- نگار جان، غذاهای دیگه هم هست. فقط قیمه مامان؟
با همین حرف مامان نورا، لبخند به رو آوردم و گفتم:
- نگران نباشید، آدمی نیستم دست رد بزنم. حالا بد و خوبش زیادی مهم نیست.
- مگه شما به کسیم دست رد به سینه میزنی نگار خانم؟
- آره، مخصوصاً به غذای شما.
هلیا به سرفه افتاد و یلدا ریز خندهاش گرفت. میدونستم میخواد جنگ بزرگی راه بندازه، پس غیرمستقیم جواب دادم. لبخند مهمونی تقدیم کردم که صدای سرفه بابا اومد.
میدونستم میخوان بهم گیر بدن، پس کمی از غذا رو خوردم و با تشکر سمت اتاق رفتم. توی کولهام رو یه تیشرت و شلوار گذاشتم، برای موقعی که برای آبتنی بریم. با اینکه خنک بود و صدالبته بدنم رو کوفته میکرد، اما تفریح خوبی به حساب میومد. کلاً من و بچهها قاعده گذروندنمون توی اینجا همین بود. یا جنگل، یا خونه و یا سر زدن به جاهای مختلف روستا.
همین علت باعث آشنایی بیشتر من با اینجا شد. وگرنه که هر تابستونی که میومدم هیچ نمیدونستم باید کجا برم. هوای مرطوب یه جورایی هم خوب و هم بد بود.
بدن و صدالبته لباسم نم گرفته، با باد خنک رفع مشکل میشه. بخوام کاملاً توصیف کنم، صدای همیشگی حرکت چشمه و حرکت برگهای درخت مثل گوش دادن به پادکست برای رفع همه چیزه. اتاق قدیمی مادرجون که حالا هر طرفش وسایل مدرن بچهها قرار داره. انگار یه تضاد به این خونه و حسش داده.
آروم به دیوار تکیه دادم و کمی سرم رو توی گوشی بردم. اینستا و فضای مجازی چرخیدن، عملاً کار بیهودهست. اما برای گذروندن و فرار از حاشیه کار خوب به نظر میومد.
همینطور که پستها رو لایک میکردم، چشمم به ویدئویی افتاد که درباره روستامون بود.
«شما دقیقاً داخل چاه چی دیدید؟»
«یه زن، چهره قشنگی داشت اما به یکباره جیغ کشید. یه حرفهای خاصی میزد.»
«مثلاً چه جور حرفایی؟»
«تو قدیم روستای ما به اینجور آدما میگفتن کاهن، کارای عجیب غریب میکردن.»
- چرا همه امروز دارن دربارهاش حرف میزنن؟
لحظهای که کامنتها رو باز کردم، گفتن که جنگل احتمالاً نفرین شده و یا حتی اون توسط ارباب اونجا کشته شده.
- کاهن...
- سلام.
بلند جیغ زدم و عقب رفتم که ستایش با خنده کنارم نشست.
- چی داشتی نگاه میکردی؟
- زهر ترک شدم، هیچی اینستا.
- من گوشام تیزه، راستشو بگو.
- بابا این خانم توی روستا معروف شده. پست گذاشتن دربارهاش.
- ملیحه خانمم معروف شد، من نتونستم با این سن یه کسب درآمد کنم.
- پاشو برو ادعا کن فلان چیز دیدی.
- شوخی نکن دختر بیشعور، ملیحه خانم اهل دروغ نیست. اونجور که داشت میلرزید به نظرت دروغه؟
- بچهها ترخدا هر چیزی رو جدی نگیرید.
- نگار تو دیگه خیلی بیخیالی، همه چیزو شل نگیر.
- با مادرجون میتونید نظرمو عوض کنید.
- اتفاقاً امشب میگه، شما که پاشدی از سفره رفتی. بیادب یه ظرف هم جمع نکردی.
- ولی عجب جوابی دادیا، تا آخر غذا ساکت شد.
- ببخشید بچهها، اعصابم خورد شد. چیزی مونده برم کمک؟
- آره، ظرف شستن. یلدا داره با مامانا انجام میده.
- وای، بذار برم کمک.
به سرعت گوشی رو کنار گذاشتم و سمت در رفتم.
- دیدی گفتم خانومم کاریه؟
- هلیا ساکت خواهشا!
- دوست جدید آمده، کهنه دل بازار... چی بود؟
- بیا برو حرف زدن یاد بگیر هلیا. صدبار گفتم نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
- همینکه این گفت.
- جمع کنید یکی دو ساعت دیگه بریم جنگل.
***
درحالی که دمپایی لنگه به لنگه تن کردم، فلش دوربینی بهم خورد.
- بذار حرکت کنیم، بعد هی ویدئو سم بگیر هلیا خانم!
- لنگه به لنگه؟ مد شده خبر نداریم؟
- کی به تو گفته خیلی با نمکی؟ اون باهات مشکل داشته.
- خودم.
زیر خنده زدم و مشتی حواله کمرش کردم. مثل همیشه گل به خودی میزد. اما این همه لات بازیش، بامزهاش میکرد. شاید فامیل به حساب میومدیم و نه رفیقهای بیرون از اینجا، اما خب لذت بخشه.
نگفتن بعضی حال بدا یا اتفاقات گذشته خیلی حالمو بهتر میکنه. پس سعی میکنم برای بعدش با بچهها خاطره خوب بسازم. البته که هلیا انقدر تولید محتوای مزخرف نکنه.
- کافیه ببینم اینستات گذاشتی، نشیمنگاهت رو به فنا میدم.
- منو از این جغله میترسونی؟ بیا.
ستایش دست رد نزد و یه سیلی به نشیمن هلیا زد. طوری که صداش نزدیک به جنگل انعکاس پیدا کرد.
- خب حالا، پدرکشتگی داری خواهر؟
- انقدر خوشم میاد بزنمت دو دقیقه زبون ببری.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»