جنایتی که او مرتکب شده بود، برای زوئی، همبازی خواهران، وحشتناک بود. او این جنایت را از اولش دیده بود. با ترس عقب عقب رفت. اشکی از گوشه چشمش روی گونههایش افتاده بود و زمزمه کرد:
- اون یه شیطانه.
با به سمت جنگل دوید و تصمیم گرفت دیگر به آنجا برنگردد.
صدای خش خش برگهایی توجه لایلا را به خود جلب کرد.
- کی اونجاست؟ خودت رو نشون بده؟
نیرویی زوئی را به سمت لایلا کشاند و او جلوی او افتاد، درست زیر پایش.
لایلا با چکمه قرمزش را روی قفسه سینه او گذاشت و با تعجب گفت:
- چرا فرار میکردی؟
زوئی با صورتی خیس به او خیره شد از اینکه هنوز متوجه نشده بود که او شاهد اتفاقات اخیر بوده، در دلش خوشحال بود و با صدای آهسته و دستپاچه گفت:
- فرار نمیکردم. داشتم به سمت خونتون میدویدم.
لایلا چشمانش را ریز کرد، مشخص بود او را باور نکرده، با خونسردی گفت:
- خوب شد که اینجایی.
پایش را از روی قفسه سینهاش برداشت و دستش را به سمتش دراز کرد.
- بلند شو باید کمکم کنی.
زوئی همچنان میترسید، اما تحکم صدا، او را وادار به اطلاعت میکرد. با تردید دستش را گرفت و بلند شد و میترسید اما سؤالش را پرسید:
- چطوری اینکارو کردی؟
چشمان سبزش به چشمهای عسلی زوئی دوخت و هنوز حرفش را باور نکرده بود، با شک و تردید گفت:
- چیکار؟
زوئی بیتوجه به او قدم زنان به سمت کلبه رفت و بیخیال گفت:
- همین که من یهو افتادم زیر پات، چطوری این کارو کردی؟
لایلا به تازگی متوجه شده بود که درست است او وقتی دلش میخواست که بود خودش را نشان دهد، فورا به خواستهاش رسیده بود. اما زوئی به خواست خودش نبود که جلوی پایش افتاده بود. اما چطور؟ او نمیدانست با کشتن آریستوس، مقداری از قدرتش آزاد شده بود.
- نمیدونم... دنبالم بیا.
این را گفت و جلوتر از او به راه افتاد.
در صدایش تحکم خاصی بود که او را غلام حلقه به گوشش میکرد.
زوئی سه سال از دوقلوها بزرگتر بود و ده سال داشت و تنها دوست دوقلوها بود که خانوادهاش اجازه میدادند که او با آنها همبازی شود. اما بعد از این ماجرا، او با خودش عهد بست که اگر از این مخمصه جان سالم به در ببرد، دیگر به اینجا نیاید.
لایلا بالای سر جنازه آریستوس ایستاد و گفت:
- کمکم کن عمو رو ببریم توی جنگل.
دلش میخواست تن به خواستهاش ندهد، اما؛ نیرویی او را وادار به انجام کار وا میداشت. زوئی دستان سرد و بیجان آریستوس را گرفت. لایلا هم مچ پاهایش را از روی شلوار جینش گرفت و به سمت جنگل رفتند. کمی که میان درختان شاه توت وحشی، انداختند.
زوئی که همچنان ترسیده بود ل*ب به سخن گشود.
- میدونی اگر کسی بفهمه تو چه دردسری میافتیم.
نگاهی تند و خشمناکی او را خفه کرد و با فشار دادن دندانهایش از خشم گفت:
- هیچکس قرار نیست بفهمه.
دلهرهای به سراغش آمده بود. دلش میخواست هر چه زودتر از چنگال این شیطان نجات یابد.
- اونجا یه چاهه. میتونیم اونجا بندازیمش.
با صدای لایلا که نظارهگر اطراف بود. دستش بیجان و سرد را دوباره گرفت. باهم به سمت چاهی رفتند که کمی قبلتر اشاره کرده بود.
میان درختان انبوه صنوبر ، چاهی عمیق پدیدار شد. زوئی به چاه نگاه کرد. دیوارههایش تاریک و ترسناک بودند، با صدایی لرزان گفت:
- چرا این بلا رو سرش اوردی؟
لایلا از خشم و نفرت نگاهی به زوئی که لباسش سفیدش حالا خاکی و به خون آغشته شده بود کرد. لباس خودش هم دست کمی از او نداشت.
- حرف نزن، کمکم کن بندازمش تو چاه.
بدون حرف کمی مرد را بلند کردند. سنگین بود، با هر سختی که بود درون چاه انداختند.
صدای خش خشی میان درختان، از گوشهای زوئی پنهان نماند حتی میدانست دو چشم آن دو را تماشا میکند.
- اون یه شیطانه.
با به سمت جنگل دوید و تصمیم گرفت دیگر به آنجا برنگردد.
صدای خش خش برگهایی توجه لایلا را به خود جلب کرد.
- کی اونجاست؟ خودت رو نشون بده؟
نیرویی زوئی را به سمت لایلا کشاند و او جلوی او افتاد، درست زیر پایش.
لایلا با چکمه قرمزش را روی قفسه سینه او گذاشت و با تعجب گفت:
- چرا فرار میکردی؟
زوئی با صورتی خیس به او خیره شد از اینکه هنوز متوجه نشده بود که او شاهد اتفاقات اخیر بوده، در دلش خوشحال بود و با صدای آهسته و دستپاچه گفت:
- فرار نمیکردم. داشتم به سمت خونتون میدویدم.
لایلا چشمانش را ریز کرد، مشخص بود او را باور نکرده، با خونسردی گفت:
- خوب شد که اینجایی.
پایش را از روی قفسه سینهاش برداشت و دستش را به سمتش دراز کرد.
- بلند شو باید کمکم کنی.
زوئی همچنان میترسید، اما تحکم صدا، او را وادار به اطلاعت میکرد. با تردید دستش را گرفت و بلند شد و میترسید اما سؤالش را پرسید:
- چطوری اینکارو کردی؟
چشمان سبزش به چشمهای عسلی زوئی دوخت و هنوز حرفش را باور نکرده بود، با شک و تردید گفت:
- چیکار؟
زوئی بیتوجه به او قدم زنان به سمت کلبه رفت و بیخیال گفت:
- همین که من یهو افتادم زیر پات، چطوری این کارو کردی؟
لایلا به تازگی متوجه شده بود که درست است او وقتی دلش میخواست که بود خودش را نشان دهد، فورا به خواستهاش رسیده بود. اما زوئی به خواست خودش نبود که جلوی پایش افتاده بود. اما چطور؟ او نمیدانست با کشتن آریستوس، مقداری از قدرتش آزاد شده بود.
- نمیدونم... دنبالم بیا.
این را گفت و جلوتر از او به راه افتاد.
در صدایش تحکم خاصی بود که او را غلام حلقه به گوشش میکرد.
زوئی سه سال از دوقلوها بزرگتر بود و ده سال داشت و تنها دوست دوقلوها بود که خانوادهاش اجازه میدادند که او با آنها همبازی شود. اما بعد از این ماجرا، او با خودش عهد بست که اگر از این مخمصه جان سالم به در ببرد، دیگر به اینجا نیاید.
لایلا بالای سر جنازه آریستوس ایستاد و گفت:
- کمکم کن عمو رو ببریم توی جنگل.
دلش میخواست تن به خواستهاش ندهد، اما؛ نیرویی او را وادار به انجام کار وا میداشت. زوئی دستان سرد و بیجان آریستوس را گرفت. لایلا هم مچ پاهایش را از روی شلوار جینش گرفت و به سمت جنگل رفتند. کمی که میان درختان شاه توت وحشی، انداختند.
زوئی که همچنان ترسیده بود ل*ب به سخن گشود.
- میدونی اگر کسی بفهمه تو چه دردسری میافتیم.
نگاهی تند و خشمناکی او را خفه کرد و با فشار دادن دندانهایش از خشم گفت:
- هیچکس قرار نیست بفهمه.
دلهرهای به سراغش آمده بود. دلش میخواست هر چه زودتر از چنگال این شیطان نجات یابد.
- اونجا یه چاهه. میتونیم اونجا بندازیمش.
با صدای لایلا که نظارهگر اطراف بود. دستش بیجان و سرد را دوباره گرفت. باهم به سمت چاهی رفتند که کمی قبلتر اشاره کرده بود.
میان درختان انبوه صنوبر ، چاهی عمیق پدیدار شد. زوئی به چاه نگاه کرد. دیوارههایش تاریک و ترسناک بودند، با صدایی لرزان گفت:
- چرا این بلا رو سرش اوردی؟
لایلا از خشم و نفرت نگاهی به زوئی که لباسش سفیدش حالا خاکی و به خون آغشته شده بود کرد. لباس خودش هم دست کمی از او نداشت.
- حرف نزن، کمکم کن بندازمش تو چاه.
بدون حرف کمی مرد را بلند کردند. سنگین بود، با هر سختی که بود درون چاه انداختند.
صدای خش خشی میان درختان، از گوشهای زوئی پنهان نماند حتی میدانست دو چشم آن دو را تماشا میکند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: