- تاریخ ثبتنام
- 2025-07-12
- نوشتهها
- 13
- پسندها
- 77
- امتیازها
- 13
جنایتی که او مرتکب شده بود، برای زوئی، همبازی خواهران، وحشتناک بود. او این جنایت را از اولش دیده بود. با ترس عقب عقب رفت. اشکی از گوشه چشمش روی گونههایش افتاده بود و زمزمه کرد:
- اون یه شیطانه.
با به سمت جنگل دوید و تصمیم گرفت دیگر به آنجا برنگردد.
صدای خش خش برگهایی توجه لایلا را به خود جلب کرد.
- کی اونجاست؟ خودت رو نشون بده؟
نیرویی زوئی را به سمت لایلا کشاند و او جلوی او افتاد، درست زیر پایش.
لایلا با چکمه قرمزش را روی قفسه سینه او گذاشت و با تعجب گفت:
- چرا فرار میکردی؟
زوئی با صورتی خیس به او خیره شد از اینکه هنوز متوجه نشده بود که او شاهد اتفاقات اخیر بوده، در دلش خوشحال بود و با صدای آهسته و دستپاچه گفت:
- فرار نمیکردم. داشتم به سمت خونتون میدویدم.
لایلا چشمانش را ریز...
- اون یه شیطانه.
با به سمت جنگل دوید و تصمیم گرفت دیگر به آنجا برنگردد.
صدای خش خش برگهایی توجه لایلا را به خود جلب کرد.
- کی اونجاست؟ خودت رو نشون بده؟
نیرویی زوئی را به سمت لایلا کشاند و او جلوی او افتاد، درست زیر پایش.
لایلا با چکمه قرمزش را روی قفسه سینه او گذاشت و با تعجب گفت:
- چرا فرار میکردی؟
زوئی با صورتی خیس به او خیره شد از اینکه هنوز متوجه نشده بود که او شاهد اتفاقات اخیر بوده، در دلش خوشحال بود و با صدای آهسته و دستپاچه گفت:
- فرار نمیکردم. داشتم به سمت خونتون میدویدم.
لایلا چشمانش را ریز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: