♦ رمان در حال تایپ ✎ منزلگه بیدهای مجنون|شهرزاد قصه‌گو| راشای

منزلگه بیدهای مجنون|شهرزاد قصه‌گو| راشای
◀ نام رمان
منزلگه بیدهای مجنون
◀ نام نویسنده
شهرزاد قصه‌گو
◀نام ناظر
Saba molodi
◀ ژانر / سبک
تراژدی

emily

نویسنده راشای
نویسنده راشای
نام رمان:منزلگه بیدهای مجنون
نام نویسنده:شهرزاد قصه گو
ژانر: تراژدی
خلاصه:
خاندان رازلین به تصویری مزین با قاب تمام طلا می‌مانستند؛ زیبا، فریبا، درخشان و به همان اندازه دور از دسترس.
چیزی در خمیره این خاندان بود که آنان را متمایز می‌کرد؛ چیزی که از جنس تلخ حقیقت بود، نه جادو و نفرین.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:


« به نام یزدان پاک »
« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه، بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »




نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا توجه داشته باشید، مطالعه و رعایت قوانین ذکر شده در تاپیک‌های زیر الزامی است:



/rashaaaaaaaaaaaaay
«قلمتان مانا»
« کادر نظارت رمان راشای »


 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:
شاید برخی از مردم باور نکنند؛ اما حقیقت این است که گریه‌های شبانه، فقط برای دعوا با محبوب نیستند و خانه‌های ساکت همیشه ماجراهای عاشقانه غمناک به خود ندیده‌اند.

"در قلب و روح آدمی، گنجینه های نفیسی وجود دارند که اگر کلیدشان دست فرد دیگری بیفتد، می‌شکنند و نابود می‌گردند."
این جمله در میان نقوش حکاکی‌شده‌ی گل‌های رز، بر سر در عمارت منزلگه بیدهای مجنون نقش بسته بود. هر کس حتی اندکی ادگار رازلین را می‌شناخت، می‌دانست این بدیهی‌ترین چیزیست که می‌شود انتظار داشت او دستور حک کردنش را بر سر در خانه‌اش بدهد.
به نمای برف‌رنگ خانه نگریستم. نمایی که بیشتر مناسب خانه‌ای با جنب و جوش بسیار و مهمانی‌های بی‌شمار به نظر می‌رسید تا عمارتی که سال‌ها تنها مهمانش پزشک بود.
دستم را در میان موهایم فرو بردم. چرا کسی در را نمی‌گشود؟ شاید نشناخته بودند! دوباره در زدم؛ دو بار پشت سر هم و یک بار فاصله‌دار، دقیقا شیوه‌ی مخصوص خودم.
در باز شد و دوشیزه رازلین در چهارچوب در پدیدار گشت. گیسوان شبق‌رنگش را با توری بلند جمع کرده بود. چشمان زمردرنگش از دلواپسی می‌درخشیدند؛ هرچند بقیه اجزای صورتش می‌کوشیدند با نمایشی از بی‌تفاوتی این حقیقتی را که چشم فریاد میزد پنهان کنند. پیراهنی ابریشمی به رنگ برگ‌های شاداب پوشیده بود که تضاد عجیبی با چهره‌اش ایجاد می‌کرد.
پیش از آن که من فرصت حرف زدن بیابم، دوشیزه رازلین تعظیمی نمود.
- آه، دکتر لوین! چقدر به موقع آمدید! بفرمایید داخل، بفرمایید داخل.
در صدایش نوع خاصی از بی‌قراری نمایان بود که ملک طلق خودش به شمار می‌آمد. نه از جنس غش و ضعف‌ها و گریه های بانو رازلین بود و نه از جنس نقاب یخ ماهرانه آقای رازلین.
دوشیزه رازلین مرا به داخل هدایت نمود. این کار معمولا توسط خدمتکاران انجام می‌شد. گویا دوشیزه رازلین از غیرمعمول بودن کارش اطلاع داشت؛ چرا که گفت:
- مادرم غش کرده و مارتا و نلی مشغول رسیدگی به او هستند. مارک و مری هم هر کدام دارند کاری انجام می‌دهند و این شد که من شخصا خدمتتان رسیدم.
دوشیزه رازلین مرا در راهروها جلو می‌برد. کمی به اطراف نگاه کردم و از تضاد روح خانه با ظاهر آن متحیر شدم. با وجود این که نه تنها چهره ویولت، بلکه تک تک اجزای خانه پژمردگی و بی‌قراری را فریاد می‌کشیدند؛ ظاهر اثاثیه چیز دیگری می‌گفت.
فرش‌های ایرانی همچنان زیبایی و نقش و نگارشان را به رخ می‌کشیدند. نقاشی آفرودیت همچنان زلف طلافامش را نشان می‌داد و با تفرعن و تبختر تبسم می‌کرد. مجسمه‌های کیوپید همچنان با پوزخند، کمان‌های عشقشان را به سمت دیوارها نشانه گرفته بودند و پرده‌های مخمل آسمان‌رنگ همچنان می‌کوشیدند به اهل خانه بقبولانند همه چیز هنوز به آرامی آسمان صاف است.
دوشیزه رازلین می‌کوشید یخ‌چهره به نظر برسد؛ اما خیلی از حرکاتش از چشم من دور نمی‌ماند. می‌دیدم چگونه هرازگاهی پاهایش را به هم می‌کوبد-عادت عصبی‌ای که میان زنان خانواده رازلین مشترک بود.-یا چگونه در صحبت کردن بی‌قرار است؛ گویی می‌خواهد سریع‌تر بحث را تمام کند و مرا به نزد بیمارش ببرد. همیشه فکر می‌کردم بسیاری از مردم پرعاطفه‌تر از آنند که ما می‌پنداریم.
توجهم را به دوشیزه رازلین معطوف کردم که می‌گفت:
- دکتر لوین، ما فکر می‌کنیم جنون است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پرسیدم:
- دوشیزه رازلین، می‌توانید دقیق‌‎تر توضیح دهید؟
آهی کشید.
- نمی‌دانم از کجا برایتان بگویم. وقتی دیدم برادر همیشه مرتب و منظمم یادش می‌رود وسایلش را کجا گذاشته، کمی مشکوک شدم که شاید بیماری‌ای داشته باشد؛ اما چه کسی حرف مرا باور می‌کرد؟ وقتی به مارتا می‌گفتم رفتارهای ایوان طبیعی نیست، با خنده می‌گفت:
