید و چهره‌ای جدی به سمت آن‌ها آمد.
- شما حقیقت رو درک نمی‌کنید. این‌جا دیگه هیچ مسیری برای بازگشت وجود نداره. ما شما رو کنترل می‌کنیم.
و در این لحظه، بقیه افراد جمع به آرامی به سمت آن‌ها حمله کردند. شایان با سرعت به عقب حرکت کرد و سمیرا و نغمه را به سمت یک درخت بزرگ کشید:
- باید فرار کنیم! حالا!
رکن خطر در حال نزدیک شدن بود و سمیرا و دوستانش ناخواسته احساسات مختلفی را تجربه می‌کردند، تا حدی در ترس و تا حدی در عشق و دوستی. به سمت درخت دویدند و با تمام نیروی خود تلاش کردند تا از دست مردان فرار کنند؛ اما حالا دیگر در تاریکی پی‌گیرانی حضور داشتند.
در این لحظه، نغمه که خود را در آستانه فاجعه می‌دید، ناگهان شروع کرد به صحبت کردن:
- باید به دریاچه بریم! اون‌جا می‌تونیم با استفاده از قایق‌ها خودمون رو پنهان کنیم.
شایان به سمیرا نگاه کرد و با پیروی از تصمیم نغمه، آن‌ها به سمت دریاچه دویدند و نسیم خنک شب را حس کردند. اما هیچ چیز مطمئن نبود و همه احساس می‌کردند که احتمال افتادن به دام گروه، بیشتر از همیشه است. آن‌ها به صنعت رازهای پنهان وارد شده و با قدرتی نوین خواسته بودند بر این دنیا غلبه کنند.
رسیدن به دریاچه و دسترسی به قایق‌ها برای آن‌ها یک امید تازه بود.
سمیرا نگاهش را به دور دریاچه دوخت و سپس به شایان و نغمه گفت:
- باید به یکی از قایق‌ها برسیم و فرار کنیم. بیایید، سریع!
حالا آن سه نفر باید با قدرت خود را برهانند و به انتظارات خطرناک این دنیای تاریک ادامه دهند. آیا موفق می‌شدند در این دنیای پنهان به حقیقت دست پیدا کنند و لاله را پیدا کنند؟ هر لحظه از ماجراجویی آن‌ها با خطری جدید و ناشناخته همراه بود.
آیا آن‌ها قادر خواهند بود به هدف خود برسند یا در نهایت، با تیرگی‌های بیشتری روبه‌رو خواهند شد؟ تنها زمان و عزم آن‌ها می‌توانست این راز را روشن کند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پارت ۸: قایق سرنوشت

سمیرا، شایان و نغمه به سرعت به سمت دریاچه دویدند. آب در نور کم‌سوی ماه درخشان بود و جلوه‌ای سحرآمیز داشت، اما این زیبایی ظاهری نمی‌توانست ترس در دل آن‌ها را کاهش دهد. احساس می‌کردند که باید خیلی سریع عمل کنند؛ هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، گروهی که به دنبالش بود، به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد.
- به یکی از قایق‌ها بریم!
شایان با صدای بلند پیشنهاد داد و به سمت کنار دریاچه اشاره کرد.
سمیرا و نغمه به دنبالش دویدند. هنگامی که به قایق‌ها رسیدند، متوجه شدند که چند قایق کوچک در کنار آب لنگر انداخته‌اند.
سمیرا با دست لرزانی قایق را گرفت:
- این یکی مناسب به نظر می‌رسه!
او درحالی‌که درب قایق را باز می‌کرد، چشمش به دور و بر دوخت تا ببیند آیا کسی به آن‌ها توجه کرده است یا خیر.
نغمه به قایق پرید و گفت:
- کمک کنید. باید به اون سمت دریاچه بریم.ممکنه اونا نیان..
شایان با مهارت و سرعت قایق را به سمت آب هل داد و در حالی که به سمیرا و نغمه کمک می‌کرد،جواب داد:
- باید با احتیاط این کار رو بکنیم. نمی‌دونیم که اونا از کدوم سمت میان.
ناگهان، صدای فریاد از دور شنیده شد.
- اونا به سمت دریاچه می‌رن! عجله کنید!
دل سمیرا به تپش افتاد. در این لحظه، دو مرد از گروه از درختان به سمت قایق‌ها دویدند و سمیرا احساس می‌کرد که از خطر مصون نیستند.
- سریع‌تر، سریع‌تر! شایان فریاد زد و در حالی که سعی می‌کرد قایق را فشاری به جلو دهد، به سمیرا و نغمه نگاه کرد. نغمه با دست‌های لرزان قایق را کنترل کرد و سمیرا به او کمک کرد تا جهت قایق را تنظیم کند.
دو مرد به قایق نزدیک‌تر شدند و خوشبختانه صدای آب در هنگام حرکت قایق به سمت جلو، آن‌ها را مختل کرد. در همین حال، سمیرا به پایین دریاچه نگاهی انداخت و احساس کرد که در حال حرکت به سمت ناشناخته‌ها هستند. با این حال، این نباید مانع از تلاش برای زنده ماندن آن‌ها شود.
- پدال بزنید، نباید توقف کنیم! نغمه فریاد زد و سعی کرد خود را آرام نگه دارد. شایان با تمرکز بر کنترل قایق، صدا زد:
- به سمت چپ قایق بپرید، صدای اونا رو بشنوید.
در آرامی نور قمر بر سطح دریاچه درخشید و لحظه‌ای از سکوت و آرامش، آن‌ها احساس کردند که احتمالاً از خطر در امان مانده‌اند. اما پس از گذشت چند دقیقه، صدای جاور و صدای گفتگو از دور و برشان دوباره وزیدن گرفت.
- اونا به سرعت در حال نزدیک شدن. سمیرا با ترس گفت و قلبش به شدت تندتر می‌زد.
شایان به سمت نغمه و سمیرا چرخیدو گفت:
- بهشون اطمینان نکنید. از قبل در خطریم و باید از سمت دیگه فرار کنیم.
در حالی که آن‌ها به دور می‌چرخیدند، شعله امید در دلشان می‌سوخت. تلاش برای زنده ماندن و نجات لاله آن‌ها را به جلو می‌برد. شایان در حال تعادل قایق، سعی می‌کرد نیرویش را برای امنیت و حفاظت از آن‌ها جمع کند.
سرانجام، آن‌ها به گوشه‌ای از دریاچه نزدیک شدند که درختانی انبوه و تکه‌های بزرگ سنگ در کنار آن قرار داشتند.
- ما باید بزنیم به سمت ساحل و پنهان بشیم! شایان گفت و در همین لحظه صدای فریاد یک مرد دیگر از دور شنیده شد.
- بایستید! ما می‌دونیم کجا هستید!
سمیرا به شدت دچار وحشت شد و فریاد زد:
- نمی‌تونیم بایستیم! باید هر چه بهتر و سریع‌تر فرار کنیم!
شایان به سمت درختان بزرگ سمت چپ قایق اشاره کرد و گفت:
- اونجا! به سمت درختا برید!
با همان سرعتی که می‌توانستند، قایق را به سمت ساحل نزدیک کردند و در حالی که نگران بودند، متوجه شدند که ممکن است در آستانه خطرات جدیدی قرار بگیرند. آیا آن‌ها موفق می‌شدند با احتیاط از خطرات دور شوند یا در برابر تاریکی و چالش‌های جدید دوباره تسلیم می‌شدند؟ با این حال، عزم و اراده برای نجات لاله آن‌ها را به جلو می‌برد و امید، روشنایی در دل تاریکی رویاهایشان می‌شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا