مقدمه:
شاید برخی از مردم باور نکنند؛ اما حقیقت این است که گریههای شبانه، فقط برای دعوا با محبوب نیستند و خانههای ساکت همیشه ماجراهای عاشقانه غمناک به خود ندیدهاند.
"در قلب و روح آدمی، گنجینه های نفیسی وجود دارند که اگر کلیدشان دست فرد دیگری بیفتد، میشکنند و نابود میگردند."
این جمله در میان نقوش حکاکیشدهی گلهای رز، بر سر در عمارت منزلگه بیدهای مجنون نقش بسته بود. هر کس حتی اندکی ادگار رازلین را میشناخت، میدانست این بدیهیترین چیزیست که میشود انتظار داشت او دستور حک کردنش را بر سر در خانهاش بدهد.
به نمای برفرنگ خانه نگریستم. نمایی که بیشتر مناسب خانهای با جنب و جوش بسیار و مهمانیهای بیشمار به نظر میرسید تا عمارتی که سالها تنها مهمانش پزشک بود.
دستم را در میان موهایم فرو بردم. چرا کسی در را نمیگشود؟ شاید نشناخته بودند! دوباره در زدم؛ دو بار پشت سر هم و یک بار فاصلهدار، دقیقا شیوهی مخصوص خودم.
در باز شد و دوشیزه رازلین در چهارچوب در پدیدار گشت. گیسوان شبقرنگش را با توری بلند جمع کرده بود. چشمان زمردرنگش از دلواپسی میدرخشیدند؛ هرچند بقیه اجزای صورتش میکوشیدند با نمایشی از بیتفاوتی این حقیقتی را که چشم فریاد میزد پنهان کنند. پیراهنی ابریشمی به رنگ برگهای شاداب پوشیده بود که تضاد عجیبی با چهرهاش ایجاد میکرد.
پیش از آن که من فرصت حرف زدن بیابم، دوشیزه رازلین تعظیمی نمود.
- آه، دکتر لوین! چقدر به موقع آمدید! بفرمایید داخل، بفرمایید داخل.
در صدایش نوع خاصی از بیقراری نمایان بود که ملک طلق خودش به شمار میآمد. نه از جنس غش و ضعفها و گریه های بانو رازلین بود و نه از جنس نقاب یخ ماهرانه آقای رازلین.
دوشیزه رازلین مرا به داخل هدایت نمود. این کار معمولا توسط خدمتکاران انجام میشد. گویا دوشیزه رازلین از غیرمعمول بودن کارش اطلاع داشت؛ چرا که گفت:
- مادرم غش کرده و مارتا و نلی مشغول رسیدگی به او هستند. مارک و مری هم هر کدام دارند کاری انجام میدهند و این شد که من شخصا خدمتتان رسیدم.
دوشیزه رازلین مرا در راهروها جلو میبرد. کمی به اطراف نگاه کردم و از تضاد روح خانه با ظاهر آن متحیر شدم. با وجود این که نه تنها چهره ویولت، بلکه تک تک اجزای خانه پژمردگی و بیقراری را فریاد میکشیدند؛ ظاهر اثاثیه چیز دیگری میگفت.
فرشهای ایرانی همچنان زیبایی و نقش و نگارشان را به رخ میکشیدند. نقاشی آفرودیت همچنان زلف طلافامش را نشان میداد و با تفرعن و تبختر تبسم میکرد. مجسمههای کیوپید همچنان با پوزخند، کمانهای عشقشان را به سمت دیوارها نشانه گرفته بودند و پردههای مخمل آسمانرنگ همچنان میکوشیدند به اهل خانه بقبولانند همه چیز هنوز به آرامی آسمان صاف است.
دوشیزه رازلین میکوشید یخچهره به نظر برسد؛ اما خیلی از حرکاتش از چشم من دور نمیماند. میدیدم چگونه هرازگاهی پاهایش را به هم میکوبد-عادت عصبیای که میان زنان خانواده رازلین مشترک بود.-یا چگونه در صحبت کردن بیقرار است؛ گویی میخواهد سریعتر بحث را تمام کند و مرا به نزد بیمارش ببرد. همیشه فکر میکردم بسیاری از مردم پرعاطفهتر از آنند که ما میپنداریم.
توجهم را به دوشیزه رازلین معطوف کردم که میگفت:
- دکتر لوین، ما فکر میکنیم جنون است.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»