- دوشیزه ویولت، چه کسی با گم کردن چند وسیله مریضی جدی و کشنده گرفته؟
مادرم هم می‌گفت:
- ویولت، تو زیادی نگران هستی. ایوان فقط کمی حواس‌پرت شده.
اما این آرامششان دیری نپایید. یک روز مادرم سرزده وارد اتاق ایوان شد تا درباره‌ی موضوعی با او صحبت کند که دید او مشغول بحث با کسیست که آنجا حضور ندارد. این گونه که من شنیدم، مدام به آن فرد التماس می‌کرده رهایش نماید. خب، مادرم را که می‌شناسید، بلافاصله غش کرد. وقتی من به اتاقش رفتم، دیدم مشغول گریستن است. عجیب بود؛ آخر او حتی در بچگی هم به ندرت می‌گریست. گریه‌اش هم گریه‌ی معمولی نبود؛ تقریبا می‌شود گفت شیون می‌کرد. این شد که من بلافاصله سراغ پدرم رفتم و او را از ماجرا مطلع کردم و با هم تصمیم گرفتیم شما را خبر کنیم. این‌ها علائم خطرناکی هستند، مگر نه؟
نمی‌دانستم چگونه به سوالش جواب دهم. علائم خطرناکی به شمار می‌آمدند و در این نخ‌مویی شک نبود؛ لیکن آیا صحیح به شمار می‌آمد دختر جوان را نگران کنم؟ مخصوصا که با آن چه ویولت شرح داد، من هم احتمال جنون می‌دادم؟ آیا باید آن اصلی که در دانشکده پزشکی یاد گرفتم را زیر پا می‌گذاشتم و به او دروغ می‌گفتم؟ یا نگرانی‌اش را با صداقت افزایش می‌دادم؟ به هر حال، تصمیم گرفتم قضاوت را به زمانی که ایوان را دیدم موکول نمایم.
- تا زمانی که او را ندیدم، نمی‌توانم نظر قطعی دهم.
در چهره‌اش کورسوی امیدی درخشید. گویی امیدوار بود حدسش غلط باشد.
پس از درنوردیدن پله‌های پیچاپیچ، به اتاقی رسیدیم که به تجربه می‌دانستم اتاق ایوان است. ویولت در را گشود و بی‌مقدمه گفت:
- ایوان، دکتر لوین آمده‌‌اند تو را ببینند.
در صدایش اثری از ملایمت و عطوفت منزوی‌شده بود. چرا می‌کوشید ژرف‌ترین عواطف انسانی را به کنج خلوت براند؟ نمی‌دانستم. تنها توجیهی که برایش میافتم، جمله استادم بود:"چنین است طبع ناقص آدمی!"
ایوان به من نگریست. آن دو برگ سبز که زمانی می‌درخشیدند؛ اکنون تمام طراوتشان را از دست داده و خشک و نژند شده بودند. به نظر می‌رسید سال‌هاست موهای خرمایی‌رنگش را شانه نکرده. هفده سال بیشتر نداشت؛ لیک مانند کسانی به نظر می‌رسید که دستاس فلک حسابی آنان را خرد کرده. چهره‌ی تکیده‌اش رنگ برف گرفته بود.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
- حالت چطور است ایوان؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ایوان دستان استخوانی و نحیفش را در هم قلاب نمود؛ روی پاهایش قرار داد و به آن‌ها خیره شد. به نظرم رسید که می‌کوشد از نگاه من و خواهرش بگریزد.
- هم خوبم و هم خوب نیستم. جسمم خوب است و روحم در عذاب.
ویولت دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما کلامش ناگفته در گلو خفه شد. شاید کلمه مناسب را نیافت یا شاید هم بخشی از وجودش با کلام در گلویش فاش میشد که دلش می‌خواست آن را تا ابد مخفی و منزوی نگه دارد. دوباره توجهم را به ایوان معطوف کردم. به هر حال، او بیمارم بود و صحیح به شماز نمی‌آمد به جای درمان او، به رفتارهای متفاوت خواهر بزرگترش توجه نمایم.
- چه چیزی روحت را عذاب می‌دهد؟
پیش از پاسخ دادن لحظه‌ای تامل کرد؛ گویی می‌خواست مرا سبک سنگین کند و بداند به اندازه‌ی کافی قابل اعتماد هستم که نزدم راز دل بگشاید یا نه.
- آن مرد.
آن مرد! به احتمال خیلی زیاد؛ ایوان دچار وهم و خیال شده بود؛ زیرا مدت‌ها میشد جز من هیچ‌کس به خانه منزلگه بیدهای مجنون رفت و آمد نمی‌کرد. پرسیدم:
- کدام مرد؟
این بار هم پیش از پاسخ تامل کرد تا بسنجد که باید این بار مرا محرم اسرار کند یا نه.
- دکتر، شما نمی‌دانید چقدر بی‌رحم است! هر وقت من تنهایم؛ فرصت را غنیمت می‌شمارد تا به نزدم بیاید و ترهات به هم ببافد. یک روز ادعا می‌کند اعضای خانواده‌ام می‌خواهند مسمومم کنند و روز دیگر می‌خندد و می‌گوید باورش نمی‌شده من اینقدر ساده لوح باشم. خیلی بی‌شرم است! گاهی جلوی روی خودم درباره‌ام دروغ می‌گوید!
به تجربه آموخته بودم بیماران مبتلا به جنون توهم‌هایشان را حقیقت محض می‌انگارند و گفتن جملاتی نظیر" این واقعیت ندارد."کمک چندانی نمی‌کند. تلاش کردم در مرز انکار و تایید قدم بردارم.
- می‌دانم برایت آزاردهنده بوده؛ ولی تو در امانی. آن مرد به تو آسیبی نمی‌رساند.
به عنوان یک پزشک، خوب از پس تسکینش برنیامدم و خودم این را نیک می‌دانستم؛ به خصوص وقتی آن تبسم سرد بر ل*ب‌هایش نقش بست.
- چگونه مطمئنید دکتر؟
چه می‌گفتم؟چه باید می‌گفتم؟ آنقدر بی‌تجربه نبودم که گمان برم فرد مجنون، خودش جنونش را قبول می‌کند. جنون مانند گردابی بود که بیمار را بدون این که خودش بداند در خود می‌بلعید؛ یا دست کم برای فرد مغروری چون ایوان این گونه بود. کوشیدم چیزی سرهم کنم تا آرامش نمایم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- اگر دفعه‌‌‌ی دیگر آمد، به او توجه نکن. اینطور که من از حرف‌‎‎های تو و خواهرت فهمیدم، او فقط می‌خواهد تو را بترساند و اگر به او بی‌اعتنایی کنی، خودش خسته می‌شود و می‌رود.
موفق نشدم چندان به او آرامش بخشم. شاید چون می‌دانست خودش و ویولت اطلاعات بسیار اندکی به من داده‌اند که برای چنین استنباطی کافی نیستند.
نبضش را گرفتم. مانند تیک‌تاک ساعت آرام و منظم بود. به نظر می‌رسید هیچ بیماری جسمی‌ای در کار نیست و حدس دوشیزه رازلین مبنا بر جنون درست است. برای اطمینان، ضربان قلبش را چک کردم، دستم را روی پیشانی‌ رنگ‌پریده و سفتش گذاشتم و دمای نه‌چندان آتشین و نه‌چندان منجمد بدنش را حس نمودم. تمام این‌ها فریاد می‌زدند که بدنش کاملا سالم است و آن‌چه آزارش می‌دهد، چیزی در روحش است. داد می‌زدند موریانه‌ها روحش را می‌جوند، نه جسمش را.
به سمت دوشیزه رازلین رفتم.
- حدستان درست بود. جنون است.
چشمان ویولت به سمت ایوان و سپس به سمت قفسه‌ی مملو از کتاب گوشه‌ی اتاق رفتند.
- امیدوارم بتوانید حالش را بهتر کنید. درضمن، وقتی شما مشغول معاینه‌ی ایوان بودید؛ مادرم آمد و گفت می‌خواهد شما را ببیند.
تمام حواسم در خدمت معاینه‌ی ایوان بودند؛ چنان که حضور مارتا را درنیافته بودم و با توجه به این که او عادت داشت مانند پرندگان سبک‌بال قدم بردارد و آهسته سخن بگوید، جای تعجب باقی نمی‌ماند.
کرنشی کردم و از پله‌ها پایین رفتم. قدم‎‌های محکم ویولت را شنیدم که به یکی از اتاق‌ها وارد شد.
چنان غرقه‌ی افکارم بودم که چندبار نزدیک بود زمین بخورم. رفتاری که از ویولت دیده بودم، ذهنم را درگیر کرده بود. هرگز نمی‌فهمیدم چرا یک نفر باید بخواهد عمیق‌ترین و ژرف‌ترین عواطف انسانی را آن‌گونه به حاشیه براند. نمی‌توانستم درک کنم که دلیل این یخ‌چهرگی و سنگ‌سیمایی دروغین که گاهی جای خودش را به حیوان‌خویی می‌داد؛ چه دلیلی دارد. حتی نمی‌توانستم این را به طبع ناقص آدمی ربط دهم؛ چرا که آن‌چه انکارش می‌کردند، از همان طبع آدمی برمی‌خاست.
این افکار را به کنجی نهادم و قدم بر کف مرمرین اتاق نشیمن گذاشتم. تعظیمی کردم و با اشاره‌ی آقای رازلین، روی یکی از صندلی‌های راحتی ساخته شده از چرم سیاه نشستم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن نویسندگی راشای تراژدی
  • عقب
    بالا