♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ سقوط یک آرزو | پگاه رئیسی| ویژه‌ی مسابقه‌ی قلم از تو می‌نویسد

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pegah.reaisi
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
سقوط یک آرزو | پگاه رئیسی| ویژه‌ی مسابقه‌ی قلم از تو می‌نویسد
◀ نام داستان کوتاه
سقوط یک آرزو
◀ نام گردآورنده
پگاه رئیسی
◀ نام نویسنده
پگاه رئیسی
◀ ژانر / سبک
عاشقانه _ اجتماعی

pegah.reaisi

کاندیدای نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
𓆩♡𓆪 یاقوت پرسوناژ 𓆩♡𓆪
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-05-02
نوشته‌ها
101
پسندها
911
امتیازها
93
محل سکونت
دل کتاب‌ها
خلاصه: در آبادان؛ شهری که هنوز مردمش روزهای جنگ را خوب به یاد دارند. همان روزهایی که شهر توسط دشمن بمباران می‌شد، آژیر خطر به صدا در می‌آمد، شیشه‌های خانه ها می‌لرزیدند و جنگنده‌ها بالای شهر می‌چرخیدند. حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد و زوج جوانی در گوشه‌ای از این شهر، سخت برای محقق کردن آرزوهایشان تلاش می‌کنند. سختی های این مسیر را به کمک عشق شیرین بین‌شان کمرنگ می‌کنند اما بی‌خبر از این‌که دنیا‌ی بی‌رحم خواب دیگری برایشان دیده است‌. در پایان آیا آن‌ها می‌توانند دست در دست هم و با قدرت عشق‌شان دنیا را شکست دهند یا دنیا زورش به آن‌ها غلبه خواهد کرد؟
*برگرفته از واقعیت*
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:

خشت به خشت با کمک هم ساختیم آن برج آرزویی که هر شب با فکر به آن خوابمان می‌برد. اما حواسمان نبود همیشه همه چیز آن طور که می‌خواهیم پیش نمی‌رود. در یک لحظه تمامی معادلات به هم می‌ریزد و برج بلند آرزوهای‌مان سقوط می‌کند و فرو می‌ریزد.
من و تو در آغـ.ـوش هم زیر آوار دفن می‌شویم اما عشق ما مانند ققنوس بر‌می خیزد و می‌‌تپد و زنده می‌ماند. عشق ما برای آیندگان تعریف خواهد کرد که ما با وجود تمام سختی ها جنگیدیم و پا پس نکشیدیم. اری عزیزم؛ عشق زنده می‌ماند.
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به نام خدا

آبادان _ سال ۱۳۹۹


لیوان آب را بار دیگر بالا بردم و جرئه‌ای از آب خنک را نوشیدم. از استرس دستانم عرق کرده بود و او با لبخندهای همیشگی‌اش سعی بر آرام کردنم داشت.
- آخه عزیزم، چرا الکی به خودت استرس میدی!
با استرس گوشه‌ی لبم را جویدم و به چشمان او نگریستم. از دار دنیا فقط او و پدرم را داشتم. آه، چه قدر سخت بود که در این روزها نه مادری بود و نه خواهری که با حرف هایشان آرامم کنند. پوف کلافه‌ای کشیدم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم.
- خب چی‌کار کنم رامین! فکر تالار، آرایشگاه، لباس، مهمونا داره دیوونم می‌کنه!
رامین با لبخند سری تکان داد و کارت دیگری برداشت‌. همان‌طور که مشغول نوشتن جمله‌ی کوتاهی پشت آن بود گفت:
- مطمئن باش همه چیز طبق برنامه پیش میره مریم جانم!
مغموم لیوان را روی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
چشمانش به حالت بامزه‌ای گرد شد و همراه با تک‌ خنده‌ای گفت:
- زرنگ می‌خوای رو اسم خودت باشه؟!
به گردنم پیچ و تابی دادم و شیطان ابرو بالا انداختم.
- بله پس چی، کافه مال منه دیگه!
دروغ می‌گفتم، من هر چه در دنیا داشتم همه‌اش متعلق به او بود؛ قلبم، نفسم، زندگی‌ام همه و همه برای او بود. چرا که من کنار او من بودم و بدون او، یک هیچ بزرگ.
گوشه‌ی چشمانش چین خورد. هر گاه که می‌خندید گوشه‌ی چشمانش چین می‌خورد و دل من را همراه با خودش می‌برد. حالا لبخند محوی روی لبانش نقش بسته بود و شیفته نگاهم می‌کرد.
- کافه مال تو، دنیا مال تو، ولی تو مال من باش مریم!
قلبم به وجد آمد و خیره در نگاه عاشقانه‌‌ی او، به انتخابم و به آینده‌مان مطمئن تر شدم. من همان گل کوچکی بودم که با دستان شفا بخش او با طراوت و زیبا،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
۲خرداد سال ۱۴۰۱

صدای سشوار کشیدن رامین از اتاق شنیده می‌شد و من مشغول شستن ظروف صبحانه همراه با موزیکی که از گوشی‌ام پخش می‌شد زیر ل*ب می‌خواندم:

« ما، ما وارثان درد های بی شماریم
ما، ما گریه های چشم های انتظاریم
ما، ما سرزمینی دور و تنها در غباریم
ما، ما چیزی به غیر از غم به غیر از هم نداریم
ما حسرت یک خنده‌ی دنباله‌داریم »

دستانی دور کمرم حلقه شدند و او چانه اش را روی شانه ام قرار داد.
- چرا غمگینی عشق من؟!
نفسم را آه مانند بیرون دادم و آهسته نجوا کردم:
- چیزی نیست عزیزم، یه کم دلم گرفته.
دست روی موهایم کشید و زیر ل*ب « الهی فدای دلت بشم » را زمزمه کرد که سریع در جوابش بلند گفتم :
- خدا نکنه!
ندید می‌دانستم لبخند زده است اما او بعد از کمی مکث گفت:
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
رامین ماشین را رو به روی کافه پارک کرد و من درحالی که ریموت را در دستم می‌چرخاندم به سمت کافه قدم برداشتم و نگاهم به آقای جلیلیان و دو پسرش آرین و عرفان که در نزدیکی ما آبمیوه فروشی داشتند افتاد. لبخندی بر ل*ب نشاندم و سلام بلندی کردم که آن ها نیز با لبخند جوابم را دادند. مهربان و خون‌گرم بودند و از آن ها حس خوبی می‌گرفتم. دکمه‌ی ریموت را فشردم و کرکره‌ی برقی با صدای تیک آرامی، به سمت بالا کشیده شد.
همراه با رامین وارد کافه شدیم و دوباره یک روز کاری را در کنار هم شروع کردیم.
رامین به سمت جایی که کنتر قرار داشت رفت تا لامپ ها را روشن کند و من سعی بر پنهان کردن دلشوره‌ی عجیبی داشتم که به دلم افتاده بود.
مشتری ها یکی یکی وارد می‌شدند و همراه با رامین سفارش ها را آماده می‌کردیم. در این بین،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ساعت ۱۲:۰۰ ظهر

ظهر شده است و باید کافه را ببندیم. رامین که دقایقی پیش از کافه بیرون رفته بود، درحالی که سخت در افکارش غرق شده بود وارد کافه شد.
دستمالی که با آن بشقاب و لیوان ها را خشک می‌کردم را کنار گذاشتم و نگاه سوالی‌ام در نگاه کدر او تلاقی پیدا کرد.
- چی شده رامین؟!
دستی در موهای حالت دارش کشید.
- عجیبه، هر چی استارت زدم ماشین روشن نشد!
ابروهایم بالا پرید و متعجب ل*ب زدم:
- واقعا؟! خب حالا چی کار کنیم؟
سعی کرد لبخندی بزند و دست در جیب هایش برد و گوشی‌اش را بیرون کشید.
- زنگ می‌زنم شیرین بیاد دنبالمون، بعد عصر میرم دنبال تعمیرگاه!
شیرین؛ خواهر رامین و البته از زمانی که با رامین ازدواج کردم خواهر من هم شده بود. سری تکان دادم و او درحالی که گوشی را به گوشش چسبانده بود از کافه بیرون زد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا