گریس که برایش سخت بود اعتماد کند، بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نیاز به کمک شما ندارم، شب خوش.
کنندین نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- اگر نیاز به کمک نداری؛ پس چرا با صدای بلند درخواست کمک کردی؟
مادر پیر کنندین، به سختی خود را به درب رساند و در حینی که نفس در س*ی*نهاش حبس شده بود، به سختی و با لکنت زبان ل*ب زد:
- چی، چیشده پسر، پسرم؟ کی، کیه، جلوی، جلوی، درب، چی، چی، می، میخواد؟
مادر پیر کنندین، سرش را از درب خانه بیرون آورد و پس از اینکه سر تا پا و اجزای صورت گریس را از نظر گذراند، عینکش را بر روی چشمان عسلیرنگش گذاشت و گفت:
- پسرم! این دختر مشخصه که خیلی ترسیده و اصلاً حالش خوب نیست و از زخمش خون زیادی رفته، چرا ازش نخواستی که بیاد داخل؟
کنندین بزاق دهانش را به سختی قورت داد.
- بهش گفتم که بیا داخل تا بهت کمک کنیم؛ اما قبول نکرد و گفت که نیاز به کمک نیست.
مادر کنندین سرش را کج و چشمانش را ریز کرد.
- دخترم! مگه میشه که کسی درب خونهی ما رو بکوبه و درخواست کمک کنه؛ ولی ما بهش کمک نکنیم؟
مادر کنندین چند قدم به طرف گریس برداشت و دست چروکیده و گرمش را بر روی دست ظریف و سرد او گذاشت و به ادامهی حرفش افزود:
- دخترم، بیا داخل! خجالت نکش.
گریس چند قدم برداشت و خجلوار ل*ب زد:
- نمیخواستم این وقت شب مزاحمتون بشم؛ اما... .
کنندین چند قدم استوار برداشت و خطاب به هزل گفت:
- اسباب بازیهات رو جمع کن و برو تو اتاقت، زمان بازی نیست و زمان خوابه.
گریس کمان ابروانش را درهم کشید و در حینی که از پلهها بالا میرفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حتی به یه بچه هم رحم نمیکنه، آخه این چطور پسریه؟
پشت سر کنندین و مادرش، راه را در پیش گرفت تا به اتاق کوچکی که در انتهای آن شومینه بود، رسید. چشمان بیرمقش را اطراف خانه چرخاند و با ترسی که به تنش چنگ میزد، بر روی اولین کاناپهی تک نفره نشست. کنندین کش و قوسی به تن خستهاش داد و یکییکی قلنج انگشتانش را شکست و خطاب به مادرش، ل*ب زد:
- خیلی خستمه و فردا امتحان دارم، میرم که بخوابم.
مادرش لبخند بیجان؛ اما صمیمانهای تحویلش داد و به تکان دادن سرش بسنده کرد. کنندین مردمک چشمانش را در اجزای صورت گریس چرخاند و با خشم از اتاق خارج شد. خزال چند گام نامتعادل برداشت و بر روی کاناپهای که رأس و مماس گریس قرار داشت، نشست و مردمک چشمانش را در اجزای صورت او چرخاند و گفت:
- میدونم که ترسیده و خستهای؛ اما باید یه چیزهایی رو بدونم که بتونم هم بهت اعتماد و هم کمکت کنم.
گریس سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و طبق عادتش، پو*ست نازک ل*بش را برای ساکت ماندن جوید؛ اما خزال با اندکی مکث و تعلل، به ادامهی حرفش افزود:
- چیشد که به این مکان اومدی و علت اینکه تا این حد ترسیدی، چیه؟
گریس مطابق همیشه یک جواب در آستینش داشت، مثل آب در هاون کوفتن بود؛ اما نمیدانست از کجا شروع کند و بگوید، به همین خاطر به نقطهای مبهم خیره ماند؛ ولی باری دیگر صدای خزال به وضوحی بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید:
- اینجا زندگی میکنی یا خیلی اتفاقی سر از اینجا در اوردی؟
گریس از شدت درد و ترس، درون خود مچالگی را به خوبی حس میکرد؛ اما حس و حال این پیرزن مسن را هم درک میکرد، به همین خاطر سعی کرد کلمهها را کنار هم بگذارد تا بتواند لااقل توضیحات کوتاهی به خزال بدهد. هر چه که باشد این خانواده چه مدت کوتاه و چه مدت بلندی اینجا زندگی کردهاند و قطعاً از اتفاقهایی که در گذشته و اخیراً رخ داده، مطلع هستند. زبان بر روی لبان خشکیدهاش کشید و دست لرزیدهاش را بر روی دستهی پارچ گذاشت و برای خود یک لیوان آب ریخت و جرعهای از آن را نوشید. خزال کنجکاوانه حرکات دستان و صورت بیروح و رنگ پریدهی گریس را از نظر گذراند و سرش را کج کرد و در حینی که کمان ابروانش را درهم میکشید، ل*ب زد:
- منتظرم که حرف بزنی!
- نیاز به کمک شما ندارم، شب خوش.
کنندین نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید و از لای دندانهای کلید شدهاش غرید:
- اگر نیاز به کمک نداری؛ پس چرا با صدای بلند درخواست کمک کردی؟
مادر پیر کنندین، به سختی خود را به درب رساند و در حینی که نفس در س*ی*نهاش حبس شده بود، به سختی و با لکنت زبان ل*ب زد:
- چی، چیشده پسر، پسرم؟ کی، کیه، جلوی، جلوی، درب، چی، چی، می، میخواد؟
مادر پیر کنندین، سرش را از درب خانه بیرون آورد و پس از اینکه سر تا پا و اجزای صورت گریس را از نظر گذراند، عینکش را بر روی چشمان عسلیرنگش گذاشت و گفت:
- پسرم! این دختر مشخصه که خیلی ترسیده و اصلاً حالش خوب نیست و از زخمش خون زیادی رفته، چرا ازش نخواستی که بیاد داخل؟
کنندین بزاق دهانش را به سختی قورت داد.
- بهش گفتم که بیا داخل تا بهت کمک کنیم؛ اما قبول نکرد و گفت که نیاز به کمک نیست.
مادر کنندین سرش را کج و چشمانش را ریز کرد.
- دخترم! مگه میشه که کسی درب خونهی ما رو بکوبه و درخواست کمک کنه؛ ولی ما بهش کمک نکنیم؟
مادر کنندین چند قدم به طرف گریس برداشت و دست چروکیده و گرمش را بر روی دست ظریف و سرد او گذاشت و به ادامهی حرفش افزود:
- دخترم، بیا داخل! خجالت نکش.
گریس چند قدم برداشت و خجلوار ل*ب زد:
- نمیخواستم این وقت شب مزاحمتون بشم؛ اما... .
کنندین چند قدم استوار برداشت و خطاب به هزل گفت:
- اسباب بازیهات رو جمع کن و برو تو اتاقت، زمان بازی نیست و زمان خوابه.
گریس کمان ابروانش را درهم کشید و در حینی که از پلهها بالا میرفت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حتی به یه بچه هم رحم نمیکنه، آخه این چطور پسریه؟
پشت سر کنندین و مادرش، راه را در پیش گرفت تا به اتاق کوچکی که در انتهای آن شومینه بود، رسید. چشمان بیرمقش را اطراف خانه چرخاند و با ترسی که به تنش چنگ میزد، بر روی اولین کاناپهی تک نفره نشست. کنندین کش و قوسی به تن خستهاش داد و یکییکی قلنج انگشتانش را شکست و خطاب به مادرش، ل*ب زد:
- خیلی خستمه و فردا امتحان دارم، میرم که بخوابم.
مادرش لبخند بیجان؛ اما صمیمانهای تحویلش داد و به تکان دادن سرش بسنده کرد. کنندین مردمک چشمانش را در اجزای صورت گریس چرخاند و با خشم از اتاق خارج شد. خزال چند گام نامتعادل برداشت و بر روی کاناپهای که رأس و مماس گریس قرار داشت، نشست و مردمک چشمانش را در اجزای صورت او چرخاند و گفت:
- میدونم که ترسیده و خستهای؛ اما باید یه چیزهایی رو بدونم که بتونم هم بهت اعتماد و هم کمکت کنم.
گریس سیاهچالهی نگاهش را پایین انداخت و طبق عادتش، پو*ست نازک ل*بش را برای ساکت ماندن جوید؛ اما خزال با اندکی مکث و تعلل، به ادامهی حرفش افزود:
- چیشد که به این مکان اومدی و علت اینکه تا این حد ترسیدی، چیه؟
گریس مطابق همیشه یک جواب در آستینش داشت، مثل آب در هاون کوفتن بود؛ اما نمیدانست از کجا شروع کند و بگوید، به همین خاطر به نقطهای مبهم خیره ماند؛ ولی باری دیگر صدای خزال به وضوحی بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید:
- اینجا زندگی میکنی یا خیلی اتفاقی سر از اینجا در اوردی؟
گریس از شدت درد و ترس، درون خود مچالگی را به خوبی حس میکرد؛ اما حس و حال این پیرزن مسن را هم درک میکرد، به همین خاطر سعی کرد کلمهها را کنار هم بگذارد تا بتواند لااقل توضیحات کوتاهی به خزال بدهد. هر چه که باشد این خانواده چه مدت کوتاه و چه مدت بلندی اینجا زندگی کردهاند و قطعاً از اتفاقهایی که در گذشته و اخیراً رخ داده، مطلع هستند. زبان بر روی لبان خشکیدهاش کشید و دست لرزیدهاش را بر روی دستهی پارچ گذاشت و برای خود یک لیوان آب ریخت و جرعهای از آن را نوشید. خزال کنجکاوانه حرکات دستان و صورت بیروح و رنگ پریدهی گریس را از نظر گذراند و سرش را کج کرد و در حینی که کمان ابروانش را درهم میکشید، ل*ب زد:
- منتظرم که حرف بزنی!