♦ رمان در حال تایپ ✎ هیپنوگوجیا | ballerina | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ballerina
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
هیپنوگوجیا | ballerina | نویسنده راشای
◀ نام رمان
هیپنوگوجیا
◀ نام نویسنده
ballerina
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی
جنایتی که او مرتکب شده بود، برای زوئی، هم‌بازی خواهران، وحشتناک بود. او این جنایت را از اولش دیده بود. با ترس عقب عقب رفت. اشکی‌ از گوشه چشمش روی گونه‌هایش افتاده بود و زمزمه کرد:
- اون یه شیطانه.
با به سمت جنگل دوید و تصمیم گرفت دیگر به آن‌جا برنگردد.‌
صدای خش خش برگ‌هایی توجه لایلا را به خود جلب کرد.
- کی اون‌جاست؟ خودت رو نشون بده؟
نیرویی زوئی را به سمت‌ لایلا کشاند و او جلوی او افتاد، درست زیر پایش.
لایلا با چکمه قرمزش را روی قفسه سینه او گذاشت و با تعجب گفت:
- چرا فرار می‌کردی؟
زوئی با صورتی خیس به او خیره شد از این‌که هنوز متوجه نشده بود که او شاهد اتفاقات اخیر بوده، در دلش خوشحال بود و با صدای آهسته و دستپاچه گفت:
- فرار نمی‌کردم. داشتم به سمت خونتون می‌دویدم.
لایلا چشمانش را ریز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل چهارم : مهمان ناخوانده
ساعت روی دیوار آشپزخانه، ساعت نه شب را نشان می‌داد. نور زرد لامپ‌های کم‌سویی که از سقف آویزان بود، بر روی کابینت‌های قدیمی و رنگ و رو رفته، سایه‌های عجیبی می‌انداخت. سینی بزرگ و مسی که هشت فنجان چای داغ قرمز رنگ در آن قرار داشت، روی کابینت جا خوش کرده بود. صدای تیک‌تیک عقربه‌های ساعت، محنا را کلافه‌تر می‌کرد. از صبح در دلش آشوبی بی‌پایان به پا بود.
صدای بم مردانه‌ای او را صدا زد:
- عروس خانم، چایی رو بیار.
دست‌هایش به شدت می‌لرزید. چند بار نفس عمیق کشید تا خود را آرام کند و سینی را محکم گرفت. وقتی از آشپزخانه بیرون رفت، احساس می‌کرد که هر قدمش به سمت سرنوشتش نزدیک‌تر می‌شود. سلام بلندی کرد که ناگهان سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. همه نگاه‌ها به سمت او...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
هوا سنگین و سرد بود. ماه، چون سکه‌ای گمشده، از لابه‌لای ابرهای خاکستری، نوری لرزان می‌پاشید، خبر هواشناسی، نوید بارانی سیل‌آسا برای فردا را می‌داد و حس می‌کردی هر لحظه ممکن است، آسمان بغضش را بشکند؛ درست مثل دل محنا، که در آستانه طوفانی سهمگین بود.
روی پتوی نارنجی و کهنه‌ای که محنا با عجله از داخل آورده بود، هر دو در سکوتی غلیظ نشسته بودند. شال صورتی‌اش، هماهنگ با لباس ساده‌اش، روی شانه‌اش افتاده بود و موهای مشکی‌اش را که در باد سرد، پریشان شده بود، با کشی سیاه در پشت سرش جمع کرده بود.
سجاد، لبخندی زد که چین‌های کنار چشم‌هایش را عمیق‌تر کرد، محنا حدس می‌زد که او در اواخر دهه پنجاه زندگی‌اش باشد، شاید هم بیشتر؛ مدت زیادی بود که اینجا بودند و تنها صدای جیرجیرک‌ها، سکوت سنگین حیاط را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
محنا از جایش بلند شد و دروازه سفید حیاط را باز کرد. تاریکی هوا فضای اطراف را پر کرده بود و سایه‌ای در میان آن به نظر می‌رسید، که مشخص نبود چه کسی به در زده است. سجاد، سکوت را شکست و با لحنی جدی پرسید:
- کیه پشت در؟
صدای تپش قلب بی‌قراری که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، را می‌شنید. صدایی آرام و وحشت زده‌ای گفت:
- محنا منم... الهه!
محنا چهره آشنا و در عین حال غریبی که صبح دیده بود را به یاد می‌آورد. این بار اما، در چشمانش خبری از شادی و خنده نبود؛ بلکه نگرانی و اضطراب مانند سایه‌ای در او نمایان بود. محنا، که در ابتدا متحیر مانده بود، به آرامی کنار رفت و گفت:
- بیا داخل.
سری تکان داد و به وارد خانه شد. چشمش به سجادی افتاد که با کنجکاوی به او نگاه می‌کرد.
محنا رد او را گرفت که سجاد گفت:
- وسط یه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل ششم: ساریسا، کلانتر منطقه هفت.
مدتی گذشت و ابرهای سنگین به نشانه‌ی عزاداری، باران شفاف را بر فاجعه‌ای که امروز به وقوع پیوسته بود، می‌ریختند و لکه‌های خون را به آرامی پاک می‌کردند. گویی آسمان تحت تأثیر این حادثه‌ی دلخراش، خود را در غم فرو برده بود. این باران، کار لایلا را آسان‌تر کرده بود و بوی نم باران با بوی تلخ خون در هم آمیخته بود.
لایلا برای بار سوم به چشم‌های عسلی او خیره ماند و سرد گفت:
- این جا چه اتفاقی افتاده؟!
زوئی که انگار در یک رویای عجیب فرو رفته بود، پاسخ داد:
- داشتیم بازی میکردیم که... .
لایلا با عصبانی شد و با تحکم گفت:
- ما داشتیم بازی میکردیم و دور شدیم.
زوئی گویی که حافظه‌اش را رفرش کرده باشند، سری تکان داد که لایلا دوباره پرسید:
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟!
زوئی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
دیمیتریوس با شانه‌های خیس از باران به کلبه پناه برد. نورا و زوئی به دنبالش از در گذشتند، اما لایلا بی‌حرکت میان درختان توت وحشی ایستاده بود، کنار کتابخانهٔ نیمه‌کاره‌ای که همچون جسدی بر زمین افتاده بود. چشمانش را فشرد. تصویر دستان کوچکی که چاقو را در شکم آریستوس فرو می‌کوبید، بی‌اختیار در پلک‌هایش لرزید.
اره دسته‌قرمز، همدست خاموش جنایت، هنوز روی خاک می‌درخشید. خونی که ساعت‌ پیش تیغه را سرخ کرده بود، اکنون زیر باران محو شده بود؛ گویی آسمان می‌خواست گناهش را بشوید. ولی لایلا نمی‌دانست، خورشید همیشه زیر ابر سنگین نخواهد ماند.
وقتی وارد کلبه شد، گرمای آتش بلافاصله پوستش را نوازش داد. نورا و زوئی کنار شعله نشسته بودند و می‌خندیدند؛ زوئی حالا لباس گلی نورا را پوشیده بود؛گویی هیچ اتفاقی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
لایلا به چشم‌های اشک‌بار نورا خیره شد. نگاهش خالی از هر احساسی بود.
- توی دست و پام بود.
صدایش مثل تیغی یخ زده بر سکوت اتاق فرود آمد، از تخت برخواست شانه‌هایش عمدا به زوئی کوبید و از اتاق بیرون رفت.
زوئی که تا همان لحظه بی‌حرکت مانده بود، کنار نورا زانو زد.
اشک‌های نورا روی عروسک بی‌جانش می‌چکید، همان‌طور که باران بی‌امان پشت پنجره می‌بارید.
دست گرمش را پشت نورا کشید:
- عمو آریستوس که برگشت، درستش می‌کنه، قول میدم‌.
***
شب پرده‌های سیاهش را کشیده بود، اما ابر‌ها دست از گریه و زاری برداشته بودند‌ و به خانه‌هایشان می‌رفتند؛ ماه نقره‌ای بر کلبه می‌تابید.
لایلا پشت پنجره ایستاده بود و ناخن‌هایش در چارچوب در چوبی فرو کرده، ترس کشف حقیقت، همچون ماری سرد دور قلبش حلقه زده بود.
پس از رفتن زوئی،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
لایلا نگاهی به مارشال انداخت؛ سگ عظیم‌الجثه با صدای خرخر سنگین و آرامش مرگباری، در گوشه کلبه غلت زده بود. نفس‌های عمیق و سنگینش، سکوت سنگین شب را پاره می‌کرد و هر بار که سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت، انگار کوه‌سنگینی روی فضا سنگینی می‌کرد. هیچ‌کس جرات نداشت صدایش را بشکند. همه خواب بودند؛ عمیق، بی‌خبر از آن‌چه در تاریکی شب رخ می‌داد.
لایلا نفسی که در سینه حبس کرده بود، به آرامی بیرون داد؛ صدای ضربان قلبش حالا بلندتر از همیشه به گوش می‌رسید. هر تپشش مثل پتکی بر ستون فقراتش می‌کوبید. قدم‌هایش را آهسته برداشت؛ هیچ صدایی جز خش‌خش پای بــ*ره*نه‌اش روی تخته‌های چوبی به گوش نمی‌رسید. به سمت اتاق رفت، جایی که نورا خوابیده بود؛ دخترک بی‌گناه با موهای طلایی، عروسک شکسته‌اش را به سختی در آغـ.ـوش گرفته بود...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا