♦ رمان در حال تایپ ✎ هیپنوگوجیا | ballerina | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ballerina
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
هیپنوگوجیا | ballerina | نویسنده راشای
◀ نام رمان
هیپنوگوجیا
◀ نام نویسنده
ballerina
◀نام ناظر
Blueberry
◀ ژانر / سبک
درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی

ballerina

نویسنده راشای
نویسنده راشای
عنوان: هیپنوگوجیا
ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی ، فانتزی
نویسنده: Ballerina
ناظر: @Blueberry
خلاصه :
در دنیای ما، هر داستانی که به پایان می‌رسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه می‌شود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکی‌های درون خودمان برود؟ آیا می‌توانیم از سایه‌های خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟ این داستان، داستان دو خواهر دوقلو است که در جستجوی هویت خود، با رازهای نهفته‌ای روبرو می‌شوند که زندگی آن‌ها را برای همیشه تغییر می‌دهد.
پی نوشت: هیپنوگوجیا به حالتی گفته می‌شه که فرد بین خواب و بیداری یه چیزهایی می‌بینه و می‌شنوه که وجود ندارن.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg


« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بخش اول
مقدمه:
حسادت همچون سایه‌ای سنگین بر سر انسان‌ها نشسته و دل‌ها را در قفسی تنگ گرفتار کرده است.
قلب‌ها به جای عشق و محبت، از زهر حسادت و خشم سرشار شده‌اند.
در خیابان‌ها، چشمان تیزبین و پر از کینه، به دنبال نشانه‌ای از ضعف و سقوط دیگران هستند.
هر لبخند، گویی جادویی ناشیانه است که می‌تواند سرنوشت‌ را به دور برسد.
در این دنیای موازی، احساسات منفی همچون پرندگان بی‌پرواز در قفس درون می‌چرخند.
حسادت، پرتگاهی عمیق را جلوه‌گر می‌کند که در آن، امید به سقوط دچار می‌شود.
لبخندهای پلید، مانند تیرهایی زهرآلود، به قلب‌های شکسته‌ حمله می‌کنند.
این احساسات دردناک، آرزوهای ناکام را همچون سایه‌های سنگین بر زندگی‌ها می‌افکنند.
تلاطم درونی، سرنوشت‌ها را دچار دگرگونی می‌سازد و فرد را به سمت نابودی می‌کشاند.
در نهایت، سکانس این نمایش غم‌انگیز، حسرتی خاموش در دل‌ها می‌کارند.

فصل اول: زمین، ایران، تهران، ۱۴۰۲

سرمای زمستان، سوز به دستانش می‌آورد و در تمام استخوان هایش را به درد می‌آورد قدم زنان در دنیای شیرین کودکانه خود به سر می‌برد که صدایی از پشت سر او را صدا زد:
- محنا، بیا داخل سرما می‌خوری.
صدایش دستوری، سرد بدون ذره ای احساسات بود، به سمت مردی که صدایش زده بود؛برگشت؛ سالخورده و چهره عبوس و پیری داشت و همان طور زیرلب آواز کودکانه باران را می‌خواند با لی لی کنان به طرف مرد قدم گذاشت:
- باز باران با ترانه با گوهر های فراوان...
مرد از شدت رفتارهای این دختر بچه از کوره در رفت و با فریاد گفت:
- زود باش،‌ اینقدر لفتش نده!
دخترک با بغضی که درونش بود و چشمانی اشک آلود بی خیال بازی کردن شد و با گام‌های بلندتری خودش را به سمت‌ مرد رساند،‌هنگامی که به مرد رسید، مرد دستش را محکم گرفت و با قدم های تند تر به سمت در سفیدی که در رو به رویشان بود حرکت کردن وارد حیاط خانه که شدند، دستش را کشید و به سمت درب سالن کوچک آبی او را هل داد دخترک از شدت درد دستش، با دست دیگرش آرام دستش را ماساژ میداد و بدون هیچ صدایی گریه میکرد. گفت:
- دیگه تو کوچه نمیریا، مفهومه!؟
دختر با اشکی که از گوشه چشمانش می‌آمد وبا حرص پاک کرد و با نفرت به مرد خیره شد.
گفت:
- آقا اصغر من عروسک تو نیستم.
بعد چند قدم جلو آمد و با صدای لرزان ادامه داد:
- که هر جور بخوای باهام رفتار کنی، خدمتکارتم نیستم؛ امانتم دستتون، اینجوری می‌خواستین از امانت گلرخ بانو محافظت کنید، معشوقتون؟
همین که به رو به روی اصغر رسید، سیلی محکمی از او خورد که ل*ب دخترک پاره شد و خون جاری شده روی روسری سفیدش نقش بست.
صدای هینی از پشت سرش آمد، زن زیبا با چشم و آبروی مشکی جلوی در ایستاده بود. بعد از آن سکوت بود. چند لحظه ای دختر همان جا مکث کرد و بدون هیچ سخنی به سمت در رفت و تنه ای به آن زن زد و رد شد.
زن که لبش را می‌میجویید گفت:
- اصغر، عزیزم چرا؟
اصغر با نگاهی تحقیر آمیز به زن کرد و گفت:
- یه مشت مفت خور دور خودم جمع کردم.
بعد از آن به سمت در برگشت و در را باز کرد حرف بعدیش قلب زن شکست:
- هی پول در بیارم خرج اینا کنم. بی مصرف‌ها.
و از حیاط خانه خارج شد.
زن به داخل خانه قدم گذاشت، خانه‌ای قدیمی بود، دیوارهای ترک خورده بود و رنگ زردی روی دیوار باقی مانده بود. بوی نم تمام خانه را ور داشته بود صدای چکه کردن آب درون تشت قرمزی که وسط حال بود، می‌آمد. زن با دیدن تشت تقریبا پر با صدای بلند و رسا گفت:
- اینقدر فین فین نکن، بیا کمک تشت رو باید خالی کنیم خونه الان آب میگیره.
چند لحظه بعد قامت محنا در رو به رویش ظاهر شد و بدون هیچ حرفی خم شد و زن با دیدن این حرکت خم شد و با کمک هم تشت را بلند کردن و به سمت حیاط بردن و تشت را خالی کردن.
- باز چیکار کردی که اینطوری بود؟
محنا با صدایی خش دار که نشان از گریه بود گفت:
- کاری نکردم، فقط ازش خواستم برم بابامو ببینم.
زن تشت خالی را به سمت‌ جایی که چکه می‌کرد برد.
- اصغر از بابات متنفره.
و به سمت محنا برگشت و با لحنی به ظاهر مهربان گفت:
- عزیزم بابات الان زندانه و برای...
قبل از آنکه جمله اش را تمام، محنا وسط حرفش پرید.
- اونوقت تقصیر کیه؟
زن که کلافه شده بود از سؤالش اخمی میان چشمانش پدیدار شد:
- تقصیر خودشه!
به سمت آشپزخانه رفت.
- باید اعدام می‌شد. هر چی بدبختیه که داریم سر اون باباته!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با این حرف محنا نوری که در قلبش وجود داشت؛ خاموش شد. نمی‌دانست حرف های زن چه قدر واقعی بود.
به آرامی به سمت آشپزخانه قدیمی قدم برداشت و در افکارش غرق شده بود.
- ببین من برای خودت دارم میگم، فکر کن زمانی مامانت مرد، باباتم مرده.
زن در حالی داشت پیشبند آشپزخانه را می‌پوشید ،لبخندی دروغین و با لحنی که همه‌اش تظاهر بود گفت:
- عزیزم، منو مامانت دوازده سال با هم رفیق بودیم و حتی مامانت هم به اجبار زن نصرت شد.
در یخچال را باز کرد و گوجه و هویج را بیرون آورد.
_ اون سال ها...
محنا که دوست نداشت خاطرات گذشته‌ای که معلوم نیست دروغ باشد یا راست بشنود؛ وسط حرفش پرید:
- کلثوم خانوم من دوست ندارم درمورد گذشته حرفی بشنوم.
به سمت سینک ظرفشویی رفت که یا دیدن چند تیکه ظرف ظهر، آستینش را بالا زد و آرام تر از قبل گفت:
-اونم پشت سر مامان خدا بیامرزم و بابام.
زنی که نامش کلثوم بود سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت، مشغول درست کردن غذا شد.
ساعاتی گذشت که صدای کوبیده شدن در به گوش می‌رسید.
- اصغر کلیدش یادش رفته؟
محنا شانه ای بالا انداخت و دستش را از دستکش پلاستیکی آشپزخانه در اورد و چادر که روی صندلی بود را را برداشت و سرش کرد.
- اومدم.
هوا تقریبا تاریک شده بود. محنا به پشت در که رسید، احساسی عجیب وجودش را فرا گرفت. احساسی‌ که خوش‌آیند به نظر می‌آمد ولی چیزی در مورد آن احساس اشتباه بود. در را باز کرد.
پشت در تنها چیزی که توجه محنا را جلب می‌کرد، چشمان سبز و درشت یه دختر تقریبا همسن و سال خودش شاید چند سالی بزرگتر بود. چشمانش سبز اما درون چشمانش حاله ای از رنگ قرمز و مشکی در چشمانش دیده می‌شد.
- سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم.
محنا به آرامی سر وضع دختر را نگاه کرد، تیپ او چنان به این محله ای که می‌نشستند نمی‌خورد.
-واقعیتش اینکه من اینجا غریبم و از شهرستان اومدم می‌خواستم برم خونه عمو یاسرم که...
محنا از لحن حرف زدنش چیزی متوجه نمی‌شد، نه احساسات واقعی و نه می‌توانست به این چشم ها اعتماد کند.
- من آدرسش رو گم کردم و تلفن همراه هم ندارم،‌ میشه ازتون تلفن بگیرم؟
گوشی از داخل‌جیبش در اورد.
-‌ خاموش شده، لطفا!
-‌ کیه؟
کلثوم با پیشبند جلو در سالن ایستاده بود. محنا سرش را به طرفش چرخاند:
- یه غریبه که...
هنوز حرفش تمام نشده بود که کلثوم وسط حرفش پرید و گفت:
- حتما گدائه در و ببند و بیا داخل .
محنا از رفتار های کلثوم حرصش گرفته بود.
- داشتم حرف می‌زدم کلثوم جان، میگم غریبه اس آدرس گم کرده می‌خواد تلفن بزنه جایی.
کلثوم با بی بیخیالی به سمت داخل خانه رفت و گفت:
- میرم گوشیمو بیارم.
محنا از اینکه کلثوم ذره ای شعور نداشت که غریبه را به داخل دعوت کند. چشمانش را بست سرش را به سمت‌ غریبه برگرداند و با لبخندی گفت:
- بفرمایید داخل حتما باید خسته باشید. یکم دیگه شام آماده میشه!
غریبه که نامش لایلا بود، همچنان رفتار های محنا را زیر نظر داشت او بسیار شبیه کسی بود که سال های زیادی هم دیگر را رها کرده بودن. مهربان و ساده و از اینکه شبیه او بود ناخودآگاه در دلش نفرتی نسبت به آن ایجاد شد.
به آرامی درون حیاط قدم گذاشت، خانه قدیمی بود حوضی خشک وسط حیاط بود. کمی آن طرف تر چند گلدان شکسته به چشم می‌خورد.
دوچرخه پنچر شده گوشه‌ای از حیاط افتاده بود، گویی که سال هاست از آن استفاده نشده بود.
همان طور که به اطراف نگاه می‌کرد در دلش خوشحال بود که قربانی اش چیزی به اسم خوشبختی را نمی‌داند، لبخندی زد و به محنا نگاه کرد و گفت:
- آره یکم خسته‌ام، اما مزاحم نمیشم؛ فقط یه تلفن بزنم بعدش میرم.
لبخند دروغینی که هزاران معنا در آن نهفته بود و محنا از هیچ کدام از آن ها اطلاعی نداشت؛ با دیدن لبخندش به اجبار لبخندی مسخره‌ای روی لبش نشست و گفت:
-‌ هر جور راحتی!
-‌ بیا این گوشی و بگیر و تماست رو بگیر و برو!
کلثوم جلوی در ورودی به هال ظاهر شده بود و گوشی را مقابل لایلا گرفته بود. حرفش را با لحن بدی که هیچ، شباهتی به لحن محبت آمیز نداشت؛ زده بود. درست شبیه خودش بود. او به هر کسی اعتماد نمی‌کرد، همیشه محتاط بود.
- ممنون.
گوشی را گرفت و تظاهر به گرفتن شماره ای کرد. بعد از گذشت چند مکث طولانی مکالمه دروغینیش را آغاز کرد.
- سلام عمو خوبین منم لیلا، راستش آدرستون رو گم کردم.
-....
-درسته، آره بعد از میدون میپیچم میام تو کوچه.
-...
-خب؟
-....
- باشه حالا تا نیم ساعت دیگه اونجام.
-...
-خدافظ عمو جان.
بعد از این مکالمه گوشی را به کلثوم برگرداند و از خانه بیرون رفت.
- از این به بعد هر غریبه ای بود نمیذاری بیاد داخل.
لحن هشداری و تهدید وار کلثوم جرقه ای بود برای اینکه اصغر را مطلع کند و حسابی او را بزند.
همیشه آدم هایی هستند که از مهربانی دیگران حسادت می‌کنند و آن حسادت را پرورش می‌دهند تا چیزی به نفرت درونشان نسبت به دیگران به وجود آید.
- باشه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به آرامی وارد خانه شد، چادر گل گلی با حرص از سرش بیرون اورد و آن را مچاله کرد و گوشه ای انداخت.
تمام ذهنش به آن دختر مشغول بود، می‌دانست یه چیزی در مورد آن دختر درست نیست، روی زمین نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود. کلثوم برای خودش چایی ریخته بود و با بیسکویتی که آن را می‌خور نگاهش به او افتاد با تاسف گفت:
- تو خیلی زود گول می‌خوری!
جرعه ای دیگر از چایی‌اش را خورد و به ادامه حرفش گفت:
- اونم از خدا بیامرز مادرت به ارث بردی. همین اخلاقش بود که بابات اغفالش کرد.
هنوز غرق در افکارش بود که حتی حرف های کلثوم را نمی‌فهمید که یه باره به خودش آمد و به او نگاه کرد:
- چی؟
آهی کشید و از جایش بلند شد، زیرلب غرید:
- اصغر اومد خبرم کن.
سری تکان داد و او هم دوباره به نقطه ای خیره شد تا افکارش را از سر بگیرد.
ساعاتی گذشت که با صدای بسته شدن در هال به خودش آمد، اصغر بود. سریع از جایش بلند شد و سلامی داد.
اصغر به جای جواب دادن به او سری تکان داد و گفت:
- شام بیار که گشنمه.
بدون لحظه‌ای معطلی به سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و آن را جلوی اصغر انداخت. بدون آن که نیم‌نگاهی به بیاندازد دوباره به آشپزخانه برگشت.
- کلثوم ؟
اصغر با صدای بلند این را گفت که پس از چند لحظه‌ای کلثوم به همراه محنا که بشقابی املت و در دست دیگرش نان بود و سبزی بود برگشت.
- جانم؟
وقتی محنا تمام وسایل ها را گذاشت که به آشپزخانه برگشت تا آب را هم بیاورد صدای اصغر را شنید:
- فردا شب مهمون داریم، به دختره بگو تا خودشو آماده کنه که فردا خوب به نظر برسه.
لقمه‌ای گرفت و آن را در دهانش گذاشت و با دهان پر گفت:
- فردا با پولای پس اندازی که داریم برو یه چند تا میوه و اینا بخر .
کلثوم که هنوز متوجه نشده بود.
- مگه فردا چه خبره؟
لقمه را قورت داد و لقمه دیگری گرفت. محنا هم از آشپزخانه برگشته بود.
- فردا شب علی اینا میان خواستگاری این بچه.
از اینکه کلمه‌ « این » به کار برده بود عصبی شد و دستانش مشت شد اما چیزی نگفت.
- خدا شانس بده.
لقمه دیگری را در دهانش گذاشت و دوباره با دهان پر رو به محنا انداخت و بی‌خیال گفت:
- فردا تو میری به آدرسی که میگم، یه لباس قرض میگیری برای مراسم فردا.
کلثوم اخمی کرد و گفت:
- علی همونی که براش کار می‌کنی دیگه؟
به کلثوم نگاه کرد. سری تکان داد و گفت:
- آره، داییش سجاد زن داره، میخواد زن سوم بگیره.
نیم‌نگاهی به محنا انداخت، دستانش دور لیوان شیشه‌ای مشت شده بود؛ امکان داشت هر لحظه لیوان در دستش بشکند. اما چیزی نگفت.
با همان دهان نمیه پرش ادامه داد:
- پسر می‌خواد.
لقمه‌اش که تمام شد، پارچ و لیوان را از دست محنا گرفت و برای خودش آب ریخت.
- زن اولش سه تا دختر براش اورده و زن دومش دو تا دختر ، دختر دومی هفته پیش به دنیا اومده.
جوراب‌های سیاه و کثیفش را در آورد و به محنا داد.
- امروز گفت داییش یه زن می‌خواد که پسر براش بیاره، منم گفتم ما یه دختر مجرد داریم.
اخمی میان ابروانش گره خورد و خواست حرفی بزند اما حرفش را نزد.
اصغر نیم نگاهی به محنا کرد و گفت:
- نظر تو چیه؟
فکری میان ذهنش رسید و با صبوری گفت:
- یه شرط داره آقا اصغر!
ابروانش بالا پرید و کمی حرف او را سبک و سنگین کرد و گفت:
- من باج نمیدم بچه، فردا بله رو میگی مفهومه؟!
جوراب‌ها را به دست کلثوم داد و گفت:
- یه شرطه، وگرنه تن به این ازدواج نمیدم.
بعد از آن شروع به جمع کردن سفره کرد. کلثوم با اخم نگاهی به او کرد و گفت:
- این چه رفتاریه محنا باید ممنون ما باشی، غذا بهت میدیم، لباس برات تهیه کردیم بعد هم شرط میذاری؟
محنا حرفی نزد به آشپزخانه رفت که با حرص کلثوم به دنبالش رفت، قبل از اینکه کلثوم حرف دیگری بزند اصغر با صدای بلند گفت:
- شرطت چیه؟
لبخندی از سر رضایت به ل*ب‌های محنا نشست. از سه سالگی تا الان که بیست و سه سالش بود در این خانه زندگی می‌کرد.
به آرامی ظرف‌ها رو شست و به هال برگشت و رو به روی اصغر نشست و گفت:
-‌ ‌شرطم اینکه رضایت بدی بابام بیاد بیرون.
-‌ ‌‌‌امکان نداره!
این حرف را کلثوم که پشت سر محنا ایستاده بود زد، هنوز جوراب های اصغر را در دست داشت.
اصغر کمی مکث کرد و گفت:
- باشه ولی ...
قبل از اینکه اصغر بتواند حرفش را تکمیل کند، محنا گفت:
-آقا اصغر ولی و اما و اگر و شاید نداریم، شما میری فردا صبح رضایت میدی و منم میرم دنبال لباس و اینا، می‌خوام بابام تو عروسیم یا عقدم کنارم باشه.
دیگر حرفی زده نشد. خوب می‌دانست کار اصغر پیشش گیر بود وگرنه محال بود رضایت دهد، پدرش و او رقیب عشقی بودند، البته که گلرخ بانو او را دوست داشت به خاطر پدرش مجبور به ازدواج با نصرت شده بود. البته این‌طور که اصغر فکر می‌کرد نبود همه می‌دانستند آن دو رومئو و ژولیت بودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل دوم: قرارداد‌ها
فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرم‌هایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج،‌ در حالی به زمین چشم دوخته بود، به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با برخورد جسمی و سرش را بلند کرد دختری با چشمانی عجیب دید، درخشش چشمانش عجیب بود، حاله نحسی در چشمانش داشت.
- ببخشید من سرم تو گوشی بود.
اصغر سری تکان داد و از کنار دختر گذشت، چیزی درون ذهنش میگفت این دختر عادی نیست و بسیار خطرناک است؛ اما به او ارتباطی نداشت.
هر چند که نمی‌دانست در روز های آینده این دختر تمام نقشه‌هایش را خراب می‌کند.
****
رو به روی خانه‌ی ویلایی قرار گرفته بود، باورش برایش سخت بود که از این خانه‌ها هم‌ در ایران وجود دارد. خانه سر تا سر در بزرگ قرمز رنگ با گل‌های مشکی تو خالی که از درونش حیاط خانه پیدا بود، قرار داشت.
کنارش در کوچک ورودی قرار داشت که از همان در بود باغ بزرگی بود. که از آن جا ساختمان معلوم نبود. یک جاده‌ای بود که پیچ داشت، دو طرف آن درختان بلند زیبایی احاطه کرده بود انگار که تونلی درست کرده بودند و فضای آن را تاریک تر می‌کرد.
زنگ در خانه را زد. فورا نگهبانی جلوی در ظاهر شد، جوانی خوش بر رو بود شاید اواخر دهه سی ساله زندگی‌اش بود. لباسی که بر تن داشت، آبی کمی رنگی بود انگار لباس کارش بود. روی جیب لباسش یه کادر مشکی رنگ وجود داشت که نام، « ایمان ملک زاده» خودنمایی می‌کرد، چیزی که توجه محنا را به خودش جلب کرد بی‌سیمی بود که روی شانه نگهبان وصل بود.
نگهبان گفت:
- سلام، بفرمایید؟
کلمات را دقیقا عین چیزی که قبل از آمدنش اصغر به او گفته بود و در تاکسی آن را بار‌ها و بار‌ها مرور کرده بود، تکرار کرد.
- سلام،‌ من از طرف آقای نجاتی اومدم. وقت قبلی با خانوم نیازی داشتم.
نگهبان بلافاصله در را باز کرد، نگاهش را به سمت‌ محنا داد و بی‌سیمش را روشن کرد.
- یه مهمون اومده با خانم نیازی کار داره.
با خش خش بی‌سیم‌ صدایی زخمت و مردانه‌ای از درونش گفت:
- تایید شد، الان ماشین می‌فرستم.
نگهبان از جلوی در کنار رفت تا محنا کامل وارد خانه شود.
کنار در ورودی یک اتاق دوازده متری وجود داشت و بالای آن نوشته بود «نگهبانی« اتاق یک پنجره که پرده‌های آن کشیده بود.
به جز این اتاق ساختمانی دیگر با چشم قابل مشاهده نبود. عجیب بود این درختان در اوج زمستان هنوز سبز بودند. هر چه بود درخت کاج یا سرو نبودند؛ زیرا برگ پهن‌تری به نسبت داشتند. درختان حتی ثمر داده بودند، چیزی بنفش رنگ.
تصمیم گرفت تا آمدن ماشین، از نگهبان بپرسد.
-‌‌‌ این درخت چیه؟
-‌‌‌ ‌‌‌‌‌درخت یاس هلندی، تو بهار شکوفه‌هاش سفیده ولی اوایل زمستون میوه میده.
با دست به چیزهای بنفشی که از درخت آویزان بود، اشاره کرد و گفت:
- اینا میوه‌هاشه.
زیبا و باورنکردنی بود، البته برای محنا این‌طور بود. چون از نزدیک این‌چیزها را ندیده بود.
طولی نکشید که ماشین دویست و شش مشکی رنگی از میان جاده پدیدار شد. جلوی پایش ایستاد. نگهبان برایش در عقب را باز کرد، محنا کوله کهنه خاکستری رنگی که روی دوشش بود را از روی شانه هایش برداشت تا راحت‌تر درون ماشین بنشید.
سوار ماشین که شد، نگهبان در را برایش بست.
- سلام زیبا.
نگاهش به مردی که راننده بود جلب شد، پسری جوان‌تر از نگهبان شاید در اواخر دهه بیست زندگی‌اش بود.
محنا لبخند خجالتی کشید و زیر ل*ب گفت «سلامی» بر زبان آورد.
مرد لبخندی زد به آرامی ماشین را به حرکت آورد. با حرکت دستش فرمان ماشین را چرخاند‌. ماشین دوری بر محوطه جلوی در زد و وارد جاده شد.
-ببخشید که معطل شدین. سردتونه؟
او را دیده بود که حتی دست‌هایش را نامحسوس بهم می‌کشد. اما دروغ گفت:
- نه، سردم نیست. خوبم‌.
لباس محنا برای این زمستان مناسب نبود خودش هم‌می‌دانست شاید برای پاییز بهترین لباس باشد اما برای زمستان چندان مناسب نبود، یک پالتو سفید با پارچه کشمیر به تن داشت شاید این تنها مانتو خوبی در کمدش به چشم می‌خورد.
گرچه پالتویش برای هوای تقریبا خنک جواب می‌داد، اما این هوا به شدت سرد‌تر از آن بود که لباسش گرمش کند.
راننده از داخل آینه نگاهی به او انداخت. می‌دانست او سردش است، بخاری را زیادتر کرد.
- خوب نیست وقتی سردته بگی سردم نیست.
لبخند خجالتی زد.
- نمی‌خواستم باعث زحمتتون بشم.
هر چند خودش می‌دانست حرفش دروغ است و عادت کرده بود به ناراحت بودن موقعیتش.
از میان درختان یاس هندی گذشتن کم کم جاده روشن تر می‌شد جای درختان یاس هلندی درختان بــ*ره*نه به چشم می‌خورد. سر تا سر جاده درخت بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم می‌خورد هر چه جلو تر می‌رفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید.
از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم می‌خورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمی‌دانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آن‌طرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز پهناوری به چشم می‌خورد که فضایی برای نشتن بود، کنار فضای سبز یک منطقه سیمانی بود که آلاچیقی وسط آن بود. کنار آلاچیق به فاصله پنچ شش متر مربع یک طاقچه‌ای قرمز رنگی نمایان بود، که یک سمت آن شیر آبی به چشم می‌خورد. رو به روی آلاچیق، یک تاب دو نفره‌ ای به چشم می‌خورد. با ایستادن ماشین محنا چشم از اطراف برگرداند.
فورا راننده پیاده شد. در را برایش باز کرد. محنا پیاده شد، کیفش را روی دوشش قرار داد و زیر ل*ب تشکری کرد.
راننده در ماشین را بست و گفت:
- دنبالم بیاین‌ که مادرم‌ منتظرتونه.
به سمت ساختمانی که نمای زیبایی جلوه داده بود و ترکیب نمایش از رنگ مشکی و قرمز خودنمایی می‌کرد.
از پله های سنگی بالا رفتند تا به ورودی درب ساختمان بزرگ رسیدند، دهانش از حیرت و زیبایی این ساختمان باز مانده بود. کیفش را محکم گرفت. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد.
- شگفت انگیزه.
راننده نگاهی به او که کنارش هم‌قدم شده بود کرد و چیزی نگفت.
ساختمان یک در ورودی داشت که زنی جوانی رو به روی در منتظر بود. زن لباس‌های شیکی به تن داشت. یک تونیک قرمز که تقریبا زانوهایش را پوشانده بود. یک کفش پاشنه بلند قرمز هم به پا داشت.
- خوش اومدی عزیزم.
ل*ب‌هایش به آرامی با زبانش تر کرد و زیر ل*ب تشکری کرد و جلوتر از پسر به داخل رفت. زن نگاهی به پسرش انداخت و با جدیت گفت:
- لطفا داخل نیا.
پسر سری تکان داد و با سرعت از پله ها پایین رفت.
- پسرم میلاد بود.
محنا که نمی‌دانست چه بگوید، سری تکان داد و همراه زن پایش را به داخل گذاشت. داخل خانه شبیه به قصر بود. وسط سالن یک پله سنگی، تقریبا زیر آن پله یک سالن بزرگ و چیدمان سلطنتی بود.
هر دو وارد خانه شدند و به سمت مبل‌های سلطنتی رفتند و روی یکی از مبل‌ها نشستند. محنا درست رو به روی او بود. دستش را محکم مشت کرده بود. استرس داشت. زن ذره‌ای متوجه استرسش‌ نبود، با لبخند گفت:
- خب از خودت بگو برام.
چرا باید از خودش برای او بگوید، مگر اصغر به او نگفته بود او برای لباس امشبش آمده بود تا قرض بگیرد. متعجب بود از رفتار زن، شاید هم‌ او اشتباه آمده بود.
- ببخشید؟!
زن خنده آرامی کرد و پایش را روی هم انداخت.
- عزیزم من نیلوفرم، تا جایی که می‌دونم آقای نجاتی دایی همسر بنده هستند‌.
محنا از اولش اصغر نپرسیده بود که نجاتی چه کسی است؟ و چرا باید از طرف او باید به دیدنش نیلوفر برود؟! عزمش را به کار برد سعی کرد کمی همرنگ این جماعت بشود.
- بله درسته، نمی‌دونستم.
زنی به همراه سینی که حاوی دو فنجان و فلاسکی بود، به طرفشان آمد.
سینی را روی میز گذاشت. و رو به نیلوفر گفت:
- امری با من ندارین خانم؟
نیلوفر لبخندی مهربانانه زد و گفت:
- نه عزیزم می‌تونی به کارت برسی.
سپس رویش را به طرف محنا برگرداند. موهای‌ شرابی‌اش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد:
- دخترم اسمت رو بگو؟!
محنا با دستپاچگی، لبخندی زد نمی‌دانست در این شرایط چه حرفی بزند چه رفتاری از خودش نشان دهد.‌
- محنا.
نیلوفر لبخندی به رویش زد و گفت:
- اسمت خیلی قشنگه!
دست برد فلاسک استیلی که درون سینی نقره بود را برداشت و محتویات شیری رنگی را درون فنجان‌ها ریخت. که بخاری از آن بیرون می‌آمد، ادامه داد:
- اسمت به چهره‌ات میاد.
تشکری کرد و که دوباره نيلوفر شروع به حرف زدن کرد.
-خب محنا جون، چند سالته؟!
دستش را به سمت‌ شال مشکی که روی سرش بود برد و آن را کمی جلوتر کشید و نگاهش را به سمت‌ لیوان ها داد. با کمی اعتماد به نفس گفت:
- دو ماه قبل بیست و دو سالم شد.
از زیر میز شکلات خوری را بیرون می‌کشد و در آن را باز می‌کند.
-تا به حال ازدواج کردی؟ نامزد؟
دستان محنا با شندین این سوال مشت می‌شوند و ناخودآگاه اخمی میان ابروانش قرار می‌گیرد و با تندی ل*ب به سخن می‌گشاید.
- نه؛ ولی امشب خواستگاریمه!
با دست اشاره‌ای به فنجانی که رو به رویش بود می‌کند.
- بفرمایید تا سرد نشده میل کنید.
لحنش مثل قبل گرم نبود، شاید نباید این حرف را به زبان می‌آورد.
نیلوفر که دید دخترک چیزی نمی‌گوید، لبخندی زد و گفت:
- قصدم نبود که ناراحتت کنم، به هر حال در جریان خواستگاری امشب هستم. فقط احساس می‌کنم شما زیاد برای آقای نجاتی جوان هستی.
فنجانش را بر می‌دارد و جرعه‌ای از آن می‌نوشد تا عصبانیتش را کنترل کند، محتویات فنجان گرم و شیرین بود. مزه خاصی می‌داد، آن لحظه نوشیدنی موردعلاقه‌اش شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خودش هم در جریان بود که برای نجاتی بیش از حد بچه بود. با حرف بعدی نیلوفر بیشتر ناراحت شد؛ اما او با اصغر معامله کرده بود. نمی‌توانست معامله‌اش بر هم بزند.
- دختر اولش بیست سالشه.
جرعه ای دیگری نوشید. طعم زنجبیل و هل را همزمان با شیرین کننده خاصی می‌چشید.
- عزیزم نمی‌خوام اذیتت کنم ولی زن اول و دومش اصلا راضی به این وصلت نیستند.
- منظورتون چیه؟
قبل از آن که زن پاسخی بدهد، صدای قدم‌هایی روی پله‌ها توجه محنا را به خود جلب کرد.
دختری با کراپ قرمزی و شلوار جینی به سمت آن‌ها می‌آمد. موهای بلوندش را دو طرف شانه‌اش بافته بود. خیلی چهره‌اش شبیه آن دختری بود که آن شب به در خانه‌شان آمده بود، می‌خواست تلفن کند.
نه خودش بود؛ اما رنگ چشمان آبیش این را نمی‌گفت. خبری از آن هاله قرمز مشکی در چشمانش نبود.
لبخند دلنشینی زد و رو به روی او نشست.
- سلام، من الهه هستم.
دستش را به سمتش دراز کرده بود. با تردید دستش را گرفت، پس از گرفتن دستش حالت چهره‌اش کمی تغییر کرد. اما سریع خودش را جمع و جور کرد، با لحنی که همیشگی‌اش توجه او را به خود جلب کرد و گفت:
-خب می‌دونی که برای چی اومدی این‌جا؟
یادش آمد. خجالت زده سرش پایین انداخت؛ نمی‌خواست از همین الان شرمنده خانواده‌ی شوهر آینده‌اش شود.
صدای الهه به باعث شد سرش را بالا بگیرد به چشمانش نگاه کند.
- سایزت فکر می‌کنم اندازه من باشه.
چیزی نگفت. نگاهی به فنجانی که در دست داشت انداخت. محتویاتش به اتمام رسیده بود.فنجان را روی میز گذاشت.
- دخترم، می‌دونم خوشت نمیاد برای مجلس از این‌جا لباس برداری؛ ولی قراره زن دایی همسرم بشی. همسرم گفته که ازت به خوبی پذیرایی کنیم.
با صدای آرامتری ادامه داد:
- اگر بعد از امشب نظرت منفی بود ولی به هر دلیلی نتونستی چیزی بگی، به من بگو.
الهه متعجب به نيلوفر نگاه کرد و گفت:
-قراره زن آقا سجاد بشه؟
نمی‌توانست نگاهش از چمشان آبیش بردارد، آن دختر کاملا شبیهش بود فقط چشمانش فرق داشت. امکان نداشت تصادفی باشد.
صدای نگران نیلوفر او را به زمان حال برگرداند.
- دخترم، خوبی؟
سرش را بلند کرد و به چهره نگران نیلوفر نگاه کرد. لبخند بی‌جانی که آشتفگی‌اش را پنهان می‌کرد زد و گفت:
- بله خوبم.
الهه که معلوم نبود کی رفته بود، با کاور لباسی برگشت و به دستش داد.
- بپوش اینو.
دستش را به طرف در اتاقی که آن طرف سالن بود اشاره کرد.
- برو اونجا بپوشش.
محنا از جایش بلند شد. کوله‌اش را از روی پایش برداشت. به سمت دری که اشاره کرده بود رفت.
اتاق، برخلاف خانه خیلی ساده بود. یک ست کمد و میز تحریری درونش داشت و چندین کتاب روی زمین روی هم چیده شده بود. روی میز هم یک کتاب باز شده و لای آن یک کاغذ سفید قرار داشت.
یک صندلی رو به روی میز بود به سمتش رفت و کاورلباس را روی صندلی و کیفی که روی کولش بود روی زمین گذاشت. کاور لباس را باز کرد ماکسی بلندی گلبهی رنگی درونش وجود داشت لباس ساده و شیک بود. قسمت سینه‌اش کاملا گیپوری بود و دامنش کلوش دار بود.
لباس را پوشید، فیت تنش بود.
در اتاق زده شد و بدون اینکه باز شود. کسی از پشت در گفت:
- پوشیدی؟
بلند گفت:
- بله پوشیدمش.
به سمت در اتاق رفت و در را باز کرد. نیلوفر و الهه با چشمانی که در آن نشان از رضایتشان بود. سر تا پایش را نگاه کردند.
- فوق‌العاده شدی!
الهه با شوق و ذوق این را گفت.
- بچرخ ببینمت.
محنا بدون حرف چرخید.
- انگار برای تو دوختنش.
نیلوفر که تا الان چیزی نگفته بود. با جدیت تمام گفت:
- امشب این لباس برای توئه. فردا بیا این‌جا و پسش بده.
سری تکان داد و در اتاق را بست تا لباسش را در بیاورد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فصل سوم: ساریسا، تولد و مرگ
ساریسا، سرزمینی با هشت چهره، هشت تکه از بهشت و جهنم. هفت منطقه با نام‌ها و رسومی متفاوت، در صلح و جنگ در کنار هم زندگی می‌کردند. اما هشتمین چهره، زخمی پنهان بر پیکر ساریسا بود. در روز تاجگذاری پادشاه آندریاس، پرده از رازی شوم برداشته شد. منطقه هشتم، به دستور او ممنوعه اعلام گشت؛ حصارهایی از خار و سکوت گرداگردش کشیده شد. می‌گفتند هرکس پا به آن سرزمین نفرین‌شده گذاشته، دیگر بازنگشته است. زمزمه‌ها از موجوداتی پلید و جادویی تاریک خبر می‌دادند، اما هیچ‌کس جرأت نکرد به دنبال حقیقت برود.
مرگ آندریاس ناگهانی بود و شایعات زیادی در موردش وجود داشت. پسرش، آنتوان، به سلطنت رسید. در دوران حکومت او، زنی به نام کاساندرا پیشگویی کرد که نفرینی بر ساریسا سایه خواهد افکند. آنتوان، که معتقد بود پیشگویی‌ها باعث ایجاد ترس و هرج و مرج در بین مردم می‌شوند، دستور داد کاساندرا را در آتش بسوزانند. در میان فریادهای مردم، کاساندرا به سمت آتشی بزرگ برده شد، در حالی که چشمانش به زن اول آنتوان، آدلا خیره بود.
پنج سال از اعدام کاساندرا گذشت و ساریسا، اگرچه ظاهراً آرام بود، اما در زیر پوست خود تشنه‌ی یک تغییر بزرگ بود. روزی، خبر مرگ آدلا، همسر اول آنتوان، مثل پتکی بر سرش فرود آمد. پادشاهی که به سنگدلی مشهور بود، در خلوت خود برای همسر از دست رفته‌اش اشک ریخت. آدلا، که باردار بود، پس از تبعید به جنگل سایه، جایی که نور خورشید هرگز به آن نمی‌رسید، با کمک وزیرش آریستوس زندگی می‌کرد. در آنجا دو دختر به دنیا آورد و پس از مرگش، نام آن‌ها را لایلا و نورا گذاشتند. آریستوس، که از پیشگویی‌های شوم کاساندرا به وحشت افتاده بود، می‌دانست که این دو دختر سرنوشت متفاوتی خواهند داشت. او به همراه برادرش دیمیتریوس، به مدت هفت سال از لایلا و نورا نگهداری کردند، در حالی که سایه‌ی پیشگویی کاساندرا هر لحظه به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد.
پس از مرگ آدلا، لی‌هوا، همسر دوم پادشاه، تاج سلطنت را بر سر گذاشت. در این میان، رازی پنهان در دل آریستوس سنگینی می‌کرد: در روز مرگ ملکه آدلا، دو دختر جادویی به دنیا آمده بودند، لایلا و نورا، نام‌هایی که مادر در لحظات واپسین بر زبان آورده بود. آریستوس، که کابوس پیشگویی‌های شوم کاساندرا رهایش نمی‌کرد، با دلهره و تردید، به جادوگران هفت منطقه ساریسا متوسل شد تا طلسمی بر این دو نوزاد ببندد؛ طلسمی که شاید بتواند سرنوشت شوم آن‌ها را تغییر دهد. هفت سال گذشت و لایلا و نورا در پناه آریستوس و برادرش دیمیتریوس زندگی کردند. در یک صبح بارانی، نورا با صدایی آرام از خواب بیدار شد. دیمیتریوس در حال پوشیدن چکمه‌هایش بود. نورا با موهای پریشان و چشمانی آبی که یادآور مادرش بود، پرسید:
- عمو، داری جایی میری؟
دیمیتریوس نگاهی به او انداخت، در کلبه چوبی را باز کرد و گفت:
- دارم میرم دریاچه، آب انبارمون تموم شده.
نورا با لحنی پر از خواهش گفت:
- میشه منم بیام؟
چشمان نورا لحظه‌ای حالتی غریب به خود گرفت. دیمیتریوس اغلب از خیره شدن به چشمان او پرهیز می‌کرد، گویی آن کودک با نگاهش می‌توانست او را مسحور کند.
- لباس گرم بپوش، بیرون منتظرتم.
نورا با خوشحالی به اتاق کوچکش رفت و لباس پشمی قهوه‌ای و چکمه‌های صورتی‌اش را پوشید. لایلا در خواب تکانی خورد و چشمان سبزش را باز کرد. با لحنی سرد و بی‌روح پرسید:
- کجا میری؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- همراه عمو دیمیتریوس.
لایلا روی تخت غلتید و روی تخت به حالت نیم‌خیز نشست. بدنی لاغر و کمی لاغرتر از نورا داشت. تنها تفاوت آن‌ها در چشم‌هایشان بود؛ به جز این، آن‌ها به قدری شبیه هم بودند که گویی دو نیمه یک سیب‌اند. اما اخلاق لایلا بسیار خاص بود و او اصلاً شبیه یک دختر هفت ساله به نظر نمی‌رسید. رو به خواهرش که در حال شانه زدن موهای بلوندش بود، گفت:
- من هم میام.
نورا موهایش را بالای سرش جمع کرد و با آرامش آن‌ها را با کش بست و گفت:
- باید عمو اجازه بده.
بدون اینکه توجهی به حسادت کودکانه لایلا داشته باشد، از اتاق خارج شد. وقتی صدای بسته شدن در کلبه را شنید، با خشم به سمت وسایل خواهرش رفت و تمام کتاب‌ها و عروسک‌هایش را پاره کرد. دستانش به شدت می‌لرزیدند، اما او نمی‌توانست خود را کنترل کند. سپس از کلبه بیرون رفت.
لایلا همیشه به نورا حسادت می‌کرد. این حس مثل آتش درونش می‌سوزاند و اگر چیزی می‌خواست و آن را نمی‌گرفت، خشمش را بر سر وسایل خواهرش خالی می‌کرد. اما امروز حتی خشمش بیشتر شده بود. ابرهای سنگینی آسمان را پوشانده بودند، اما بارانی در کار نبود؛ انگار آسمان هم حال او را درک نمی‌کرد.
آریستوس، مردی پنجاه ساله و یکی از قوی‌ترین جادوگران منطقه، در حال ساختن یک کتابخانه کوچک برای نورا کنار درخت توت‌های وحشی بود. لایلا به سمت او رفت و با صدای سردش پرسید:
- چی داری درست می‌کنی؟
آریستوس با شنیدن صدای لایلا کارش را متوقف کرد و نگاهی به او انداخت.
- سلام، صبح بخیر، زود بیدار شدین!
او چشمان مشکی‌اش را بست و ادامه داد:
- اگر کمی زودتر بیدار می‌شدی، می‌توانستی با خواهرت بری تک ستاره‌ها را رو ببینی.
تک ستاره‌ها موجوداتی بودند که در عمق دریاچه شنا می‌کردند و معمولاً در روزهای ابری به سطح آب می‌آمدند.
لایلا با خشمی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:
- نورا گفت تو اجازه نمی‌دی برم.
قبل از اینکه آریستوس بتواند پاسخی بدهد، نفس عمیق‌تری کشید و ادامه داد:
- می‌دونم، تو من رو به اندازه نورا دوست نداری.
نگاهش به دسته قرمز اره‌ای که کنار کتابخانه نیمه‌کاره افتاده بود، افتاد. آریستوس متوجه نگاهش شد، اما دیگر دیر شده بود. اره در یک چشم بر هم زدن در دستان کوچک نورا بود.
آریستوس با وحشت به او نگاه کرد و گفت:
- لایلا، اون خطرناکه! بندازش زمین.
لایلا به ابروان بالا رفته‌اش خیره شد و اره را به سمت او نشانه گرفت.
- تو من رو دوست نداری.
قطره اشکی از گوشه چشم آریستوس افتاد و لایلا پوزخندی بر ل*ب آورد و با حرص گفت:
- همه‌ش برای نورا.
کتابخانه از چوب درختان صنوبر ساخته شده بود و کوچک و زیبا به نظر می‌رسید. صدای کشیده شدن اره روی سطح کتابخانه به گوشش رسید و خطی روی آن افتاد. او با تعجب به دخترکی که نفرت در چشمانش موج می‌زد، نگاه کرد. تا آن زمان هرگز این‌قدر نسبت به نورا نفرت نشان نداده بود. با بهت گفت:
- لایلا، تو هم مثل خواهرت هیچ فرقی نداری.
لایلا سرش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت:
- دروغ میگی!
او اره را انداخت و چاقویی که در جیب شلوارش پنهان کرده بود، بیرون آورد. با نفرت به آریستوس که خم شده بود تا اره را بردارد نگاه کرد و بدون هیچ حرفی ناگهان چاقو را در شکمش فرو کرد. این کار خیلی سریع انجام شد و آریستوس شوکه از رفتار لایلا دهانش باز مانده بود. تا بخواهد واکنشی نشان دهد، ضربه دوم چاقو در سینه‌اش فرو رفت و آخرین چیزی که دید، هاله قرمز دور چشم‌های سبز او بود.
- تو... شیطانی!
این آخرین جمله آریستوس بود. لذتی در چشمان لایلا از این عمل دیده می‌شد. احساسات متناقضی در دلش می‌جوشید؛ از یک سو خوشحالی از اینکه توانسته بود بر احساسات خود غلبه کند و از سوی دیگر ترس از عواقب کارش. اما این احساسات برای او بی‌معنا بودند؛ او فقط می‌خواست نورا را از خود دور کند، حتی اگر این کار به قیمت از دست دادن خود واقعی‌اش تمام شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا