♦ رمان در حال تایپ ✎ هوژینا | مهرسا چناری | راشای

هوژینا | مهرسا چناری | راشای
◀ نام رمان
هوژینا
◀ نام نویسنده
مهرسا چناری
◀نام ناظر
Saba molod
◀ ژانر / سبک
عاشقانه ، فانتزی ، معمایی

مهرسا چناری

کاندید نظارت رمان
کادر مدیریت راشای
کاندید مدیریت
نویسنده راشای
عنوان: هوژینا
ژانر: فانتزی، معمایی، عاشقانه
نویسنده : مهرسا چناری
ناظر : @Saba molodi
خلاصه: در دل روستایی که آرامشش در ظاهر فریبنده است، رازی کهن بیدار می‌شود؛ رازی که می‌تواند مرز میان امروز و دیروز را درهم بشکند. قدم هایی ناخواسته، دختری را به مرکزی پر از راز، عشق و هراس می‌کشاند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 1046









« به نام یزدان پاک »




« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه، بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »












نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.


لطفا توجه داشته باشید، مطالعه و رعایت قوانین ذکر شده در تاپیک‌های زیر الزامی است:



قوانین تایپ رمان و سطح بندی رمان


قوانین درخواست حذف رمان


قوانین درخواست کاور رمان


اعلام اتمام رمان







/rashaaaaaaaaaaaaay



«قلمتان مانا»



« کادر نظارت رمان راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:آخرین فاصلهٔ هوای مشترکمان،
چشمانت را می‌بندی تا رفتنم را نبینی...
گویی می‌دانی که این پایان،
از همان آغاز در سکوتِ ستاره‌ها نوشته شده بود.
هوژینای من!
حتی اگر فراموشم کنی،
تو همان نفسی هستی که در پسِ باران‌های زندگی ام جاریست.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
"هوژین ،واژه‌ای کهن به معنای زیستن نیک یا زندگیِ مقدس."

شروع رمان: ۱۴۰۴/۶/۱۱

ساعت حوالی ۶ صبح بود و خواب بدجور توی ماشین چسبیده بود. با صدای سنگ‌ریزه و آبشارهای مسیر، احساس رسیدن رو بدون دیدن فهمیدم. لبخند گرمی روی صورتم نشست. بخاطر دیدن مادرجون بعد از تموم کردن سال اول دانشگاه، با کلی سختی که حتی حرف زدن رو ازم دریغ می‌کردن. اون همیشه با وجودش انرژی‌های منفی رو ازم دور می‌کرد. البته که مکان زندگیش هم بی‌تأثیر نبود. روستای درندشت که هواش نه نفس آدم رو به سرفه می‌ندازه، بلکه زندگی می‌بخشه. بالاخره تکونی به خودم دادم و چشمام رو باز کردم. نیما طبق معمول سرش رو روی شونه‌هام گذاشته بود و تو خواب غر می‌زد. خونه‌هایی با طرح قدیمی و مردم بی‌ریا. آخرش بوی نونوایی محله شکمم رو به صدا درآورد.
- نیما؟ بیدار شو، رسیدیم.
- نگار صداش نکن بچه رو، بذار بخوابه.
- نکنه انتظار داری این چهل کیلویی رو کول کنم ببرم؟
- هیش!
انگشت اشاره‌ش رو بین لباش گذاشت که نفس کلافه‌ای کشیدم. کم‌کم دارم به این چهل‌وپنج کیلویی حسودی می‌کنم. چون داره اهمیتی رو می‌بینه که من به عنوان بچه اول ندیدم. از روی حرص سرش رو شوت کردم که به شیشه خورد. شنیدن صدای آخ بلندش لذت بخش بود.
- وای نیما چی‌شدی؟
نگاه عصبیش رو بهم انداخت که گفتم:
- چیه؟ مثلا این رخ عصبیته؟
- تو درک و شعور نداری؟ وقتی یکی خوابه همینجوری به حال خودش نزاری؟
- تو که یکسره عین این خرسا خوابیدی. نذاشتی من یکم دراز بکشم بفهمم خواب یعنی چی!
- بچه‌ها دعوا نکنید، داریم می‌رسیم.
درحالی که خط و نشون می‌کشید، واکنش فاقد اهمیت نشون دادم. زیاد از حد پرو کردنش. آروم شیشه رو پایین‌تر کشیدم و سرم رو بیرون آوردم. هوای بشدت مرطوب و خنکش خستگی رو از سرم میپروند. شاید اگر نیما استاد بازی در نمی‌آورد، پشت سر عمو حسام به موقع می‌رسیدیم. نه اینکه سر از جاده خشک در بیاریم و بعد بفهمیم راه شهر دیگه رو اشتباه در پیش گرفتیم. انسان جایزالخطاس، اما نیما دیگه زیادی ازش استفاده کرده. بیشتر شبیه عمد میمونه تا خطا. تک‌خنده‌ای از روی دعوای چند ساعت پیش کردم و دستام رو بیرون بردم.
- چیه می‌خندی؟
- چشم دیدن نداری حسود؟
- گفتم علتش رو بدونم، بلکه یکم منو قانع کنه خنده‌ات رو تحمل کنم.
- دوستات رو دیدم، مثل خودت. می‌بینی؟
عقب رفتم و اشاره‌ای به گاوها کردم که قیافه‌ی پوکر گرفت. وای که چقدر دلم می‌خواست بیشتر از اینا حرصش بدم، اما فعلا دستم بسته اس.
- تو دیگه نبین، از فردا دیگه حیوون سابق نمیشن.
با این قیافه‌ی...
آروم آستین سوشیرت رو بالا کشیدم و گفتم:
- قیافه‌ام بهتر از توئه که عین این معتادا شدی.
فاز نگیر، جا جذابیت دستشوییم میگیره.
- من...
با صدای وایستادن ماشین، سرم رو برگردوندم. بالاخره بعد از ۹ ماه، داشتم بهشت روی زمینم رو می‌دیدم. به سرعت از ماشین پیاده شدم و خودم رو به سمت ویلا بردم. مثل همیشه حال و هوای کلاسیک و قدیمی توی چشم می‌اومد. با همون آیفونی که صدای بلبلش چهل نفر رو یه جا از خواب بیدار می‌کنه. نیما درحالی که چمدون‌هامون رو می‌آورد، برای لحظه‌ای پس‌گردنی زد که مشتی به شکمش زدم.
- بچه من باشگاه رفتم برای چی؟
- الحق که خیلی مغرور و بچه‌ننه‌ای.
با سیس پکی که هنوز شش تا نشده برای من گنگ میای؟
بیا برو، تو بتونی دوتا دمبل رو نگه داری پس نیوفتی.
دعوامون که حالا می‌خواست بالا بگیره، بابا و مامان مانع شدن.
- جای دیگه حسابتو میرسم.
- یه دقیقه ساکت بشید، حسن بیا دیگه.
- منتظر چی هستید؟ زنگ رو بزنین.
- بابا زشته، ساعت شیش صبحه همه خوابیدن.
- نگار راست می‌گه، کلید یدک نداری؟
بابا سوئیچ رو سمت نیما گرفت و به دیوار تکیه داد.
- انقدر با نیما دعوا نکن، یادت رفته چجوری تونستیم حالش رو سرجا بیاریم؟
- مامان زیادی جدی نگیر، دعوای خواهر و برادری افسردگی نمیاره. پسرتو انقدر لوس نکن.
- من کی لوس کردم؟ دارم مراقبت می‌کنم، بلکه بتونه دیانا رو یادش بره.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دیانا، دختری از طرف خانواده‌ای نسبتاً مایه‌دار. توی کلاس‌های زبان به طور متعدد با نیما دیدار داشت.
این‌دفعه برعکس هر داستانی، پسر طعمهٔ داستان یه دختر شد. نیما بدجور روی متحد و پایبندی توی رابطه حساس بود، چیزی که دختره در واقعیت نمی‌خواست. البته که اختلافات طبقاتی هم وجود داشت. در کل اون یه آدم اشتباهی برای برادرم بود و فکر کنم بقیه رو بشه حدس زد. یه عشق یک‌طرفه که همه رو درگیر خودش کرد. تندتند نفس‌زدن‌های نیما رو میشنوم و به خودم میام. باید نهایت استفاده‌ام از این روزا رو میکردم.
کنار مادرجون بودن مثل رزرو یه هتل گرون‌قیمته که به هر کسی جا نمیده.
در رو که باز میکنن، اول خودم داخل میرم. همون فضای سبز و گلدون‌های خوش‌عطر. که با ظرافت و دقت کنار هم چیده شدن. علاقه‌ای که هیچ‌وقت ندیدم ازش دست بکشه. دستی به آب حوض زدم، بدجور خنک بود که جیغ خفه‌ای کشیدم.
- نگار؟ زود باش بیا.
- الان.
دستم رو از روی آب برداشتم و به سمت خونه رفتم. قسمتی از سالن پر تشک و مردای در خواب بود. طبق معمول میدونستم دخترا کجا خوابیدن، پس سریع چمدونم رو بلند کردم و به سمت طبقه بالا رفتم.
- شب و روزتون بخیر.
سنگینی چمدون، هر لحظه میتونست سقوط آزاد توی پله‌ها رو برام جور کنه. لحظه‌ای که آخرین قدم رو برداشتم، روی زمین گذاشتمش. نفسی میکشم که صدای باز شدن در میاد. نگاه عادیم رو برمیگردونم که چشمم به مبینا میوفته. چشماشو که میمالید دیدش بهم افتاد.
- نگار؟
- به‌به عشق عزیزم، صبحت بخیر.
درحالی که بلند میشم، سریع بغلم میکنه که همراهیش میکنم. دروغ چرا، خیلی دلم براش تنگ شده بود.
- وای بیشعور خدا زده، فکر کردم بازم نمیای.
میدونی با بچه‌ها چقدر منتظرت بودیم؟
- بچه‌ها بیدارن؟
- به جز من و تو، کی جغده؟
- یعنی باور کنم هلی خوابه؟
- آره، برو اتاق آخری الان میام. مثانه‌ام داره میترکه.
- بپا نریزه.
- وای، نگو!
به سرعت پله‌ها رو پایین رفت که خودمو به اتاق رسوندم. به مدل همیشگیم، با پاهام محکم بازش کردم که با دیدن صحنه خنده‌ام گرفت. موهای فر هلی پف کرده بود و پاهاش از پتو بیرون زده. کسی در حال خر و پف، ستایش گوشی به دست و پرانتزی. دستامو روی دهنم گذاشتم تا پهن زمین نشم اما قدم اولم، له کردن پای یکی بود. یلدا به سرعت از لای پتو بلند شد.
- کی بود؟
- ببخشید.
- زهرمار و درد، اصلاً جلوتو نمی‌تونی...
لحظه‌ای ساکت شد و بعد دوباره به جاش رو آورد.
با وجود این دیونه‌ها آدم مگه میتونست غم داشته باشه؟ کافیه یکی بیاد طرز خوابیدن اینارو ببینه، کلا روده‌ور میشه. پاهای ستایش توی صورت هلی و یلدا برعکس خوابیده، البته خودمم دست کم نداشتم.
به گفته بچه‌ها سرم هیچ‌وقت مشخص نیست. بیشتر پتو سمت کمرم بره، روی سرم میوفته. نمیدونم چجوری با وجود دوتا فشاری که پای لعنتیشون روی سرم داشتن زنده ام. آروم چمدون رو کنار بقیشون میزارم و لباسامو عوض میکنم.
هوا کم‌کم روشن شده بود و خورشید بیرون اومده، اما من تازه میخوام بخوابم. این یکی از ویژگی‌های واضحم توی تابستونه. البته که سال کنکور هم بی‌تأثیر توی بیخوابیم نبود.
چندین لحظه بعد که روی جای خنکم دراز کشیدم، مبینا پیداش شد. سریع جاشو کنارم انداخت.
- راستی عروس خانم چیشد؟ مگه نمیخواستی...
- هیس، اصلاً جلوی نیما درموردش حرف نزنیا.
روانی شدم تا به روال قبل برگردوندمش.
- مثل اینکه تو بیشتر خبرا داری تا من.
- چیزی شده؟
- نشنیدی نورا رفته...‌
با تکون خوردن یکی از بچه‌ها، مکثی کرد.
- خوابیدن، بگو ببینم.
- نورا مثل همیشه عفریته‌بازی درآورد، پاشد با ستایش دعواش گرفت. عمو حسام و عمه نسرین تونستن جمعشون کنن.
- نورا الان کجاست؟
- عفریته از ترسش رفته پیش مامانش خوابیده.
این رادان و هامین رو دید بدجور جوگیر شد، پاشد با ستایش دعوا گرفت. موکشی رسید عمو حسام جدی گرفت رفت. تازه یادت میاد اون قسمت جنگل که همیشه میرفتیم استخر بازی و تفریح؟
- خب؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- روش نوار ممنوعه کشیدن، انگار از توی چاه اونجا یه استخون‌ جسد چندین ساله پیدا کردن. از این آدمای باستان‌شناس آمده بودن، حیف نذاشتن ببینیم.
- جدی؟ نفهمیدید جنازه مال کی بوده؟
- انقدر من و هلی پرسیدیم، مگه جواب میدادن؟ گفتن نمیتونیم اطلاعات بدیم. بلاخره مخ یه دختره رو زدیم، گفت مال یه زن از این ورا بوده. دوران یه اربابی زندگی می‌کرده و بعد به طریقی جونشو از دست داده.
- عجب چیزی، از مادرجون نپرسیدید؟
- گفت هر موقع شما گلدختر بیای میگه.
- چجوری حالا متوجه جنازه شدن؟
- یکی از زنای روستا رفته بود از چاه آب بیاره، بعد یهو یه استخون توی سطل دید و اینجور شد.
- وای نگو آب مخلوط با استخون می‌خوردیم؟
- میگم چرا شیرین بود.
- دیوونه!
آروم چشمامو رو هم گذاشتم. تعجبی نداشت اما اینکه متوجهش نشدم، خیلی عجیب بود. با صدای جیرجیرک و وزش باد از پنجره به صورتم، به سرعت از یاد بردم. اتفاقی بوده که افتاده. بیخیال از هر چیزی توی جهان باید بخوابم، وگرنه مثل دیوانه‌های بی‌اعصاب به همه میپرم.
***
- هی خوابالو قصد نداری بلند بشی؟
زمزمه‌های رو مخ هلی روم تاثیر میذاشتن، با جیغ یلدا نفس کلافه‌ای کشیدم. میدونستم که به هر حال نمیزارن بخوابم.
- یه سلامی، علیکی. عین این خرسا امده جا انداخته و خوابیده.
- میخواستی برات برقصم؟
- میخوای جورابامو توی حلقت بکنم؟ خیلی خوش‌بو هستن. یلدا بی‌زحمت بیارش.
- بابا بزارین بخوابه، زورتون به این رسیده؟
- ۱ ساله حتی بهم پیام نمیده، یه تماس تلفنی اونم از طریق زن عمو میفهمم زنده اس.
آروم روی جام نشستم و دستی روی صورتم کشیدم. میل به خواب شدید داشتم، بلاخره بعد مدتها تونستم راحت بخوابم اما این جونورها نمیزارن. با کشیده شدن تشک، چشم باز می‌کنم و ستایش رو می‌بینم. حالا که واضح جلوم بود اون چنگ روی گردنش رو میبینم.
خدا بگم چیکارت کنه نورا، کافیه یه چی بگی تا وحشی بشه. البته که هممون میدونیم تمام رفتاراش اینه که هامین یا رادان بخوان بگیرنش. این دوتا پسر همیشه بدعنق بودن و بیشتر از همه من باهاشون مشکل داشتم. البته خدا میدونه اون سالی که من نبودم، رو کدوم دخترا گیر رفتن. از روی زمین بلند شدم و سمت دستشویی میرم. چندین آب خنک روی صورتم، فضای تار اطراف رو برام واضح کرد. از توی آینه جوش تازه‌ای رو میبینم، کارش همیشه این بود. مهمونی و مسافرت‌ها پیداش میشه و طبق معمول از نوع جوش‌های دردناکه. به سرعت شونمو از چمدون درآوردم و به سمت بیرون رفتم.
- وایسا منم بیام.
صدای ستایش بود، آروم سرم رو تکون دادم که باهم پایین رفتیم. مامان همینطور که داشت با عمه مهلا صحبت می‌کرد، منو دید.
- این چه وضعیه تو روخدا؟
- وای مامان ترخدا گیر نده، سلام عمه مهلا.
- سلام دختر، صحبت بخیر. ستایش مبینا کارش تموم نشد؟
- انشالله برداشت صدم خط چشم کشیدن، خوب دراومده باشه خدمتتون میاد.
- از بس که حساس بازی در میاره، برو صداش کن بیاد.
"ای بابا" از زبون ستایش میچرخه و به سمت بالا برمیگرده.
- برو یه گوشه حیاط شونه کن، یه دوتا لقمه نون و پنیر بگیر بخور. ناهار تا یکی دو ساعت دیگه آماده میشه.
- مادرجون کجاست؟
- با بابات بیرون رفت.
لبخندم از روی صورت پرید و وارد حیاط شدم. صبح که بدجور خسته بودم، حالا هم باید صبر کنم. خدا میدونه علت این همه پافشاریم دیدنش بود. توی این دنیای بزرگ، جمع شدن کنار هم با وجود مشکلات توی خونه مادربزرگ زیادی خوب بود.
حتی برای نوه‌ها، جو طوری نبود که هی گیر بدی. ستایش و نیما که بیشتر مواقع گوشی دستشونه، دیگه اینجا کنارش میزارن.
گوشه‌ای وایستادم و موهای پرگره‌ام رو شونه زدم. طبق معمول از حال و هوای روستا، خشک و وز شده.
همینطور که با صبر کارمو انجام می‌دادم در خونه باز شد. نیما و پسرا با خنده داخل میان، که هامین با دیدنم اولین نفر خندشو جمع کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
بی‌تفاوت چشم ازشون برداشتم و موهای روی لباسم رو زمین انداختم. توی خانواده زیاد روی حجاب و پوشش حساس نبودن. اما تا حد امکان باید لباس‌های گشاد و بدون جذب پوشید. مخصوصاً جلوی پسری که هنوز سنگینی نگاهش رو حس می‌کنم.
- حواست کجاست هامین؟
صدای نیما بود که بالاخره یه حرکتی زد. اونم با هیچی ماجرا رو پیچوند و به سمت خونه رفتن. هامین پسر عمو حامد بود. توی بچگی خانواده‌اش از هم طلاق گرفتن و دادگاه صلاحیت نگهداری رو به پدرش داد. به یاد دارم روزایی که یواشکی گریه می‌کرد. بهتره بگم بچگی پسر خوبی بود. اما هر چی بزرگ‌تر و آزادتر می‌شد، نتیجه یه پسر مغروره که از قضا هی می‌خواد با من دعوا بپره. منم که آدمی نیستم که کم بیارم. ولی فکر نمی‌کنم امسال هم بخواد باهام ل*ب‌ پر بشه. بالاخره به سنی رسیدیم که شاید اون بتونه کمی عاقل باشه. میریم سراغ رادان که یه جورایی همبازی قدیمیش حساب می‌شه. پسر عمه‌رقیه که رفتار و اخلاق مزخرفش از هامین جلو می‌زنه.
درحالی که بافت مو رو تموم کردم، ستایش به سمتم اومد. چقدر بهش حسودیم‌ می‌شد که کل سال رو پیش مادرجونه. وقتی ۹ سالش بود، عمو کوچیکه تصادف کرد و همراه زنش فوت کرد. مرد خیلی خوبی بود. چه جوری بگم؟ همیشه دخترها رو تعریف می‌کرد و اونو مقدس می‌دونست. خودم وقتی خبر رو شنیدم، چیزی ته گلوم سنگینی کرد. می‌دونستم که بدتر از حال من، حال ستایشه. پرخاشگر شده بود و بدتر از همه با هیچ‌کسی حرف نمی‌زد. بعد از مدتها تونستیم حالشو بهتر کنیم و بتونیم حداقل تکیه‌گاه خوبی براش باشیم. البته که باید مادرجون رو هم در نظر گرفت، که سنگینی فوت پسرش خیلی براش غم‌انگیز بود. اما مقاومت کرد و به خواسته خودش، نزدیک همین روستا دفنش کردن. تمام حضانت ستایش رو به عهده گرفت و تا به الان مراقبشه.
- حواست کجاست شنگول خانم؟
- همین‌جاست منگول خانم.
- میای سر ظهر با بچه‌ها بریم آب‌بازی؟
- مگه ممنوع نشده؟
- یه جا دیگه پیدا کردم، تازه فضاش هم بهتره.
جات خالی دیروز با بچه‌ها رفتیم، البته یلدا پیش ایلیا موند.
- خیلی خب، حالا تا ظهر کلی وقت هست.
- راستی مبینا بهت درباره اونجا ممنوعه گفت؟
- آره.
- خیلی دوست دارم برم ببینم توی اون چاه چیه.
- چی می‌خواد باشه؟ کلی آب.
- آخه ببین، اون زنی که رفته بودش؟ می‌گفت که یه چیزی داخل آب دیده و برای همون جیغ کشیده. یه صورت انسان‌مانند. بعدم فکر کرد کسی اونجا گیر افتاده به پلیس زنگ زد. مبینا اینارو نگفت؟
- مبینا چی؟ غیبت می‌کنید درباره من؟
- تو چرا حرف اون زنه رو بهش نگفتی؟
- بابا مطمئن نیستیم که، شاید توهم زده.
- می‌بینم جمعتون جمع هست که... .
هلی با لبخند سمتم اومد و دستاشو روی شونه‌ام گذاشت.
- مادمازل منو اذیت نکنید.
- مسخره، حالا واقعیت داره؟
- اینکه روح اون بنده خدا توی آب گیر کرده، می‌تونه واقعی باشه. زنه که دروغ نداشت. آرومش نمی‌کردی تشنج کرده بود.
- می‌شناسیش؟
- آره بابا، مامانجون خیلی باهاش رفت و آمد داره. خودمم خونش تا حالا رفتم. آخ که من منتظرم شب بشه بیاد توضیح بده.
- مشتی جای این حرفا. پاشو برو زن عمو هما کارت داره.
- مامان من چیکار با ستایش داره؟
- حسودی نکن، زن عمو منو بیشتر دوست داره.
هلیا خنده‌ای کرد.
- حله، مال تو.
- چه خبر صدای خنده‌هاتون بلنده؟ همین‌جوریشم این رو مخه و... .
- نورا جان، اذیت می‌شی تشریفتو ببر. نزار دعوای دیگه‌ای پیش بیاد.
- هلیا ولکن.
- مثلاً چیکار می‌خوای بکنی هلیا؟ وقتی یه سری ادب یاد نگرفتن. تو فضولی نکن. گرفتی؟
- اونقدری شعور داشته که لحظه‌ای پیش مادرت گلایه نکرد. بیا برو گل‌دختر، یه کم بزرگ بشو.
- بچه‌ها بس کنید.
ستایش همینو گفت و خودشو به خونه رسوند. حقیقتاً با تمام وجودم از رفتار نورا متنفرم. اخلاق ستایش طوری بود که رو نمی‌کرد. شاید خیلی آزارش بده اما نمی‌گفت.
- به به، ببین کی آمده!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
با صدای مادرجون، همه چیز رو به کل یادم رفت. مثل کسی که تازه بهش اکسیژن دادن باشن. سریع برگشتم و با دیدن همون لبخندش ازم استقبال کرد.
تا چشم باز کردم، اونو توی بغلم برده بودم. شکم تپل و چهرهٔ بامزه‌اش حتی نمیذاشت متوجه دور و بر بشم.
- دخترجون تو داری قد میکشی یا من زیادی پیر شدم؟
- قربونت برم شما همیشه جوونی، این حرفا دیگه چیه؟
بـــ.ـــوسـ.ــه‌ای شیرین به پیشونی و گونه‌اش هدیه میدم. اینا کم بود برای ابراز چندین ماه و روز نبودن.
- نگار، مامان رو ببر خونه. نذارید دست به سیاه و سفید بزنه.
- ای به روی چشمام.
- کی اومدی؟ چرا ندیدمت؟
- مادرجون خرس خانم رو که میشناسی.
- حتماً خسته راه بودی، یه آش برات میپزم کیف کنی.
- نه شما دست به چیزی نمی‌زنی، فوقش من و بچه‌ها درست می‌کنیم.
- بچه و چه به این حرفا، توی حرفه آشپزی من نمیتونی دخالت کنی. هما؟
درحالی که من و هلیا اونو به خونه بردیم، جمع با وجود مادرجون گرم گرفت. البته که کسی نمیتونست جلوش دعوا و حاشیه بگیره. در کنار مهربونی‌های بی‌نهایتش، از جدیت خاصی برخوردار بود.
آروم کنار تکیه‌گاه همیشگیش نشست و گفت:
- راستی کلاس چندمی؟
- کلاس رو رد کردم، الان دانشگاه میرم.
- نسیم دیگه وقتشه ازدواجش بدیم. کسی رو مد نظر نداری؟
با ولوم پایین جمله آخر رو میگه که خنده می‌کنم. عشق؟ نه فعلاً نیازی بهش ندارم، مثل هر دختری به یه «میخوام ادامه تحصیل بدم» وفادارم.
- نه مادرجون، الان که قدیم نیست. حالا شاید سی سالگی.
- اونجوری که از قیافه میوفتی شنگول خانم.
- منگول خانم شما نگران من نباش، میخوای تو ازدواج کن نظرت؟
- نخیر سنم پایینه، می‌خوام فعلاً پیش مادرجون بمونم.
- این دختره خنگول رو ول کن، نگار الان وقتشه آدم خودتو پیدا کنی. آدم در نظر دارما.
- مادرجون کی الان ازدواج می‌کنه؟ نگار تازه باید خوش بگذرونه.
- نگار کم خواستگار نداره مادرجون، فعلاً سنش زوده. عقلش یه کم رشد کنه اون موقع به فکرش میوفتیم.
- یا الله.
با ورود مردا، اهالی خونه مشغول چیدن سفره شدن.
- مادرجون من میرم کمک. چیزی خواستی کافیه صدام کنی.
لبخند رضایتی زد که سریع به بچه‌ها و مامان کمک کردم. زمان بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم کنارشون زود می‌گذشت؛ انگار که لذت بردن، کوتاه‌ترین لحظات ممکن رو داره.
ورود مامان نورا و با لبخندهای بی‌موردش به سمت من، کنار عمو نریمان نشست. همه با ازدواج این دو نفر مخالف بودن از جمله مادرجون، اما عمو نریمان عشق چشماش رو گرفته بود. انگار اطرافیان چیزی می‌دونستن اما نمی‌تونستن به روش بیارن، چون بالاخره برادرشون به حساب میومد. چندین بار سر مباحث زمین با بابام بحثش گرفت، اما عمو حسام تونست رفع و رجوعش کنه. دقیقه آخر که نشستم، همراه من هامین نشست. به اطراف که نگاه کردم متوجه علت اینکه کنار منه رو فهمیدم. همه کنار هم نشسته بودن و حتی نمی‌تونستم پیش مادرجون برم.
پس موقعیت رو زیاد جدی نگرفتم. اما چرا هیچ‌کسی چیزی نمی‌گفت؟ بیخیال نگار، میخواد چیکار کنه؟
همه درحال صحبت درباره کارشونن، حالا من بیام بگم جام فلانه؟ کلاً از ریشه خنده‌داره.
نگاهمو انداختم که در حال برنج کشیدن بود، پس وقتی که روی زمین گذاشت بدون معطلی برداشتم. هلیا و بقیه دخترا با علامت اشاره صحبت می‌کردن. چرا نمیای، اونجا کنارش چیکار می‌کنی و هزارتا سوال دیگه می‌پرسیدن. از قصد که نبود، بود؟
- ای بابا، بشین غذاتو بخور دیگه.
مخاطبم یلدا و هلیا بود که همه‌جوره سعی داشتن جو روی ما متمرکز بشه. یه کنار نشستن دیگه این حرفا رو نداره.
- نمکدون رو میدی؟
همین‌که برگشتم صورتش از نزدیک برام واضح بود. سعی کردم خیلی بی‌تفاوت سمتش بگیرم، به صحبت‌های سر سفره گوش بدم. اما خدایی بوی عطرش خیلی خوب بود، شاید اگر بدعنق و یه‌دنده نبود اسم مارک رو می‌پرسیدم. ترکیبی از تلخ و شیرین بود. نه جوری که دلتو بزنه، مثل خودش مبهمه.
- قیمه رو کی درست کرده؟
همین سوالم باعث شد نگاه‌ها سمتم برگرده.
- من.
مثل همیشه مامان مسئولیت رو به گردن گرفته، چون جمله‌ام یه خورده جدی بود ادامه داد:
- چیه؟ بده؟
- نه بابا، مگه میشه بد باشه؟ می‌خواستم مطمئن بشم.
- مگه نظر نگار مهمه خانمم؟ مهم اینه من میگم خوبه.
- اینطوریه بابا؟
- آره.
- بچه رو اذیت نکن محسن!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
- نگار جان، غذاهای دیگه هم هست. فقط قیمه مامان؟
با همین حرف مامان نورا، لبخند به رو آوردم و گفتم:
- نگران نباشید، آدمی نیستم دست رد بزنم. حالا بد و خوبش زیادی مهم نیست.
- مگه شما به کسیم دست رد به سینه میزنی نگار خانم؟
- آره، مخصوصاً به غذای شما.
هلیا به سرفه افتاد و یلدا ریز خنده‌اش گرفت. میدونستم میخواد جنگ بزرگی راه بندازه، پس غیرمستقیم جواب دادم. لبخند مهمونی تقدیم کردم که صدای سرفه بابا اومد.
میدونستم میخوان بهم گیر بدن، پس کمی از غذا رو خوردم و با تشکر سمت اتاق رفتم. توی کوله‌ام رو یه تیشرت و شلوار گذاشتم، برای موقعی که برای آب‌تنی بریم. با اینکه خنک بود و صدالبته بدنم رو کوفته می‌کرد، اما تفریح خوبی به حساب میومد. کلاً من و بچه‌ها قاعده گذروندنمون توی اینجا همین بود. یا جنگل، یا خونه و یا سر زدن به جاهای مختلف روستا.
همین علت باعث آشنایی بیشتر من با اینجا شد. وگرنه که هر تابستونی که میومدم هیچ نمیدونستم باید کجا برم. هوای مرطوب یه جورایی هم خوب و هم بد بود.
بدن و صدالبته لباسم نم گرفته، با باد خنک رفع مشکل میشه. بخوام کاملاً توصیف کنم، صدای همیشگی حرکت چشمه و حرکت برگ‌های درخت مثل گوش دادن به پادکست برای رفع همه چیزه. اتاق قدیمی مادرجون که حالا هر طرفش وسایل مدرن بچه‌ها قرار داره. انگار یه تضاد به این خونه و حسش داده.
آروم به دیوار تکیه دادم و کمی سرم رو توی گوشی بردم. اینستا و فضای مجازی چرخیدن، عملاً کار بیهوده‌ست. اما برای گذروندن و فرار از حاشیه کار خوب به نظر میومد.
همینطور که پست‌ها رو لایک می‌کردم، چشمم به ویدئویی افتاد که درباره روستامون بود.
«شما دقیقاً داخل چاه چی دیدید؟»
«یه زن، چهره قشنگی داشت اما به یکباره جیغ کشید. یه حرف‌های خاصی میزد.»
«مثلاً چه جور حرفایی؟»
«تو قدیم روستای ما به اینجور آدما میگفتن کاهن، کارای عجیب غریب می‌کردن.»
- چرا همه امروز دارن درباره‌اش حرف میزنن؟
لحظه‌ای که کامنت‌ها رو باز کردم، گفتن که جنگل احتمالاً نفرین شده و یا حتی اون توسط ارباب اونجا کشته شده.
- کاهن...
- سلام.
بلند جیغ زدم و عقب رفتم که ستایش با خنده کنارم نشست.
- چی داشتی نگاه می‌کردی؟
- زهر ترک شدم، هیچی اینستا.
- من گوشام تیزه، راستشو بگو.
- بابا این خانم‌ توی روستا معروف شده. پست گذاشتن درباره‌اش.
- ملیحه خانمم معروف شد، من نتونستم با این سن یه کسب درآمد کنم.
- پاشو برو ادعا کن فلان چیز دیدی.
- شوخی نکن دختر بیشعور، ملیحه خانم اهل دروغ نیست. اونجور که داشت میلرزید به نظرت دروغه؟
- بچه‌ها ترخدا هر چیزی رو جدی نگیرید.
- نگار تو دیگه خیلی بیخیالی، همه چیزو شل نگیر.
- با مادرجون میتونید نظرمو عوض کنید.
- اتفاقاً امشب میگه، شما که پاشدی از سفره رفتی. بی‌ادب یه ظرف هم جمع نکردی.
- ولی عجب جوابی دادیا، تا آخر غذا ساکت شد.
- ببخشید بچه‌ها، اعصابم خورد شد. چیزی مونده برم کمک؟
- آره، ظرف شستن. یلدا داره با مامانا انجام میده.
- وای، بذار برم کمک.
به سرعت گوشی رو کنار گذاشتم و سمت در رفتم.
- دیدی گفتم خانومم کاریه؟
- هلیا ساکت خواهشا!
- دوست جدید آمده، کهنه دل بازار... چی بود؟
- بیا برو حرف زدن یاد بگیر هلیا. صدبار گفتم نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
- همینکه این گفت.
- جمع کنید یکی دو ساعت دیگه بریم جنگل.
***
درحالی که دمپایی لنگه به لنگه تن کردم، فلش دوربینی بهم خورد.
- بذار حرکت کنیم، بعد هی ویدئو سم بگیر هلیا خانم!
- لنگه به لنگه؟ مد شده خبر نداریم؟
- کی به تو گفته خیلی با نمکی؟ اون باهات مشکل داشته.
- خودم.
زیر خنده زدم و مشتی حواله کمرش کردم. مثل همیشه گل به خودی میزد. اما این همه لات بازیش، بامزه‌اش می‌کرد. شاید فامیل به حساب میومدیم و نه رفیق‌های بیرون از اینجا، اما خب لذت بخشه.
نگفتن بعضی حال بدا یا اتفاقات گذشته خیلی حالمو بهتر می‌کنه. پس سعی می‌کنم برای بعدش با بچه‌ها خاطره خوب بسازم. البته که هلیا انقدر تولید محتوای مزخرف نکنه.
- کافیه ببینم اینستات گذاشتی، نشیمن‌گاهت رو به فنا میدم.
- منو از این جغله می‌ترسونی؟ بیا.
ستایش دست رد نزد و یه سیلی به نشیمن هلیا زد. طوری که صداش نزدیک به جنگل انعکاس پیدا کرد.
- خب حالا، پدرکشتگی داری خواهر؟
- انقدر خوشم میاد بزنمت دو دقیقه زبون ببری.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- آخ قلبم شکست. از تو دیگه انتظاری نداشتم.
- مسخره، خیلی هم جدی بودم.
- بذار بعد عمری از جنگل لذت ببرم. پارازیت نباش.
- بابا میدونید من لج کنم بدتر میشم، نه؟
- بچه‌ها؟
با ایستادن یلدا و قطع صدای خاک‌ریز، صدای گوشی کسی اومد.
- صدا مال کیه؟
- من. گفتم شاید لازم بشه.
- بفرما گوشی...‌
- مثل اینکه نوار ممنوعه رو برداشتن.
- جدی؟
صورتمو سمت چپ بردم که همون آبشار قدیمی و چاه رو از دور میبینم. شدت معمولی بودنشون نمیذاشت وقایعی که اتفاق افتاده رو باور کنم.
- نکنه الکی بوده؟
- نه دیگه کارشون تموم شده. دیگه زیاد از حد ببندن، مردم روستا لشکری میریزن سرش. بدجور دوست دارن توی حاشیه نباشن. می‌شناسید که؟
- اما این حاشیه به نظر نمیاد، اگر بعد خطر بشه چی؟
- بابا دونا استخون بود برداشتن و بردن. دست از فکر کردن‌های دیگه بردارید. از صبح تا الان بحثمون این شده.
- بچه‌ها من به خواننده مورد علاقم پیام دادم، جواب نمیده.
- بگو باید یه رازی رو بهت بگم شاید جواب داد.
- نه نه بگو واقعیتش آقای فلانی از شما حامله‌ام.
- این چرت و پرتا چیه دیگه، الان پست کنه یکی بریزه سرم چی؟
- هیچی نیست بابا، میدیم املاکی عمو نریمان.
- وای گل گفتی. از دست این گرم و سرد بودن هوا عطشم شد. بطری آب رو بده.
- بابا نخور، هنوز نرسیدیم دستشوییت میگیره.
- با آب که آدم دو نمیشه که.
- ترخدا این دوتا رو نگاه کن، بزاری همو پاره می‌کنن.
- بذار توی این نوجونی هر کاری دوست دارن بکنن. به عنوان یه بزرگتر دارم میگم.
- خب حالا کلاً دو سه سال اختلاف داری.
- جوجه بحث همون سه ساله. دانشگاه پیرم کرده، سالها شبیه قرن میمونه برام.
- نه بابا؟
- جان دشمنت قسم، وسط بیابون رفتم مثل گوسفندها درس رو علفی بکشم.
- دبیرستان ماهم همینه، عین جگر زلیخا میمونه. بهداشت هم که بیا در موردش حرف نزنیم. ولی جدا از اینا خیلی تجربی سخته؟
- ببین همه چی سخته، منو میبینی هنوز زنده‌ام؟
- نه بابا گنگ مارو باش.
- استایل گنگ رو ... بقیه‌اش رو یادم نیست خودت بگیر.
- علف جای درس بهت زیاد حال داده.
- داغ دلمو تازه نکن، میگن انشالا در سال‌های آینده میخوام تشریح جنازه ببینم. جگر زلیخا نه انسان واقعی.
- خیلیم عالی، منم باید سه صفحه شعر رو از همه مفهوم بلد باشم.
- بیاید از تابستون لذت ببریم.
- چته عربده میکشی؟
آروم از کنار سنگ گذشتم که چشمم به دریاچه پر آب افتاد.
- رسیدیم؟
- بله، قسمت زنونه اینجاست.
- نه بابا، حالا چرا ازش درآمدزایی نمی‌کنید؟
- بی‌جنبه‌ان دستشویی می‌کنن.
تک‌خنده‌ای کردم و یاد روزای اول استخر رفتنم افتادم. نمیدونم کی دستشویی کرده بود اما مزه اش تا دو روز از زبونم نمی‌رفت.
کیفم رو روی زمین گذاشتم و مشغول تعویض لباسام شدم.
- یه سوال، به نظرتون آخرین ارباب اینجا چه شکلی بوده؟
- این چه سوالاتیه آخه...
- چشم و ابرو مشکی، از اونا که سریع رگ متورم بیرون میزنه. بی‌اعصاب و خشن.
- ارباب از رو رمانا بیرون در نمیاد.
- خدا رو چه دیدی؟ یه دونه خوشگلش گیر ما اومد.
- نگار ارباب دوست داری؟شیطون نگفته بودی...
- آره اسمش ارشامه، انقدری روم غیریته که نگم براتون.
اشاره به هلیا می‌کنم که سیس عقاب می‌گیره و دستی به صورتش می‌کشه.
- کافیه سمتش بیاید تا قیمه نثار باهاتون درست کنم.
- نه، اینطوری که هی رژ لبتو جمع کن.
- هلارشام بی‌اعصاب!
- نه عجب اسمی، نه خوشم اومد.
سریع توی آب پریدم که خنکی منو سیخ کرد. نمیدونم جیغم تا به خونه رسید یا نه، اما دندونام روهم قفل شدن.
- خاکی باش دختر، عادت می‌کنی عزیزم.
- هلارشام نگار رو تو آب حامله کرد.
با تک‌خنده‌ای که کردم، تن بدنم گرم شد. نه مثل کوره، اما مثل یه جرقه منو به سردی عادت داد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا