♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ تسخیر دراکولا | زری | راشای

تسخیر دراکولا | زری | راشای
◀ نام داستان کوتاه
تسخیر دراکولا
◀ نام نویسنده
زری
◀ ژانر / سبک
ترسناک، علمی-تخیلی، جنایی
گریس که برایش سخت بود اعتماد کند، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نیاز به کمک شما ندارم، شب خوش.
کنندین نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- اگر نیاز به کمک نداری؛ پس چرا با صدای بلند درخواست کمک کردی؟
مادر پیر کنندین، به سختی خود را به درب رساند و در حینی که نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده بود، به سختی و با لکنت زبان ل*ب زد:
- چی، چی‌شده پسر، پسرم؟ کی، کیه، جلوی، جلوی، درب، چی، چی، می، می‌خواد؟
مادر پیر کنندین، سرش را از درب خانه بیرون آورد و پس از این‌که سر تا پا و اجزای صورت گریس را از نظر گذراند، عینکش را بر روی چشمان عسلی‌رنگش گذاشت و گفت:
- پسرم! این دختر مشخصه که خیلی ترسیده و اصلاً حالش خوب نیست و از زخمش خون زیادی رفته، چرا ازش نخواستی که بیاد داخل؟
کنندین بزاق دهانش را به سختی قورت داد.
- بهش گفتم که بیا داخل تا بهت کمک کنیم؛ اما قبول نکرد و گفت که نیاز به کمک نیست.
مادر کنندین سرش را کج و چشمانش را ریز کرد.
- دخترم! مگه میشه که کسی درب خونه‌ی ما رو بکوبه و درخواست کمک کنه؛ ولی ما بهش کمک نکنیم؟
مادر کنندین چند قدم به طرف گریس برداشت و دست چروکیده‌ و گرمش را بر روی دست ظریف و سرد او گذاشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- دخترم، بیا داخل! خجالت نکش.
گریس چند قدم برداشت و خجل‌وار ل*ب زد:
- نمی‌خواستم این وقت شب مزاحمتون بشم؛ اما... .
کنندین چند قدم استوار برداشت و خطاب به هزل گفت:
- اسباب بازی‌هات رو جمع کن و برو تو اتاقت، زمان بازی نیست و زمان خوابه.
گریس کمان ابروانش را درهم کشید و در حینی که از پله‌ها بالا می‌رفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حتی به یه بچه هم رحم نمی‌کنه، آخه این چطور پسریه؟
پشت سر کنندین و مادرش، راه را در پیش گرفت تا به اتاق کوچکی که در انتهای آن شومینه‌ بود، رسید. چشمان بی‌رمقش را اطراف خانه چرخاند و با ترسی که به تنش چنگ می‌زد، بر روی اولین کاناپه‌ی تک نفره نشست. کنندین کش و قوسی به تن خسته‌اش داد و یکی‌یکی قلنج انگشتانش را شکست و خطاب به مادرش، ل*ب زد:
- خیلی خستمه و فردا امتحان دارم، میرم که بخوابم.
مادرش لبخند بی‌جان؛ اما صمیمانه‌ای تحویلش داد و به تکان دادن سرش بسنده کرد. کنندین مردمک چشمانش را در اجزای صورت گریس چرخاند و با خشم از اتاق خارج شد. خزال چند گام نامتعادل برداشت و بر روی کاناپه‌ای که رأس و مماس گریس قرار داشت، نشست و مردمک چشمانش را در اجزای صورت او چرخاند و گفت:
- می‌دونم که ترسیده و خسته‌ای؛ اما باید یه چیزهایی رو بدونم که بتونم هم بهت اعتماد و هم کمکت کنم.
گریس سیاه‌‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و طبق عادتش، پو*ست نازک ل*بش را برای ساکت ماندن جوید؛ اما خزال با اندکی مکث و تعلل، به ادامه‌ی حرفش افزود:
- چیشد که به این مکان اومدی و علت این‌که تا این حد ترسیدی، چیه؟
گریس مطابق همیشه یک جواب در آستینش داشت، مثل آب در هاون کوفتن بود؛ اما نمی‌دانست از کجا شروع کند و بگوید، به همین خاطر به نقطه‌ای مبهم خیره ماند؛ ولی باری دیگر صدای خزال به وضوحی بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید:
- این‌جا زندگی می‌کنی یا خیلی اتفاقی سر از این‌جا در اوردی؟
گریس از شدت درد و ترس، درون خود مچالگی را به خوبی حس می‌‌کرد؛ اما حس و حال این پیرزن مسن را هم درک می‌کرد، به همین خاطر سعی کرد کلمه‌ها را کنار هم بگذارد تا بتواند لااقل توضیحات کوتاهی به خزال بدهد. هر چه که باشد این خانواده چه مدت کوتاه و چه مدت بلندی این‌جا زندگی کرده‌اند و قطعاً از اتفاق‌هایی که در گذشته و اخیراً رخ داده، مطلع هستند. زبان بر روی لبان خشکیده‌اش کشید و دست لرزیده‌‌اش را بر روی دسته‌ی پارچ گذاشت و برای خود یک لیوان آب ریخت و جرعه‌ای از آن را نوشید. خزال کنجکاوانه حرکات دستان و صورت بی‌روح و رنگ پریده‌ی گریس را از نظر گذراند و سرش را کج کرد و در حینی که کمان ابروانش را درهم می‌کشید، ل*ب زد:
- منتظرم که حرف بزنی!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
گریس از روی کاناپه‌ی تک نفره برخاست و تا آمد قدمی بردارد، خزال خشمش را در دستانش پر کرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- سرجات بشین و هر حرفی که داری بگو.
گریس دست کم تا این لحظه فکر می‌کرد که خزال یک پیرزن مهربان و دلسوز است؛ اما رفتارهایش اثبات کرد که به موقعه‌اش مهربان و به موقعه‌اش خبیث و بی‌رحم است، به همین خاطر ل*ب زد:
- من اسمم گریسه و دانشجوی دانشگاه استنفورد در کشور آمریکا، شهر کالیفرنیا، هستم. درواقع داخل این دانشگاه درس پزشکی می‌خوندم. چندتا ترم که گذشت، استادمون از ما خواست که به این مکان بیایم و تحقیقات لازم رو انجام بدیم و پس از تحقیق، پروژه رو آماده کنیم و در آخر به اون تحویل بدیم؛ اما این مکان به قدری ترسناک و دلهره‌آور بود که من و چندتا از دوست‌های دیگه‌‌مون، منصرف شدیم و خواستیم که این مکان رو ترک کنیم؛ ولی خیلی اتفاقی چندتا از هم‌ دانشگاهی‌هام ناپدید شدن و یکی از اون‌ها هم از من خواست برای نجاتشون از ماشین پیاده بشیم و اقدامات اولیه رو انجام بدیم که جونشون توی خطر نیفته، اون جلوتر از من راه رو در پیش گرفت و وارد مکان شد؛ ولی میون راه به من گفت همین‌جا منتظرم باش تا با خانواده‌شون تماس بگیرم و سریعاً خودم رو بهت برسونم؛ اما تا چشمم رو بستم و باز کردم، خبری از دوستم نبود، حتی چند دقیقه‌ای منتظرش موندم؛ اما نیومد و متوجه شدم که به بهونه‌ی تماس گرفتن با خانواده‌ی هم دانشگاهی‌هام، فرار کرده. من هم از فرصت استفاده کردم و مکان رو ترک کردم تا این‌که به این خونه رسیدم‌ و مجبور شدم از شما درخواست کمک کنم که جونم در امان باشه.
خزال از شدت خوش‌حالی احساس می‌کرد که چیزی همانند یک نیرو یا انرژی و شادی در درون رگ‌هایش جاری شده. با یک حرکت از جای برخاست و بلندتر از حد معمول، شروع به خندیدن کرد. گریس مات و مبهوت مانده اجزای صورت خزال را از نظر گذراند. خزال پشت سر گریس ایستاد و سرش را به گوش او نزدیک کرد و گفت:
- دخترجون! چه اون‌جا و چه این‌جا، دیگه جونت در امان نیست و روح تو رو تسخیر می‌کنم.
ناخودآگاه، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمان گریس چکید و پهنای صورتش را در بر گرفت. با حسی التماس‌آمیز هر دو دستش را بالا آورد و با لکنت زبانی که از تلاقی درد و ترس در وجود، بی‌وجودش بود، ل*ب زد:
- نه، نه، لطفاً، لطفاً، این، این، کار، کار رو، نن، نکن!
و باری دیگر خنده‌های شیطانی خزال اوج گرفت و صدای قهقهه‌های پیرزن، به وضوحی بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید. دانه‌های مرواریدی عرق‌های سرد، راه خود را پیدا کردند و از پیشانی گریس سر خورد و راه انتهایی آن به ن*زد*یک*ی ابروانش رسید.
کنندین از اتاق نشیمن خارج شد و به اتاق مادربزرگش که رسید، خنده‌ی جنون‌آمیزش، گوش گریس را آزار داد. گریس به سرعت از روی کاناپه برخاست و مردمک چشمانش که اشک در آن هویدا بود را اطراف چرخاند، عصایی که در نزدیکی کاناپه‌ی چند نفره افتاده را برداشت؛ اما با نزدیک شدن پیرزن به او، عصا میان انگشتانش ناپدید شد. گریس مات و مبهوت مانده به دستش زل زد، سپس به طرف درب دوید؛ اما درب به صورت خودکار بسته شد و گریس روی پارکت‌ها افتاد و به اغمای عمیقی فرو رفت. تلفن پیرزن به صدا در آمد. صدای کلفت و بم شخصی از پشت تلفنش پخش شد.
- سلام! دختره رو توی دام انداختی؟
پیرزن خندید و مردمک چشمانش را روی اندام و چهره‌ی گریس چرخاند و به نرمی پاسخ داد.
- آره! حالا با این دختر چی‌کار کنیم؟
کنندین بالای سر گریس ایستاد و به جزئیات صورت او خیره شد. گریس دختری ساده‌لوح بود که به آسانی به هر شخصی اعتماد می‌کرد؛ اما این‌بار به اجبار اعتماد کرده بود، زیرا اگر به این خانواده اعتماد نمی‌کرد و به این خانه پناه نمی‌برد، بی‌شک طعمه‌ی گرگ‌های بیابان یا ارواح می‌شد!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پیرزن از روی کاناپه بلند شد و چند قدم برداشت. باری دیگر صدای کلفت و بم آن شخص از پشت تلفن پخش شد.
- این دختر رو به مزرعه مایرتلز، سنت فرانسیس ویل، لوییزیانا ببرید، مایرتلز خودش کارش رو تموم می‌کنه؛ ولی شما هم برید اون‌جا و شیش دنگ حواستون بهش باشه که فکر فرار به سرش نزنه.
پیرزن تلفن را از روی گوشش برداشت و دستش را روی بلندگوی آن گذاشت و خطاب به کنندین، گفت:
- اگر می‌خوای جون خودت و اون بچه رو نجات بدم، باید الان یه کاری انجام بدی!
سپس تلفن را روی گوشش نهاد و به کنندین که کمان ابروانش را درهم کشیده بود، خیره شد.
- هی پیرزن! متوجه شدی که چی گفتم؟
- بله! تفهیم شد.
پیرزن به تماس پایان داد و فاصله‌ی بین خودش و کنندین را با چند قدم کوتاه پر کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود.
- مأموریتت اینه که این دختر رو به مزرعه مایرتلز ببری!
کنندین زبانش را روی لبان کبود و خشکیده‌اش کشید و به چشمان آتش‌بار پیرزن خیره شد.
- ممکنه روح خودم رو هم تسخیر کنه!
- تو یکی از افراد منی، هرگز به تو صدمه‌ای نمی‌زنن کنندین!
کنندین بازدم عمیقش را از پره‌ی بینی‌اش بیرون فرستاد و دو جفت نیم‌بوت مشکی‌رنگش را پوشید و جسم سنگین گریس را به دوش کشید. لبخندی روی لبان پیرزن طرح بست، به کاناپه تکیه داد و پا روی پا انداخت، سپس انگشتانش را درهم گره زد.
- براوو جوون!
یک تای ابروان کنندین بالا پرید.
- پس اون بچه چی میشه؟
- اون جاش پیش من امنه، تا بری و برگردی، من مواظبشم!
کنندین سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و با احترامی که برای او قائل بود، روی حرفش، حرفی نزد و چند گام برداشت. دستش را روی دسته‌ی هلالی شکل درب چوبی گذاشت و به طرف خودش کشید. قبل از خارج شدن از خانه، مردمک چشمانش را روی چهره‌ی خندان پیرزن چرخاند و در کسری از ثانیه، از پله‌ها سرازیر شد. با وجود این‌که دو به شک بود و مدت زیادی می‌گذشت که در فهمیدن احساسات زیر پوستی این پیرزن، شکست می‌خورد؛ اما دوست داشت گریس را یک جای امن پنهان کند که ارواح روح او را تسخیر نکند، بلکه جانش را نجات دهد و خودش هم از این جهنم پا به فرار بگذارد؛ ولی نمی‌دانست با این کارش خودشان را از چنگ مرگ نجات می‌دهند یا در دام می‌افتند. به درب خروجی که رسید، پیرزن مقابلش احضار شد و گفت:
- هرگز فکر فرار به سرت نزنه، چون راه فراری نداری و افرادم تو رو پیدا می‌کنن!
تن کنندین به لرزه افتاد و دستانش سرد شد. انگشتان لرزیده‌اش را روی قفل چرخشی درب گذاشت و با چند مرتبه چرخاندن، گشوده شد. به محض خروج شدنش، چشمانش را اطراف چرخاند؛ ولی به جز سیاهی، چیزی نمی‌دید! کنندین سرش را پایین انداخت و با تردید گفت:
- هوا تاریکه، میشه چراغ‌قوه رو بهم قرض بدید؟
پیرزن نگاهی به چراغ‌قوه انداخت، سپس پاسخ داد.
- اگر قول بدی که به خوبی ازش محافظت کنی، آره!
چون اون یادگار جوسیه!
نفس‌های کنندین، تبدیل به پف‌های حلقوی سردی شدند که در هوای بارانی، می‌چرخیدند، با این حال ماسک بی‌تفاوتی را روی صورتش کشید، گرچه دشمن پیرزن بود؛ اما نقش آدم‌های خوب را ایفا کرد.
- بیشتر از جونم، از چراغ‌قوه که یادگاری جوسیه مراقبت می‌کنم!
پیرزن چراغ‌قوه را میان انگشتان پیرش گرفت و گفت:
- براوو! مواظب خودت باش.
چراغ‌قوه را روشن کرد و از خانه خارج شد، سپس به طرفی قدم برداشت که از روزهای قبل، کیفش را در یک چاله پنهان کرده بود. گریس را روی زمین خاکی رها کرد و روی زانوانش نشست. بیلچه را برداشت و شروع به کندن خاکی کرد که بر اثر باران شدید، سله بسته بود. به ندرت موفق شد تا کیف مشکی‌رنگش را از دل خاک بیرون بیاورد، زیپ او را گشود و تلفنش را برداشت، سپس برای خانواده‌اش پیغام فرستاد:
- سلام پدر! من وقت زیادی ندارم و جونم توی خطره و توی دام جن و ارواح و زامبی‌ها افتادم، لطفاً نگرانم نباشید، چون من دنبال یه راهی می‌گردم تا جونم رو نجات بدم! به هیچ عنوان سعی نکن برای نجات جونم قدمی برداری، این‌جا مکان امنی برای انسان‌ها نیست!
تلفن را در جیب شلوارش فرو برد. دانه‌های عرق سرد از روی پیشانی‌اش لیز خورد و راه انتهایی آن به گردنش رسید. به وسیله‌ی سرآستین لباسش رد عرق را پاک کرد و بند کیفش را روی شانه‌اش انداخت.
علت بی‌هوشی گریس بابت داروی بی‌هوشی‌ای بود که توسط پیرزن در پارچ آب ریخته شده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
جسم بی‌جان گریس را به دوش کشید. گویا بعد از یک هفته، در این شب بارانی و تاریک، اولین قدمش را در جاده‌ی سرد برمی‌داشت. غر زدن‌هایش را زیر ل*ب بنا کرد و به آهستگی راه ناهموار را در پیش گرفت. تنها، ترس از مرگ با او همراه نبود، زیرا درختان توسکا و راش هم همراهی‌اش کردند. او به وضوح متوجه‌ی ترس گریس نسبت به ارواح و جن، حتی زامبی‌ها شده؛ ولی زمان مناسبی برای نجات جان او پیدا نکرده بود تا این‌که در این ساعت از شب، درست‌ترین تصمیم را گرفت. از دیدگاه کنندین، حتی درختانی که در این مکان قرار داشتند، هیچ‌گونه زیبایی‌ای نداشتند، بلکه به اندازه‌ی تمام موجودهای خطرناکی که در جای‌جای این شهر زندگی می‌کردند، مخاطره بودند. او به باران‌های شبانه‌ای که در این مکان می‌بارید و قطره‌هایش به صورتش می‌کوبید، عادت کرده، چون او پسر جوانِ قبراقی بود که گاه احساسات کودکانه‌اش، حتی شوقش او را در می‌نوردید! گریس چشمانش را گشود و زمانی که اطراف را از دید می‌گذراند، دست مشت شده‌اش را روی کمر کنندین کوبید و فریاد زد:
- هی روانی! داری من رو کجا می‌بری؟
کنندین ماسک بی‌تفاوتی را روی صورتش کشید و پوست نازک لبش را برای ساکت ماندن جوید. گریس هر دو پایش را تکان داد که باعث شد کفش‌هایش بر روی زمین شلی بیفتد، سپس از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- فکر کردم جونم رو نجات می‌دید! ای کاش بی‌گدار به آب نزده بودم.
گریس اندکی مکث کرد و پس از این‌که بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد، در کسری از ثانیه به غر زدنش افزود.
- باید برم جون هم کلاسی‌هام رو نجات بدم! لطفاً آزادم کن!
کنندین سرجایش میخ‌کوب شد و گریس را رها کرد، گریس به‌سختی روی پایش ایستاد و لبخندی زد.
کنندین دست مشت شده‌اش را از هم باز کرد و گفت:
- هم‌ کلاسی‌هات؟
گریس رویش را برگرداند و اطراف را تماشا کرد.
- آره! مگه چطور؟
- کدوم دانشگاه درس می‌خوندید؟
گریس به دو جفت کفش کنندین که سرشار از شل بود، چشم دوخت، سپس مردمک چشمانش را روی اندام و جزئیات صورت او به چرخش در آورد.
- استنفورد!
- اوه عجیبه!
گریس چشمانش را ریز کرد و به تنه‌ی درخت تکیه داد؛ اما با لرزیدن شاخه‌های درخت، کنندین مچ دست او را گرفت و به طرف خود کشید.
- هرگز به درخت‌ها نزدیک نشو، چون این‌ها به اندازه‌ی ارواح و جن، حتی زامبی‌ها خطرناکن!
گریس چند قدم برداشت و گفت:
- چرا برات عجیبه که ما توی دانشگاه استنفورد درس می‌خونیم؟!
کنندین چراغ‌قوه را میان دستانش رد و بدل کرد.
- چون من هم اون‌جا درس می‌خونم!
گریس روی پاشنه‌ی پایش چرخید و مات و مبهوت مانده در چشمان زیبای او خیره شد.
- پس چطور سر از این‌جا در آوردی؟
- برای تحقیقات!
گریس از روی عصبانیت خندید و چند قدم برداشت.
- پس تو رو هم بازی دادن؟
- متأسفانه!
هم‌زمان باهم قدم برداشتند تا این‌که کنندین ادامه داد:
- فکر نمره و رتبه آوردن برای این ترم و ایده‌های احمقانه‌ام باعث شد سر از این‌جا در بیارم!
ناگهان گریس خندید و سرآستین لباسش را روی صورت خیس از عرقش کشید.
- حالا کجا می‌ریم؟
- یه جای امن!
گریس با حسی تشویش و سرگردان گفت:
- پس اون پسر بچه چی میشه؟
- جون خودم اولویته، نه اون پسر بچه!
گریس سرجایش ایستاد و دستش را به پهلو زد.
- چقدر تو خبیثی!
- دل‌سوزوندن باعث میشه خودت هم بسوزی.
گریس به نیم‌رخ او نگاه کرد و نیشخندی زد.
- اصلاً تو چطور تونستی جون خودت و من رو نجات بدی؛ ولی جون یه پسر بچه رو نه؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    تسخیر دراکولا داستان کوتاه رمان آنلاین نویسنده زری ژانر ترسناک ژانر جنایی ژانر علمی تخیلی
  • عقب
    بالا